اقتصاد مقاومتی باید به مطالبه عمومی تبدیل شود / حائز اهمیت بودن تلاش صدا و سیما برای گفتمان سازی
دیانی در گفت و گو با «خبرگزاری دانشجو»:
عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان مستقل درباره اجرای اقتصاد مقاومتی گفت: اجرای سیاست کلان اقتصاد مقاومتی باید ...
تعداد نظرات: ۲
احمد
-
۲۰:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
شما واقتصاد مقامتي چه ؟
بريد درس تان رابخوانيد بگذاريد آدم هاي فهميده و عالم دراين باره نظر بدهند.
زينب حسيني
-
۲۱:۰۱ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
سلام
اين مطلب دست نوشته خودم است
و در سايت هاي استاني مثل دانشجونيوز ، سپاس و...درج شده است.
خوشحال ميشوم که شما هم در صورت صلاحديد درج کنيد که شايد مادر شهيد آن را بخواند.


"نامه يک دختر دانشجوي بوشهري به مادر شهيد صبوري"

سلام و درود بر تو مادر.

سلام به چشمان اشکبارت و دل منتظرت.

اميدوارم حالت خوب و شاديت بي پايان باشد.

راستي زيارت قبول؛ انشاا... که سفر به مشهدالرضا و زيارت غريب طوس خوش گذشته باشد.

دختري هستم 23 ساله اهل بوشهر که تصميم گرفته ام برايت نامه بنويسم؛ اما نمي دانم چگونه برايت بنويسم و از کجا شروع کنم؛ ولي مي گويم، صادقانه و از ته دل مي گويم به اميد اينکه نامه ام را بخواني و مرا بفهمي.

از ارديبهشت 89 شروع ميکنم، آن روزهايي که افتخار ميزباني دو شهيد گمنام ديگر نصيبمان شد. درست يادم است؛ قرار بود آخر هفته پيکر پاک اين دو شهيد را تشييع کنند. من دعوت نشده بودم؛ گويا لياقت نداشتم! آن روز من بوشهر نبودم ولي دلم همراه بود با دوستاني که در مراسم حضور داشتند.

آن روزها سخت مشغول درس خواندن براي کنکور بودم. گاهي اوقات با دختر خاله ام براي درس خواندن به کتابخانه دانشگاه خليج فارس مي رفتيم. در يکي از همين روزها بود که براي اولين بار به زيارت قبور مطهر آن دو شهيد رفتم .

دفترچه اي آنجا گذاشته بود که افراد حاجات و آرزوهاي خود را در آن مي نوشتند و شهدا را شفيع خود قرار ميدادند. کمي نشستيم، در آن دفترچه يادداشتي نوشتم و رفتيم.

گذشت و من وارد دانشگاه شدم اما نه دانشگاه خليج فارس؛ در رشته حسابداري دانشگاه پيام نور بوشهر مشغول به تحصيل شدم.

آن روزها تو را نمي شناختم. شهدا را هم درست نمي شناختم، اکنون هم خوب نمي شناسم. اسفند 89 در اردوي راهيان نور بسيج دانشگاه شرکت کردم. اولين بارم بود قدم به سرزمين هاي نور مي گذاشتم. برايم رؤيايي شيرين بود. نمي دانم روز دوم سفر بود يا سوم که به يادمام شهيد چمران در دهلاويه رفتيم. آنجا بعد از پخش فيلم شهادت شهيد چمران کليپ ديگري پخش شد که معروف است به "گمنام61" . ومن آن موقع تو را شناختم. عکس پسرت را هم آن موقع ديدم که در دستت بود و دنبالش مي گشتي.

از آن روز تا حالا که قلم در دست دارم و برايت نامه مي نويسم هيچ گاه از ذهنم نرفته اي. از آن روز حرفهاي تو شد ملکه ي ذهن من: ....گمنام 61....سومار......سومار.....و..........

هروقت دلم مي گرفت کليپ تو را مي ديدم؛ همراه تو گريه ميکردم؛ دعا ميکردم که پسرت را بيابي؛ صبر تو را تحسين ميکردم و.... آنوقت کمي آرام ميشدم.

تقريبا چهار سال از اولين روزهاي آشنايي من با تو و شهداي گمنام دانشگاه خليج فارس مي گذرد.در اين چهار سال هر موقع به دانشگاه خليج فارس مي رفتم حتما يه سري هم به شهدا مي زدم. آخرين باري هم که رفتم 23 بهمن ماه بود. رفتم روبروي سنگ قبرشان ايستادم؛ شروع کردم به خواندن فاتحه و گذراندن نوشته هاي سنگ قبر؛ تا که چشمم به سومار خورد ياد تو افتادم و ياد گمشده ات بهروز. مثل هميشه در دلم از خدا خواستم که انتظارت به پايان برسد.

آخرين باري هم که تو را ديدم همين چند وقت پيش بود که با عوامل فيلم شيار143 مصاحبه داشتي، دلم آتش گرفت وقتي از خدا خواستي فقط يک بند انگشت از پسرت را برايت بياورند. باز برايت دعا کرديم. با دوستم برايت دعا کرديم که انتظارت به سر رسد.

حالا ازپنجشنبه8 اسفند مي گويم و پيامي که برايم رسيد؛ پيام را که باز کردم اين بود:"شناسايي يکي از شهداي گمنام دانشگاه خليج فارس پس از31 سال"

سريع به خبرگزاري ها سر زدم تا ببينم قضيه چيست؟!

وقتي روي يکي از اين سايت ها کنار عنوان مطلب عکس تو را ديدم؛ باورش برايم سخت بود، اشک بدون اجازه چشمانم را تر کرد. مطلب را که با دقت خواندم انرژي مضاعفي گرفتم. رخوتي که بر اثر سرماخوردگي در بدنم بود يکباره از بين رفت.

به هر چند نفر که توانستم اين خبر را دادم. خوشحال بودم. خوشحال از اينکه آخر نشاني پسرت را يافتي. خدا را شکر کردم، صدهزار بار شکر کردم که صبر و انتظارت جواب گرفت. بالاخره مي تواني بيايي و کنار پسرت بنشيني و با او حرف بزني. سنگ قبرش را با گلاب معطر کني و عکس قشنگش را بالاي قبرش بگذاري. خوشحالي من بيشتر براي اين بود که چهار سال افتخار ميزباني پسر تو را داشتيم؛ و شادمان از اينکه ميزبان تو نيز خواهيم بود. در ذهنم زماني را تصور مي کردم که سنگ قبر شهيد گمنام تبديل شود به "شهيد بهروز صبوري".

در شادي خود بودم و با همه صحبت از اين موضوع مي کردم تا اينکه در اخبار مصاحبه ات را ديدم. صحبت هايت را که شنيدم دلم شکست؛ آخر برايم غير منتظره بود شنيدن اين که تصميم داري پسرت را از کنار ما ببري.

آخر پسرت مهمان ماست. کسي که مهمان را از صاحب خانه نمي گيرد! باور کن اين چند سال خوب از پسرت پذيرائي کرده ايم.

مرام بوشهري ها همين است؛ خونگرم هستند و مهمان نواز.

اشک مجالم نمي دهد که برايت بگويم ما هيچ وقت تنهايش نگذاشتيم و نمي گذاريم که تو مي خواهي او را با خودت ببري.

شايد مرا خودخواه بداني؛ آري خودخواه هستم. نمي خواهم برادر شهيدم را از اينجا دور کني. به جاي اينکار تو بيا به ديار ما.

نگران نباش گرماي دل مردم اينجا به قدري زياد هست که گرماي هوا را برايت قابل تحمل کند. نگران جا و مکان هم نباش؛ اصلا بيا پيش خودم، خانه ما آنقدر بزرگ هست که براي تو و عکس بهروز جايي داشته باشد.

هر چه بگويي قبول؛ ولي حرفي از رفتن و بردن نزن. اصلا ما به کنار؛ به فکر برادر بهروز که آرام کنارش در دانشگاه آرميده هم باش. دوست داري او تنها شود؟!

بهتر است قلم را بگذارم زمين چرا که با دل من همدست شده و سريع پيش مي رود.

مادرجان اميدوارم گستاخي هاي اين دخترت را ببخشي و درخواستش را که نه فقط درخواست او بلکه درخواست همه دانشجويان و همچنين مردم شهيدپرور استان بوشهر است را بپذيري و منت نهي و قدم بر سر و چشم ما گذاري و توفيق اين ميزباني را از ما نگيري. انشاا...



"والسلام"



زينب حسيني دانشجو کارشناسي حسابداري دانشگاه پيام نور مرکز بوشهر

دوشنبه12 اسفند ساعت19:30
ارسال نظرات
captcha
آخرین اخبار