گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «کالک های خاکی» نوشته گلعلی بابایی و حسین بهزاد شامل خاطرات شفاهی سرلشکر عزیر جعفری از سال 1355 تا سال 1361 را در بر می گیرد. این کتاب در 11 فصل به خاطرات سرلشکر جعفری از کودکی تا عملیات بیت المقدس می پردازد.
بچه های نجف آباد یزد، تا دانشکده هنر، خمینی ای امام، دانشجوی خط امام، در انقلاب فرهنگی، شکست حصر سوسنگرد، پیروزی یک تفکر، همسر یا همسنگر، تیپ یک عاشورا، با قرارگاه عملیاتی قدس در نبرد فتح،الی بیت المقدس 11 فصل این کتاب را تشکیل می دهد.
در فصل ششم این کتاب می خوانیم:
عمده نیروهایی که داخل شهر در محاصره عراقی ها قرار داشتند رزمندگان اعزامی از سپاه شهرستان تبریز، به فرماندهی علی تجلایی و تعدادی هم پاسداران اعزامی از خرم آباد و دیگر شهرهای ایران بودند. آنچه بعدها از آن اطلاع پیدا کردم این بود که به دلیل آتش سنگین دشمن آب و برق شهر قطع شده بود؛ اما تلفن ها هنوز بوق داشتند. بچه های تبریزی مدافع شهر به وسیله یکی از همین تلفن ها با شهید آیت الله مدنی، امام جمعه تبریز، تماس می گیرند و از ایشان کمک می خواهند. آنها به شهید مدنی می گویند که اگر زودتر به داد ما نرسید، همگی ما شهید یا اسیر می شویم. بعد از تماس بچه های تبریزی، آیت الله مدنی بلافاصله با امام خمینی تماس می گیرد و از حضرت امام کمک می خواهد. امام هم به بنی صدر دستور می دهد هر چه سریع تر نیروی کمکی بفرستد و سوسنگرد را از آن وضعیت خارج کند.
حضرت امام به تیمسار فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد به صراحت فرموده بود: «من سوسنگرد را می خواهم و اگر لازم بشود، خودم به آنجا خواهم آمد!» گویا بنی صدر این دستور امام را جدی نمی گیرد و اقدامی نمی کند. آیت الله خامنه ای، که در آن مقطع نمایندگی امام را در شواری عالی دفاع به عهده داشتند، به محض اطلاع از این وضعیت، شخصا به اهواز می روند و بلافاصله دست به کار شکستن محاصره سوسنگرد می شوند.
ایشان ابتدا همراه دکتر مصطفی چمران، فرمانده ستاد جنگ های نامنظم، طرحی را برای این منظور آماده می کنند و سپس برای اجرا شدن آن با تیمسار ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، تماس می گیرند و علت اعزام نشدن تیپ 2 لشکر 92 زرهی به منطقه را از تیمسار جویا می شوند، اما، از آنجا که عناصر وابسته به بنی صدر در رده های بالای ارتش نفوذ داشتند، مانع آن می شوند که دستور امام، مبنی بر جلوگیری از سقوط سوسنگرد، به مرحله اجرا درآید. از اینجا آقای خامنه ای شخصا وارد عمل می شوند و با ارسال نامه ای به فرمانده تیپ 2 لشکر 92 ارتش دستور صریح امامن را ابلاغ می کنند.
من صبح روز 24 یا 25 آبان ماه، حوالی حمیدیه، از دستور امام اطلاع پیدا کردم. همگی خوشحال بودیم که با آمدن نیروهای کمکی می توانیم دوستانمان را نجات دهیم؛ هم رزمانی که وضعیت و شرایط مناسبی از آنها گزارش نمی شد.
صبح روز 26 آبان ماه، تیپ 2 زرهی لشکر 92 آمد و در محور حمیدیه مستقر شد. فرماندهان این تیپ دنبال راهنماهایی می گشتند که به منطقه آشنا باشند. رفتم جلو و گفتم: «من منطقه را خوب می شناسم.» بعد هم همان جا وضعیت منطقه و نحوه استقرار نیروهای خودی و دشمن را برایشان تشریح کردم و گفتم: «تا روستای ابوحمیظه هیچ نیروی عراقی حضور ندارد.» آنها نگاهی معنی دار به من کردند؛ ولی از سر ناچاری اطلاعاتی را که داده بودم پذیرفتند و مبنای کارشان قرار دادند. ظاهرا به من اعتماد کرده بودند.
ساعت 10 صبح، در حالی که من سر ستون بودم، نیروها را به سمت روستای ابوحمیظه حرکت دادیم. نرسیده به روستا، نفرات تیپ از هم باز شدند و آرایش هجومی گرفتند. داخل روستای ابوحمیظه، تیمسار فلاحی و دکتر چمران منتظر نیروها بودند.شنیده بودم که آیت الله خامنه ای هم در منطقه حضور دارد؛ اما من ایشان را آنجا ندیدم. هماهنگی های لازم برای شروع حمله داخل همین روستا انجام گرفت. تعدادی از نیروها تحت امر دکتر چمران قرار گرفتند و تعدادی دیگر، که به صورت ضرب الاجل از سپاه تبریز آمده بودند، به فرماندهی آقای ناصر بیرقی آماده حمله شدند. در واقع، کل این نیروها در اختیار من و آقای دقایقی قرار گرفتند.
حوالی ظهر روز دوشنبه، 26آبان ماه (روز تاسوعا) با آماده شدن تیپ 2 ارتش و رزمندگان گروه جنگ های نامنظم و نفراتی که از سپاه تبریز اعزام شده بودند، کارمان را شروع کردیم. در این عملیات، من به عنوان نیروی تک ور همراه بچه های تبریز آماده حرکت شدم؛ اما، چون اسلحه نداشتم، دربه در دنبال سلاح می گشتم تا دست خالی نباشم. در همین موقع دیدم یک نفر از داخل ستون نیروهای گروه چمران فریاد زد: «چه کسی می تواند با موشک دراگون کار کند؟» من، که قبلا در پادگان گلف آموزش مختصری در زمینه کار با موشک انداز دیده بودم، بلافاصله گفتم: «من بلدم.» همان جا موشک انداز دراگون را تحویلم دادند. من هم آن را روی دوشم انداختم و همراه نیروها راه افتادم سمت سوسنگرد.
شکل حرکت به این صورت بود که تانک ها جلو و نفرات پیاده پشت آنها حرکت می کردند. شانس آورده بودیم که عراقی ها هنوز فرصت نکرده بودند توپخانه شان را در منطقه مستقر کنند. به همین دلیل، آتش چندانی روی سرمان ریخته نمی شد. فقط گاه گداری، با فرود آمدن یک گلوله توپ در دوردست ها، سکوت منطقه می شکست و ...