گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ 27 آبان 1363 بود که خوابش تعبیر شد و به آرزویش رسید؛ شهید زین الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی درحرکت بود، با گروههای ضد انقلاب درگیر شد و به فیض شهادت نائل گردید.
راوی: حسین رجب زاده
مثل روز بود، روزهای خوب بهاری. هر وقت آقا مهدی می آمد انگار بهار به خانه دل های رزمندگان سر می زد. آقا مهدی مثل ابرهای باران زا بود، آمدنش درست همان برکتی را داشت که باران برای زمین های خشک دارد. محال بود او بیاید و کسی از کرامت لبخندهایش بهره مند نشود.
حالا خیلی سال ها از آن روزها گذشته، اما به قول رزمنده های قدیمی؛ دست خودمان نیست هر وقت اسم آقا مهدی می آید همه چیز تغییر می کند، زمان ها وسیع می شوند و برکت به زندگی ها بر می گردد.
وقتی رسیدیم به نقطهای که باید مستقر میشدیم، چادرها را علم کردیم و پستهای نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی.
قبلش هم شناسایی بودند.
شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. پست بعد از من ناصری بود. میدانستم کجا میخوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. صورتش معلوم نبود.
اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: «پاشو. نوبت نگهبانی توئه» او هم بلند شد و بدون اینکه چیزی بگوید، رفت سرپست.
تازه چشمهایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم میدهد.
ناصری بود:
گفت: الان کی سرپسته؟
گفتم: مگه نرفتی؟
گفت: نه، جا نبود مجبور شدم آن طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سرپست؟
هر دو بلند شدیم و رفتیم آنجا. دیدم خود زین الدین است. اسلحه را انداخته بود روی دوشش و داشت با تسبیح ذکر میگفت. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد.
گفت: من اینجا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم، شما برین.
از پسش برنیامدیم و برگشتیم. ماند تا پستش تمام شود.
***
راوی: یدالله حسینی
مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمد مغاری. وقتی رسیدیم آن جا، شب شده بود. آن قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمد از بچههای اطلاعات عملیات بود و قبلاً هم آن جا آمده بود. گفت: بریم توی سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه.
وسط سنگر، یک بنده خدایی خوابیده بود و پتو را کشیده بود روی سرش.
چه خور و پفی هم میکرد، کنارش دراز کشیدیم ولی مگر خوابمان میبرد؟ خسته بودیم، کلافه هم شدیم. من با لگد زدم به پایش و گفتم برادر، برو اون طرف بخواب، ما هم جامون بشه بخوابیم.
بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت بشویم. او هم خودش را کشید آن طرفتر و هر سه خوابیدیم کنار هم.
من میدانستم زین الدین هم آمده خط پدافندی ولی این که فکرش را کنم همان بدبختی که زیرلحاف کنار ما خوابیده و لگدش زدم، زین الدین است، اصلاً. تا این که یکی آمد و صدایش کرد «آقا مهدی، برادر زینالدین»
تمام تنم یخ کرد. پتو را کشیدم روی سرم که نشناسدم. دلم میخواست توی آن لحظه اصلاً توی آن سنگر نبودم. حسابی خجالت کشیدم، ولی زین الدین بلند شد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، رفت بیرون.
بعد از نیم ساعت هم برگشت و دوباره سرجایش خوابید؛ انگار نه انگار. من اگر به جایش بودیم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.
همیشه همینطور بود. ترجیح میداد با حرف نزدن و گذشتش، آدم را خجالت زده کند تا این که چیزی بگوید، سرزنشی کند.
اگر الان هم چندتا بسيجي مثل زين الدين و جهان آرا و همت داشتيم لازم نبود سياستمدارهامون براي اينكه خودي نشون بدن آبروي كسي بريزن !
كارهاشون فقط براي رضاي خدا انجام ميدادن