داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای کتاب بخوانی تا حس کنی چرا «اَنَس بنحارث کاهلی» خیلی قبلتر از واقعهی عاشورا در کربلا ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که میگوید پهنه سرزمین کربلا به اندازه کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نمیراست.
ایده اولیه این کتاب به روایت نویسنده داستان زندگی «عبدالله بن عمیر» است. مردی از قبیله بنیکلب بوده و دلش میخواسته با مشرکین و کفار بجنگد. وقتی میشنود امام حسین (ع) به کربلا آمده و ابنزیاد دارد لشکری را به آنجا میفرستد، میگوید جنگیدن با ابنزیاد برای من شیرینتر از جنگیدن با مشرکین است. که در طول داستان دچار تغییر محاسبه می شود.
بحث تغییر محاسبه به این معنی که آدمها در موقعیتهای مختلف برای تصمیمگیری، محاسبههای مختلفی میکنند، به شخصیت آن آدمها برمیگردد. بحث گرایش به حق و گرایش به باطل به خود آن آدمها برمیگردد. ما شخصیتهای مختلفی را سراغ داریم که به امام حسین (ع) نامه نوشتند، اما این نامهنگاری به امام دلیلش این نبود که به دنبال حق بودند، بلکه هرکدام انگیزههای مختلفی داشتند. محاسبهشان این نبوده که امام حسین (ع) بیاید و عدالت و حقیقت را جاری کند. عدهای از اینها انگیزههای شخصی داشتند. برخی از بنیامیه کینههای شخصی داشتند. افرادی احساس میکردند که منافعشان به خطر افتاده است. محاسبههای هر یک از آنها براساس نگاه خودشان نسبت به جامعهشان بوده است. خیلی دغدغه دین نداشتند و بر اساس دین محاسبه نمیکردند. در همین داستان عبدالله به دنبال حقیقت است، ربیع به دنبال حقیقت است و به همین دلیل است که در سیری که اینها به دنبال حقیقت هستند، ممکن است دچار اشتباه هم بشوند. برای اینکه آنها معیارها و ملاکهایی را که برای یافتن حق باید در اختیار داشته باشند، در اختیار ندارند. از سوی دیگر آن کسی که واقعاً به دنبال حقیقت است، بالأخره آن را پیدا میکند ولو اینکه معیارهای حق را در اختیار نداشته باشد.
«نامیرا» داستانی شخصیتمحور است؛ رمانی با خردهروایتهایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدمها. این روزگار است که آدمها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن میگذارد و نویسندهی «نامیرا» فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده کتاب را به سبک رمانهای کلاسیک با شروعی آرام آغاز میکند، تصویرسازی میکند، شخصیتها را یک به یک وارد داستان میکند، آنها را معرفی میکند و با داستان پیش میبرد.
در «نامیرا» است که میفهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود میخواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفهای سؤال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابنزیاد سر کیسه را شل کرد و از بیتالمال کیسههای طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایدهای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران کرده بود، شاید اگر امام میآمد به کوفه و زعامت قوم را برعهده میگرفت اینان باز هم مخالفت میکردند. هرچند ابنزیاد هلاکشان کرد و دستشان را به خون پسر پیامبر آلوده کرد.
«نامیرا» همانطور که گفته اند یک دوره فتنهشناسی است برای کسانی که در پی حق هستند و میخواهند بدانند که حق و باطل چگونه جابهجا میشوند. که حتی «عبدالله بنعمیر» با آن همه سابقه در جهاد با کفار تردید میکند که چرا پسر پیامبر به مقابله با یزید برخاسته است؟
«عشق» در نامیرا عشق بازاری نیست؛ آنجایی که سلیمه دختر عمرو بنحجاج با ربیع پیمان زناشویی میبندد و خوشحال است که همسرش محب علی و اولاد اوست و خشمگین میشود که چرا پدرش به حسین (ع) پشت کرده است. این عشق آن قدر قوی است که وقتی ربیع کارش به تردید میکشد، سلیمه هشدار میدهد که پیوند آن دو از سر حب علی و حسین (ع) است. در داستان کسانی را میبینیم که در لحظههای آخر به کاروان امام میرسند و البته چه خوش میرسند. اینان مدیون یک لحظه محاسبه درست هستند تا بسوی امام بروند و البته میروند و میتوانند با امام باشند.
داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای کتاب بخوانی تا حس کنی چرا «اَنَس بنحارث کاهلی» خیلی قبلتر از واقعهی عاشورا در کربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس اینقدر افق بلندتری دارد که به «عبدالله بنعمیر» هم هشدار میدهد حرامیان و مسلمانان و مشرکان به زودی یکی میشوند! و بر بهترین خلق خدا هجوم میآورند.
بخش هایی از کتاب:
برخورد اول عبدالله و انس بن حارث کاهلی
انس : اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، در انتظار یارانی مانده ام که به زودی می رسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند.
عبدالله : نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته ات را به رخمان بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.
انس : به زودی مشرکان و حررامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند.
عبدالله : سخنان تو مرا می ترساند.
انس : تو از کردار خود بیشتر باید بترسی تا سخنان پیری چون من!
ربیع به خون خواهی پدرش عباس که به دلیل لعن نگفتن به علی بن ابیطالب در شام کشته شده بود همراه مادرش ام ربیع در راه شام بود، اسیر راهزنان شد و به کمک عمربن حجاج ـ از بزرگان کوفه و شیخ مَذحِج که برای دیدن دوست قدیمی اش عبدالله بن عمیر که به تازگی از فارس بازگشته بود در راه بنی کلب بود. ـ نجات یافت و تنها دستش زخمی شد. ربیع به عمرو ماجرای پدرش را گفت.
عمرو و ربیع و شبث بن رِبعی در خانه ی عبدالله بودند و ربیع از ماجرای پدرش گفت و عمرو از نامه ای که به حسین بن علی (ع) نوشته بودند و از او خواسته بودند به کوفه بیاید برای پس گرفتن حکومت از یزید. عبدالله رو به ربیع کرد و گفت : تو زخم شانه ات التیام یافته؟
ربیع : نه اما به زودی خوب می شود.
عبدالله : می بینید، هنوز زخم های گذشته التیام نیافته، می خواهید زخم های تازه بر پیکر مسلمین وارد کنید. شما گمان نکنید که اگر شام ضعیف شود کوفه تقویت می شود. بهره اش را تنها رومیان می برند نه مسلمانان.
زبیر در مسجد رو به عبدالاعلی بزرگ بنی کلب گفت: اگر کسی پیمان بنی کلب با بنی امیه را بشکند و به خلیفه ناسزا بگوید حکمش چیست؟
عبدالاعلی: تو از که سخن می گویی؟
زبیر: عباس! او در مکه نمرد، در شام کشته شد چون به معاویه ناسزا گفت.
ربیع: پدرم در شام کشته شد، نه به جرم دشنام به معاویه بلکه چون حاضر نشد علی بن ابیطالب را لعن کند.
زبیر: همه در شام می دانستند که او از بنی کلب است و کردار او را به حساب قبیله اش می گذارند.
عبدالله: پس وای بر بنی کلب اگر بخواهند رفتار تو را نیز به حساب قبیله ات بگذارند. ربیع از این پس در پناه من و عقوبت او هم بر دوش من است.
مسلم بن عقیل به کوفه آمده و در خانه ی مختار ساکن بود که عمرو، شبث، هانی، ابوثمامه و .... با او بیعت کردند. همچنان که بر تعداد بیعت کنندگان با مسلم بن عقیل اضافه می شد ابن خضرمی نامه ای به یزید نوشت و از او خواست حاکمی به جای نعمان برای اصلاح امور بفرستد. خبر تعداد بیعت کنندگان با مسلم وقتی به بزرگان بنی کلب رسید به دلیل ترسی که داشتند رفتند تا آنها هم با مسلم بیعت کنند تا زیان نبینند.
هنگام عروسی ربیع با دختر عمروبن حجاج؛ سلیمه، عبیدالله بن زیاد با پوشش امام حسین (ع) وارد کوفه شد.
مختار به دستور مسلم نعمان را به شام برد و خودش به بصره رفت و مسلم در خانه ی هانی ساکن شد.
عبیدالله در جمع شیوخ قبایل که هانی و عبدالله هم میان آنها بودند اعلام کرد که مسلم را در خانه ی هرکس پیدا کند آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد.
عبیدالله از طریق یکی از یارانش به نام معقل از محل سکونت مسلم آگاه شد و عبیدالله هانی را در قصر زندانی کرد. در کوفه شایعه شده بود که هانی توسط عبیدالله کشته شده است. این خبر به بنی کلب هم رسید.
عمروبن حجاج با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شدند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم ببرند.
شریح قاضی وارد اتاق هانی شد و وقتی او را خون آلود دید دستور داد زخم های او را پاک کرده و لباس زربفت به او بپوشانند و او را به تالار میهمانان ببرند و بهترین خوراک و میوه را برایش فراهم کنند. همچنین به عبیدالله گفت کنار او بنشیند و به نرمی با او صحبت کند. سپس به بیرون از قصر رفت و عمرو را برای دیدن هانی و اطمینان کردن به زنده بودنش با خود به قصر آورد و به عمرو گفت: می ترسم پس از دیدن هانی به خشم آیی و به او آسیب برسانی. هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد!
عمرو: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد شریح!
شریح: از فریب تو چیزی عاید من نمی شود. اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.
شریح عمرو را به کنار پنجره ای کوچک برد. عمرو از آن پنجره تمام تالار را دید و هانی را که در لباس زربفت بر کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند می زد.
عمرو در انتهای دالان به تالاری دیگر رسید و در آن مردان جنگی مذحج را که باهم گفتگو می کردند و در حال پذیرایی شدن بودند یافت. شریح گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم.
در همین حین عبدالله وارد تالار عبیدالله شد. ابن زیاد گفت: خوش آمدی، آنها که در لحظه های حساس به یاری ما می آیند بیشتر از دیگران به عطایای ما دست می یابند.
عبدالله: پس عمرو هم مردان قبیله اش را برای یاری امیر به قصر آورده؟
هانی جا خورد. عبیدالله بیرون رفت. کثیربن شهاب به همراه چند سرباز وارد شدند و به سراغ هانی رفتند و با خشم او را به سمت در خروجی بردند.
خبر کشته شدن هانی که به مسلم رسید لشکری تشکیل داد به خونخواهی هانی و همه به سمت قصر حرکت کردند.
عمروبن حجاج نیز به همراه مردان قبیله اش برای یاری ابن زیاد به قصر رفت.
کثیربن شهاب در دروازه کوفه با مردان بنی کلب که برای یاری مسلم به کوفه آمده بودند به جنگ پرداختند و عبدالاعلی را اسیر کرده و بشیر را کشتند.
ام وهب و عبدالله برای رفتن به فارس در بیابان به مردی بر خوردند. عبدالله گفت: تو از کوفه چه می خواهی؟ تو هم خبر مسلم به قصر عبیدالله را شنیده ای؟
مرد گفت: مسلم دست به تیغ برده؟! من می خواهم مسلم را از جنگ باز دارم تا امام به کوفه برسد.
عبدالله: حسین بن علی چرا به کوفه می آید؟
مرد: من هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می خواهم. بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟
و رفت. عبدالله: تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمی رسی! مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: بهای اسب چقدر است؟ عبدالله: دانستن نام تو!
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم، فرستاده ی حسیت بن علی!» و تاخت.
عبدالله مانند کسی که گویی سال ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود به زانو نشست.
ام وهب و عبدالله در بیابان پیش می رفتند که ناگهان چشمشان به انس بن حارث افتاد. عبدالله به تندی به سمت انس رفت و گفت: سلام بر انس بن حارث تو به راستی از آن روزتا کنون این جا مانده ای؟
انس: دیگر چیزی به محرم نمانده به زودی انتظار من هم به پایان میرسد.
ام وهب: امام در راه کوفه است و تو در نینوا به انتظار او مانده ای؟
انس: امام هرگز به کوفه نمیرسد.
عبدالله: پیش از آن که امام به کوفه برسد، می توان به یاری پسر عقیل، ابن زیاد را به زیر کشید و سپاه کوفه را برای یاری امام تجهیز کرد.
در میدان کوفه مسلم را کشته بودند.
عبدالله خشمگین گفت: آیا ابن زیاد در جایگاهی است که فرستاده ی فرزند رسول خدا را این چنین مجازات کند؟
شریح: راهی است که خود برگزید و تاوانش را پرداخت! مسلم امیر عبیدالله نکشت مسلم را کسانی کشتند که او را به کوفه فرا خواندند.
عبدالله، ربیع، زید، ام وهب، سلیمه و چند تن دیگر به سمت کاروان امام حرکت کردند.
عمروبن حجاج به همراه لشکرش به سمت نخیله می تاختند.
عبدالله و همراهانش با گروهی از سپاه عمرو به جنگ پرداختند سلیمه زخمی شد و زید کشته شد.
چند تن از سپاه عمرو که کشته نشده بودند فرار کردند. سلیمه را بر تختی که از خاشاک ساخته بودند خواباندند.
عبدالله و ربیع و ام وهب به مسیر ادامه دادند که به سپاه عمرو برخوردند. عمرو ربیع را کشت. یاران عمرو به سمت عبدالله هجوم بردند که سواران انس بن حارث کاهلی به آنها رسیدند و به کمک عبدالله رفتند. عمرو که جنگ را مغلوب دید دهانه ی اسب سلیمه را که به تخت او بسته بود گرفت و بر اسبش نشست و گریخت.
انس عبدالله را در آغوش گرفت و گفت: می دانستم تو را در کربلا خواهم دید.
عبدالله: من اکنون به جایی رسیده ام که تو خیلی پیش تر از من رسیدی.
انس: امام امروز از صبح هر بار که مرا می دید سراغ تو و ام وهب را می گرفت و می فرمود؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.
اشک در چشمان عبدالله و ام وهب جمع شد.
به راه افتادند و وقتی از کتلی بالا رفتند عبدالله از دور خیمه های یاران امام را دید.
عبدالله: «آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!