عروس و داماد بودند؛ به جای آن که عروسی بگیرند آمده بودند کربلا. رفقا میگفتند: «چه زندگیای میشه وقتی عروس با صورتی که زیر آفتاب کربلا سوخته و پاهای ...
گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ آمده بود کربلا که از گناههای گذشتهاش توبه کند.
آخر سفر میگفت: «همه مراحل توبه را توی این سفر دیدم؛ پشیمونی از گناه، استغفار توی اعمال مسجد کوفه، عبادت خدا توی حرم امامها. حتی آب کردن گوشتی که از حرام به بدن اومده توی پیادهروی زیر آفتاب داغ عراق.»
عروس و داماد بودند. به جای آن که عروسی بگیرند آمده بودند کربلا. رفقا میگفتند: «چه زندگیای میشه وقتی عروس با صورتی که زیر آفتاب کربلا سوخته و پاهای تاول زده بره خونه بخت.»
چند تا کتاب و نمک تبرکی از آستان قدس رضوی داشتیم و قرار بود توی مسیر پیادهروی هدیهشان کنیم به زائرهای عراقی.
یکی از زنهای عرب همین طور که از کنارم رد میشد، سرش را چرخاند سمت من. نگاهی به چادر ایرانیام کرد و با ذوق پرسید: «ایرانی؟»
وقتی مطمئن شد ایرانیام، لبخندی زد و چند جملهای به من گفت که فقط «علیبن موسیالرضا» یش را فهمیدم. یکی از کتابها را در آوردم و دراز کردم سمتش: «هذا هدیه من جانب علی بن موسی الرضا (ع).»
جملهام را که شنید چند ثانیهای نگاهم کرد. بعد اما محکم مرا در آغوشش کشید. صورت عرق کردهاش را که گذاشت روی صورتم گفت: «علی بن موسی الرضا (ع) ... امام رئوف.»
به زائرها خرما میداد، خرمای کنجدی. دستم را دراز کردم سمت خرماهایش که یک دفعه صدایش بلند شد: «واحده!»
دستم را عقب کشیدم. یعنی میگوید فقط یک دانه بردارید؟ خوب که دقت کردم به زائرهایی که از کنارش رد میشدند میگفت: «... ولو تمره واحده!» یعنی بیایید خرما بردارید، اگر شده یک دانه.
بچههایشان را بیمه میکردند. می گفتند: «اگر به زائرهای اباعبدالله (ع) خدمت کنند، زندگیشان بیمه میشود.»
او هم ایستاده بود کنار جاده. یک لیوان آب داده بود دست پسر پنج سالهاش. تا کسی به شان نزدیک میشد، با ذوق توی گوش پسر چیزی میگفت و پسر را هل میداد جلو.
بعد همان جا میایستاد و پسرش را تماشا میکرد که لیوان آب را میدهد دست زائرها.
ضبط صوتم را روشن کردم و ازش پرسیدم: «توی این سفر چه اتفاقاتی افتاد که برات جالب بود؟ چه چیزهایی میشد یاد گرفت؟»
روسریاش را مرتب کرد: «خیلی چیزا برای یاد گرفتن بود مثلاً توی راه کربلا، چشمم به یکی از زنهای عرب افتاد. صورتش زیر آفتاب بدجوری سوخته بود.
کلاه آفتاب گیرم را دراز کردم سمتش. دستم را رد کرد و یک جوری که من بفهمم گفت: «ما رنگ سفید نمیپوشیم ... جلب توجه میکنه.»
دختر بچه چند سالهای بود و خیلی از زائرها نگاهشان که به او و پدرش میافتاد، اشک در چشمهایش حلقه میزد. آهی میکشیدند و میگذشتند.
کنار جاده روی صندلی نشسته بود. گاهی از شدت درد لبهای کوچکش را فشار میداد روی هم و همان طور زل میزد به دستهای پدرش که آرام تاولهای کوچک پایش را با پارچه میبست.
یک سینی خرمای درشت گذاشته بود روی میز و خودش هم ایستاده بود کنارش.
تا کسی دستش را میبرد سمت خرماها، خرما را از لای انگشتهایش در میآورد. میخندید و با دست خودش خرما را میگذاشت توی دهان زائرها.
عراقی بود اما رزمنده جبهه ایران علیه بعث بود و عضو سابق سپاه قدس.
آشنا که شدیم، سر درد دلش باز شد: «نه که موکب ما پشت بقیه موکبهاس، زائرها نمیان توی موکب مون.»
این را که گفت رفقا دست به کار شدند. یکی دم موکب غذا پخش میکرد، آن یکی با آب پاش مردم را خنک میکرد. بالاخره آنقدر موکبش را گرم کردند که همان موکب خالی، موقع نماز جماعت دیگر جا نداشت.
به زور و اصرار آوردیمش توی چادر هلال احمر و پاهایش را پانسمان کردیم. از اول راه پابرهنه آمده بود و هر دو پایش پر از تاول بود.
میگفت: «دلم میخواد بقیه راه را هم پابرهنه بروم.»
ولی ما ول کنش نبودیم. هر چه دمپایی و کفش داشتیم به پایش امتحان کردیم.
آخرش وقتی با آن پانسمانهای ضخیم پایش توی هیچ کدامشان نرفت، به راه افتاد: «گفتم که؛ دلم میخواد پابرهنه برم زیارت امام حسین (ع).»
یک ساعت قبل از اذان صبح بود. داشتیم توی جاده راه میرفتیم که به آنها رسیدیم.
از دیدنشان تعجب کرده بودم. اکثرشان همان طور که توی جاده کربلا راه میرفتند، نماز شب میخواندند.
بالای موکبش پرچم بحرین را نصب کرده بود.
میگفت: «اونها شیعهان. ما هم شیعهایم. کاری که از دستم برنمیاد، بذار لااقل این طوری باشون همدردی کرده باشم.»
چند مرد جوان نشسته بودند توی موکب و پشت سر هم پمادهایی از کیفشان درمیآوردند و زائرها را ماساژ میدادند.
یک پماد مخصوص زائر بود. آن یکی برای کمر و یکی دیگر برای عضلات. هر کسی را هم ماساژ میدادند، آشکارا سرپا میشد.
سر صحبت را که باز کردیم، ایرانی بودند. کلی پول صرف خرید همان پمادها کرده بودند و توی راه کربلا مردم را ماساژ میدادند.
یک ساعتی تا کربلا راه مانده بود که عدد اسم «حسین (ع)» را به حروف ابجد حساب کرد و گفت: «خوبه که 128 بار بگیم «حسین (ع)» و هر چه قدر تونستیم این ذکر رو ادامه بدیم. اسم امام حسین (ع) دلها رو برای زیارت آمادهتر میکنه.»
همین را که گفت هر کدام از رفقا از گوشهای شروع کردند به راه رفتن. از کنارشان که رد میشدم، فقط حجم حروف «حسین (ع)» را میشنیدم که همراه با صدای قدم برداشتن، آهنگ گرفته بود.