گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ مهدی زین الدین، سال 1338 در تهران متولد شد و در سال 1363، در حالی در کنار برادرش « مجید» به شهادت رسید که فرماندهی «لشکر 17 علی ابن ابی طالب(ع)» (یگان رزمندگان قم ، اراک و خمین) را بر عهده داشت. گفته می شود که خاندان «زین الدین» یکی از طوایف بزرگ شیعیان در لبنان هستند و خانواده شهیدان زین الدین، اصالتا به این خاندان منتسب است.
در ادامه اشاره ای به شخصیت شهید مهدی زین الدین در قاب خاطرات می کنیم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
• با استعدادترین فرزند من – مادر شهید (کتاب از همه عذر می خواهم)
وقتی در سال 1338 در تهران متولد شد، احساس کردم طور دیگری باید از او مراقبت کنم. خب، خانواده ما خانواده مذهبی بود و در مسیر بزرگ کردن مهدی یار و همراهی مثل پدرش در کنارم بود و مشکلی از این بابت نداشتم.
همیشه سعی می کردم وقتی شیرش می دهم با وضو باشم. تمام هم و غم و خود را روی تربیت فرزندان به خصوص مهدی گذاشتم و با علم به این که پایه اعتقاد از همین دوران طفولیت شکل می گیرد، سرسری از کنار این مسئله عبور نکردم و با همه وجود، در خدمت رشد و نمو فکری و اعتقادی آن ها، به هراه پدرشان بودم.
استعداد مهدی چشمگیرتر از بقیه بود. او توانست قرآن را بدون معلم در کودکی یاد بگیرد. سال 42، 43 بود که ما از تهران به خرم آباد رفته و آن جا ساکن شدیم. در تهران مهدی را در یک کودکستان ملی که مالک آن فردی مذهبی بود گذاشتیم.
شش سالش بود که به مدرسه رفت. پنج سال در همان مدرسه درس خواند، هر سال هم یا شاگرد اول بود یا دوم. وقتی استعداد بالایش را دیدیم، این جرقه در ذهنمان زده شد که او را از کلاس پنجم به کلاس هفتم بفرستیم. مقدمات کار انجام شد و در تابستان امتحان داد و با شروع سال تحصیلی جدید در کلاس هفتم مشغول درس خواندن شد. آن جا هم با این که دو سال سنش کمتر بود، اما نمرات بالایی می گرفت.
• نامه به مسئولان سوریه – غلام علی رشید (کتاب از همه عذر می خواهم)
سال 1362 به همراه جمعی از فرماندهان توفیق زیارت حرم حضرت زینب (ص) را پیدا کردم. زین الدین هم در آن سفر بود. آنجا از لحاظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی وضع مناسبی نداشت و این موضوع زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. مدام میگفت: «باید کاری کنیم. خیلی زشته، سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، همچین وضعی داشته باشد. باید دنبال راه چاره باشیم.»
نامهای نوشت و ابتدای آن آیه »ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم.» را آورد. بعد ضمن ابراز نارضایتی از وضع سوریه، نسبت به این که مسئولان مربوطه هیچ دغدغهای درباهی این موضوع ندارند، حسابی انتقاد کرد.
به او گفتم: «حالا این نامه رو میخوای به کی بدی؟» گفت: «بالاخره به یکی میدیم.»
روز آخر، وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. بعد هم گفت: «ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. نتیجهاش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دست ما بربیاد، باید تلاش کنیم.»
• آقا مهدی، برادر زین الدین – یدالله حسینی (کتاب از همه عذر می خواهم)
همراه یکی از بچه های اطلاعات، به خط پدافندی پاسگاه زید مامور شدیم. شب رسیدیم. به قدری راه رفته بودیم که دیگه نای سرپا ایستادن نداشتیم. محمد که از بچه های اطلاعات و همراهم بود، چون به منطقه آشنایی نداشت گفت: «بیا بریم سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح ببینیم وضعیت چی میشه؟»
داخل سنگر شدیم. یک نفر وسط سنگر خوابیده و پتو را هم کشیده بود روی سرش. چه خروپفی هم می کرد. رفتیم بغل دستش خوابیدیم اما مگر صدای خروپفش می گذاشت بخوابیم. با پا به او زدم و گفتم: «اخوی، یه کم برو اون طرف تر، ما هم بتونیم بخوابیم.» می خواستم از خواب بپرد شاید صدای خروپفش قطع شود. بنده خدا تکانی خورد و پهلو به پهلو شد و دوباره خوابید.
چشم مان داشت گرم خواب می شد که صدایی بلند شد: «آقا مهدی، آقا مهدی، برادر زین الدین.» گفتم نخیر، مثل اینکه امشب ما خواب نداریم. صدا نزدیک تر شد. چادر را بالا زد و دوباره گفت: «برادر زین الدین!» مانده بودم چرا آمده داخل این چادر و دنبال زین الدین که فرمانده لشکر است، می گردد.
در کمال تعجب دیدم همان بنده خدایی که خروپف می کرد و به او زدم تا از خواب بپرد، بلند شد رفت بیرون. عرق شرم بر تمام بدنم نشست. زین الدین چند لحظه بعد بدون اینکه حرفی بزند دوباره برگشت و رفت سرجایش خوابید. پتو را کشیدم روی سرم تا مرا نشناسد.
• کشف حسن باقری - غلام علی رشید (کتاب از همه عذر می خواهم)
اواخر سال 1360 بود که حسن باقری به قرارگاه عملیاتی جنوب آمد و گفت: «امروز یک نیروی به درد بخور و ارزنده کشف کردم.» پرسیدم: «کی هست این نیرویی که کشفش کردی؟» گفت:«اسمش مهدی زین الدینه، سوابقش رو هم درآوردم، همه درخشان و عالی.» گفتم: «می خوای باهاش چی کار کنی؟ فکری براش داری؟» گفت: «اگه همه صلاح بدونن، می خوام اونو بفرستم تا زمینه عملیات بعدی رو برا ما آماده کنه.»
زمانی بود که عملیات فتح المبین در دستور کار قرار داشت و در پی طرح ریزی آن بودیم. موافقت شد و ماموریت به مهدی ابلاغ گردید. طبق ماموریت، مهدی باید به دزفول رفته و سرپرستی تمام محورهای عملیاتی که هر کدام وظیفه خاصی داشتند و نیروهای اطلاعات و شناسایی شان مشغول فعالیت بودند، به عهده می گرفت. او زیر نظر حسن باقری، مسئول اطلاعات و شناسایی تمام واحدهای عملیاتی درگیر در فتح المبین شد.
طی این مدت که حدود شش ماه طول کشید، چند بار از اهواز به دزفول رفتیم. هر وقت از اهواز به دزفول می رسیدیم، مهدی سخت مشغول کار بود. حتی گاهی به عنوان رزمنده ساده برای شناسایی تا عمق مواضع دشمن هم پیش می رفت.
• خبر شهادت – پدر شهید (کتاب زین الدین)
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند: «کوچیکه مجروح شده و می خواهند بروند بیمارستان، عیادتش.» هم راهشان رفتم وسط راه گفتند: «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم: «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند. پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از همکارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا» گله کرد. گفت «چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه» رفت دنبال مرتب کردن خانه.
در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله» وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم «تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند«چشم.»
یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند«حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم «لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
اي شهيد عزيز و اي تمام شهداي تاريخ
دعايم كنيد تا من نيز به جمع شهدا بپيوندم و جزء السابقون السابقون شوم. دعا كنيد.
خدايا به حق شهيدزين الدين ما را در عمل به معروف و امر به معروف ياري نما. آمين
درآستانه شبهاي قدر انشا الله خداوند رحمان به دعاي خير شهدا و علي الخصوص شهيدمهدي جان به شما توفيق روز افزون بدهند ومن وبرادرم که هم نام اين دو برادر شهيد هستيم را در اوج افتخار وبا صفت الصديقين به محفل شهدا برساند (شما هم التماس کنيد و از خدا شهادت ما را بخواهيد-مجيد کوچک)