گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «هورامه» نام اولین اثر یاسر یسنا است؛ این کتاب نزدیک به 4 سال در صف چاپ منتظر ماند تا بالاخره توانست به وسیله بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان به بازار کتاب راه یابد.
منصور شخصیت اصلی این قصه است و پس از زنده ماندن در عملیات خیبر و برگشت به تهران دچار نوعی عذاب وجدان می شود و به خاطر همین عذاب بعد از گذشت 8 سال دوباره به جزیره لیلی! بر می گردد. در واقع منصور در گذشته و حال خود گیر کرده است ولی سرانجام تصمیم می گیرد که ....
در قسمتی از این کتاب آمده است:
«اصلا فکرشم نکن، من از قایق پیاده بشو نیستم! تازه بی سیم همه ش دردسره .... سنگینه، بلدم نیستم باهاش کار کنم، اون کیفم که ... ولش کن!
دیگر چیزی نبود که بخواهم با خودم ببرم. به جز گناهی که فکر می کردم در جزیره جا می گذارمش! هف.... چه فکر بیهوده ای.
در نظرم زمان مثل تسبیح بنده بریده شده بود و هر لحظه، مثل مهره یاقوت یا الماس. خواستم راه بیفتم. نگاهم دوباره چرخید به سمت جزیره؛ دست خودم نبود انگار! حسی به روحم نهیب می زد که دوباره به اینجا بر می گردم. یک جور کشش نخواستنی و دلشوره آور. مثل تعلق. عادت. شاید هم مسئولیت... یا جرم. ترس به جانم افتاد و مثل جن زده ها با کف دست هایم شروع کردم به پس زدن آب راکد هور... از یک حلزوم چلاق هم کندتر پیش می رفتم. دائم به این فکر می کردم که اگر با یک قایق عراقی شاخ تو شاخص شدم چه خاکی توی سرم بریزم؟ به هر حال چاره ای نبود.... باید می رفتم... چون ماندن هم بوی مرگ می داد.
انگشت هایم را به هم می چسباندم و آب ولرم هور را پس می زدم. خمپاره ها آشغال و کثافت ته آب را بالا کشیده بودند. خرده چوب، برگ، ریشه، تکه تکه شده گیاهان کف آب، چیزهای لزجی مثل جلبک و انواع جانوران مرده .... و کف لجن. به مچ و ساعدم می چسبیدند. چندشم می شد. توی خیالم رنگ آب را قرمز می دیدم. انگار در رودی از خون شناورم.
دویست سیصد متری با همان وضع جلو رفتم. گوش تیز می کردم تا شاید راه وبی راه را تشخیص بدهم. بی فایده بود. فکر کردم نکند دارم صاف می روم تو دل دشمن! تصمیم گرفتم یک جای امن و دنج پیدا کنم و خودم را لای نی ها استتار کنم تا هوا تاریک شود. پیش خودم گفتم توی تاریکی شب، حتی اگه را رو اشتباه برم، لااقل فرصت فرار دارم.... این همه صبر کردم، امشبم روش...
برای شنیدن صداهای اطرافم گوش تیز کرده بودم و ذکر می گفتم... ذکر می گفتم و مثل عقاب چشم می چرخاندم ... آن قدر چشم چرخاندم که خوابم برد!