یک روز رفتیم سر مزار حمید دیدیم خانمی آنجا نشسته و قرآن میخواند؛ حاج خانوم پرسید که چرا اینجا قرآن می خوانید؟ گفت: ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «دخترم حمیدم گل بود آن قدر خوب بود که نمیدونم چطور برات توضیح بدم»؛ این جملات بارها در صحبتهای مادر شهید سید حمید میرشفیعی تکرار شد و با گوش جان شنیدم.
ساعت حدود 11:30 بود که زنگ منزل خانواده شهدای میرشفیعی را زدم. اما انگار آنها زودتر منتظرمان بودند؛ این را از حرفهای پدر شهید برداشت کردم که تا در را باز کرد و خودمان را معرفی کردیم، گفت: قرار بود زودتر بیایید.
بهانه این مصاحبه سالگرد شهادت سید حمید میرشفیعی بود که در حادثه سال 83 مسجد ارک به شهادت رسید.
خانواده میرشفیعی برای همه اهالی محله صفاری و اطرافش آشنا هستند، مخصوصاً بعد از شهادت سید حمید و از زمانی که عکس سه شهید خانواده در کنار مسجد روحانی، مسجد معروف این محله کشیده شد.
امروز هم آمدم تا از شهید سید حمید میرشفیعی بشنوم؛ تا روایت کنم صحبتها و درددلهای این پیرزن و پیرمرد را که روزگار کمرشان را خم کرده، اما همچنان پای حرفها و اعتقاداتشان ایستاده و به قول خودشان کم نیاورده اند.
ابتدای صحبتم با پدر شهید بود که وقتی از او خواستم برایمان از آقا حمید بگوید، اول نم اشکی به چشمهایش نشست و بعد گفت: «چیزی برای گفتن ندارم. او سراپا خوبی بود، من کاری برای تربیتش نکردم و همه دسترنج مادرش بود.»
از او خواستم برایم از آن شب حادثه در مسجد ارک بگوید؛ گفت: «همیشه نماز برایش اولویت داشت و جوری به هیئت و مراسمهای مختلف میرفت که اول بتواند نمازش را بخواند، آن شب هم در حال نماز خواندن بود که این اتفاق افتاد.
یک سری از کسانی که آنجا بودند، میگفتند که چندین بار به داخل مسجد رفته و عدهای را با خودش بیرون آورده، اما آخرین باری که به داخل مسجد رفت دیگر برنگشت.»
به اینجای صحبتش که رسید اشکهایش به روی گونههایش ریخت و من دیگر حرفی نداشتم که بگویم و او را آرام کنم.
در همین حین مادر شهید هم به جمع ما اضافه شد، کنارش نشستم و بعد از مقدمهچینی، از او هم خواستم تا از حمیدش بگوید؛ گفت: «خیلی خوب بود، آنقدر که من بعد از این همه مدت هنوز هم از داغ رفتنش میسوزم و این سوختنم قابل گفتن نیست.
همیشه آرزوی شهادت داشت؛ یک وقتهایی به من میگفت، مادر یکی از بچههایت که شهید شده، یکی دیگر هم که جانباز است، اگر یکی دیگر از بچههایت شهید شود، ناراحت نمیشوی؟ اما من هیچ وقت حرفهایش را جدی نمیگرفتم، ولی همیشه آرزوی شهادتش را به زبان میآورد.»
همینطور که صحبت میکرد، اشک هم میریخت و من را نیز با خود همراه میکرد؛ «دخترم حمیدم خیلی خوب بود. شبهای جمعه بهشت زهرا رفتنش ترک نمیشد. همیشه برای زیارت مزار شهدا میرفت و هیچ وقت نماز جمعه را ترک نمی کرد» اینها را میگفت و اشک میریخت.
ابتدای مصاحبه این حس را داشتم که برای حرف زدن کمی معذب هستند و صحبت کردن راجع به پسرشان برایشان سخت است. اما به اینجای مصاحبه که رسیدیم، دستم در دست مادر شهید بود و او میگفت: «حمیدم گل بود، از کمکهایش در خانه بگویم یا از بچه مسلمان بودنش و آرزوی شهادت داشتنش؛ یادم میآید وقتی که دانشگاه قبول شد، دانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد؛ چون میگفت همه پسر هستند و گناه کمتری صورت میگیرد.»
با اینکه برای خودم سخت است، اما باز از مادر شهید میخواهم که از آن شب برایم بگوید که اینطور روایت میکند: «پدرش تازه سکته کرده بود و مریض احوال بود. آن شب طبق معمول همیشه که زودتر به هیئت میرفت تا برای برادرانش و بچههایشان جا بگیرد، به مسجد ارک رفت. اما در هنگام نماز این اتفاق افتاد؛ دیگر بچههایم که احتمالاً خواست خداوند بود و در ترافیک مانده بودند، زمانی به مسجد رسیدند که آتش همه جا را فراگرفته بود.
برادرانش تا ساعت 3 نیمه شب همه بیمارستان ها را گشتند، اما نشانی از حمید نبود.»
در اینجا پدر شهید ادامه داد: «با منزلمان تماس میگرفتند و مدام سراغ حمید را میگرفتند؛ او همیشه هر هیئتی که میرفت تا ساعت 9:30 منزل بود، اما آن شب خبری از آمدنش نبود.»
دوباره مادر شهید ادامه میدهد: «تا اینکه از بیمارستان چمران تماس گرفتند و گفتند، سه نفر اینجا هستند برای شناسایی بیایید؛ برادرانش رفتند و از روی کمربند و انگشتان پایش توانستند شناسایی کنند.
رفتم بیمارستان که بچه ام را ببینم اما راهم ندادند و برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم تماس گرفتند که حمیدم هم رفت.»
دیگر برای من هم سوال پرسیدن سخت است.
مادر شهید ادامه می دهد: «خیلی سخت است گفتن از حال آن روزهایم که انگار همین دیروز بود که بچه ام مثل پروانه سوخت.»
پدر شهید می گوید: «یک روز رفتیم سر مزار حمید دیدیم خانمی آنجا نشسته و قرآن می خواند؛ حاج خانوم پرسید که چرا اینجا قرآن میخوانید؟ گفت: من یک حاجتی داشتم که با متوسل داشتن به این شهید حاجتم را گرفتم و تا چهل شب جمعه نذر دارم که بیایم اینجا و برایش قرآن بخوانم.»
مادر شهید میگوید: «گاهی اوقات بعضی ها می گویند که تو بچه هایت را دوست نداشتی که این طور گذاشتی بروند؛ اما من همیشه در جوابشان گفتهام که خوشحالم بچههایم را در راه اسلام دادهام.»
سوالهای زیادی داشتم که بپرسم اما آنقدر حرفهایشان دلنشین است که سوالهای من کم میآید.
از آنها میخواهم برای حرف پایانی چیزی بگویند؛ که هر دو می گویند: «دخترم برای جوانها بنویس شهدا رفتند که شما راحت زندگی کنید. پس راه شهدا را ادامه دهید که بهترین راه است.»
زمانی که می خواستم برای این مصاحبه بیایم دوستی گفت: «هر وقت از بازیهای روزگار خسته میشوم و کم میآورم، به دیدار خانواده شهدا میروم تا سبک شوم.»
حالا به حرف دوستم رسیدم. من آمدم که حرفهایشان را بشنوم تا آنها بگویند و سبک شوند؛ اما آنها گفتند و من سبک شدم.
خدا رحمتش کنه. ياد بهار و تيرماه 1382 به خير. با هم مي رفتيم کتابخونه. از صبح تا شب درس ميخونديم واسه کنکور. تير ماه کنکور داديم. من قبول شدم .سيد نشد. باز هم يک سال ديگه زحمت کشيد و درس خوند تا سال 83 در دانشگاه امام حسين قبول شد. وقتي به من زنگ زد و گفت هم رشته اي شديم خيلي خوشحال شدم. واسه خودم نشستم برنامه ريزي کردم که در آينده جفتمون ليسانسه شديم چيکار کنيم. افسوس که يک ترم بعد در شب 5 محرم 83 او ليسانسشو گرفت و ما مونديم... دلم خيلي واسش تنگ شده.
يادش بخير، هميشه ميگفت: مواظب باش هر حرفي که ميزني،جوابشو توي قيامت بايد پس بدي.
يه مدت توي پارک محل(کوثر) صبح ها باهم ميرفتيم ورزش ،توي دويدن هميشه از من کم مي آورد و ميگفت تو جلوتر برو من ميام اما توي مسجد ارک طوري از همه ما جلو زد که به گرد پاش هم نميرسيم.
روحش شاد.
يه مدت توي پارک محل(کوثر) صبح ها باهم ميرفتيم ورزش ،توي دويدن هميشه از من کم مي آورد و ميگفت تو جلوتر برو من ميام اما توي مسجد ارک طوري از همه ما جلو زد که به گرد پاش هم نميرسيم.
روحش شاد.