خاک بر دهانم، شرمم باد، ببخشید که میگویم اما شورتشان...!
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ فرمان/ اولاً بگذارید خودم را معرفی کنم. نام بنده ی حقیر «فرمان» است، نه « فرهان»! فی الواقع «فرهان» همشیره عزیز تر از جان ماست. آباجی بسیار با نمک و تو دل برویِ ما که ننه جانمان هم خیلی دوستش دارد و دائماً قربان دست و پای بلوریش می رود!
آقا ما دیدیم که همشیره مان، بانو فرهان یک افاضاتی فرمودند که خلق الله تا بنا گوش سرخ آبی شده اند. از آن جا که این بنده هم مقادیر وافری غیرتی تشریف دارم و رگ گردنم ور قلمبید و ایشان را تحدید کردیم و بنا گذاردیم بر اینکه ازین به بعد پسرانه نویسی با ما باشد و دخترانه ها با بانو فرهان.
چند روز پیش، که هوای پایتخت رسماً خرما پزان شده بود ما این دستمان را دادیم به آباجی، آن یکی را هم دادیم به ننه جانمان و رفتیم به مناسبت میلاد موفور السرور ابوی گران قدرمان و همسر فداکار ننه جانمان، یک هدیه ای چیزی بخریم برای حضرتش.
هوا هم که نمی دانم حضرت باری تعالی شوخی ش گرفته بود یا چه دلیل دیگری داشت، اما تفاوتی با دمای نیمه مرداد ماه تنب کوچک و جزیره ابوموسی نداشت. و ما رسماً از فرق الرأس تا تحت الرجل مان آب داشت شر و شر می ریخت.
القصه که در معیت والده و همشیره قدم بر راه نهاده بودیم تا از خیابان ها یک کمربندی جورابی زیر پیراهنی چیزی برای پدر ابتیاع کنیم در عنوان خلعت هپی برث دِی!(happy birth day)
آقا در پیاده رو که بودیم فرهان مثل تمام هم جنسان اناثش که نصف وجودشان زبان است، به شدت عنان سخن در دست گرفته بود و با ژ3، ما را به رگبار خاطره گویی بسته بود. نمی دانم باز داشت پنبه کدام پدر آمرزیده ای را می زد. صحبت از چهار پنج تا سوسن و یاسمن و گل و سمبل دیگر بود خلاصه. به گمانم دوباره با رفیق هایش قهر کرده بود.
در همین اوان بودیم که در چشم بر هم زدنی دیدیم فرهان زبان بر کام گرفت و انگار که یکی دکمه mute ش را زده باشد، ساکت شد.
متعجبانه برگشتم که ببینم نکند مگسی چیزی وارد دهان همشیره گرام شده که یک دفعه سایلنت گشته اند و افسار غیبت را این طور از کف داده، اما دیدم فرهان سر به زیر انداخته و رنگش مایل به سرخی شده. بر گشتم به راست که ببینم خانم والده می داند این فرهانِ ذلیل مرده چه مرگش شد یک دفعه. دیدم حضرت مادر نیز با لبخندی شیطنت بار دارد تعداد موزاییک های کف پیاده رو را شمارش می کند. در آستانه یک دمِ عمیق بودم که بعدش سرِ فرهان داد بزنم که چت شد یک دفعه! که به ناگاه چشمم افتاد به روبه رو...
اما چه رو به رویی...!
چیزی دیدم که هفت قرآن به میان رنگم بر رخسار نماند...!
از اینجا به بعدش را فقط داداش ها بخوانند که یک نخود بی حیایی هم وارد قضیه مان می شود.
داداش جان چشمت روز بد نبیند دیدم در جلوی ما، سه تا جوان که مجموع قدشان به 3 متر نمی رسد دارند راه می روند و هر هر کنان بر سر و کله نا مبارک خودشان می زنند.
اما تیپ شان...
کتانی شان را کار ندارم که هم رنگ لیمو عمانی بود.اندازه اش را هم کاری ندارم که چهار پنج برابر اندازه مجاز بود.
زنجیر دور گردنشان را کار ندارم که به قطر حلقه بولداگ سریال تام و جری بود.
گوشی های خَرَکی دور کله شان را کار ندارم که لااقل 25 کیلو وزن داشت. و عینهو کلیپس، کله را نامتقارن کرده بود.
ولی شلوارشان...
داداش جان به مرگ خودم شلوارشان هم رنگ قوس قزح بود. از چپ به راست یکی بنفش، آن دیگری سبز فسفری و دو دیگر صورتی. باورتان می شود؟ صورتی!!!
داداش جان تنبان این سه کله پوک را جمع می زدی 150 سانت هم نمی شد. یعنی کوتاه بود ها؛ کوتاه!
تازه همان کوتاه هم نصفش زیر لنگ هنایشان بود. عین این طفل های 3.5-4 ساله ای که 10-20 سال پیش لباس گیرشان نمی آمد، مجبور می شدند برایشان لباس بزرگتر بخرند. بعد میرفت زیر پایشان و کم کم سابیده می شد. دقیقاً همان طوری.
القصه که از پایین مشغول برانداز این جماعت مثلاً ذکور بودم که رسیدم به اندام میانی...
خاک بر دهانم، شرمم باد، ببخشید که می گویم اما شورتشان...!
یعنی خدا گواه است مارک شورتشان از آن گوشی دم گوششان گنده تر بود. تخمین که زدم به گمانم هر کدام از مارک ها 20 سانت طولش بود. یعنی مارک یک شورت مثلاً مردانه با یک رنگ جیغ و توی چشم 20 سانت بود...!
آب و روغن قاطی کردم اساسی...
و طی یک حرکت بسیار متهورانه، عینِ هوخشتره سرعتم را زیاد کردم و خودم را رساندم به آن سه تا...
داستان حرف و حدیث های من و آن ها بماند برای بعد بگذارید ادامه قصه را بگویم.
خلاصه ماجرا آخر شب بعد از مراسم بسیار پر طمطراق تولد، پدرجان مان را در اتاق خفت کردیم و با کلی آب و تاب داستان را برایش تعریف نمودیم.
باباجان مان بعد از یک لبخند ژوکوند رو کردند به ما و گفتند: والا زمان ما این خبر ها نبود...
من هم که اساساً بچه تُخسی هستم کلام پدر را پاره کردم و گفتم: جو نده بابا جان! زمان شما که هیچ، مگر همین یک سال پیش مگر این خبر ها بود. اصلاً خودِ من باباجان! مگر من بچه ی این نسل نیستم؟ کی از این بی حیایی ها کرده ام؟
پدر جان مان هم که فی الفور شصتش خبردار شد که ما داریم از موقعیت سوء استفاده می کنیم و خودمان را شیرین می کنیم با یک لحن پدرسالارانه ای گفتند: قندکم! این روزها بعضی از هم سن و سال های من یادشان رفته که صاحب خانواده هستند. فراموش کرده اند که پدر یک مسئولیتی دارد و باید لااقل سالی یک دفعه یک حالی از بچه اش بپرسد. من را نگاه نکن که هر وقت دلت می خواهد می آیی حرف هایت را به من یا مادرت می زنی، برای بعضی از هم سن و سالهای تو فیس بوک، مادری می کند و واتس آپ پدری.
با سلام
واي به نسلي که اين تيپ افراد که متاسفانه زياد هم هستند پدر ومادر اون نسل باشن .يعني اين افراد چند سال ديگه پدر يا مادر مي شن واي به حال فرزنداني که زير دست اين افراد قراره تربيت بشن
بدون نام
۲۳:۵۳ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۶
به قول يارو ما که سوختيم واي به حال نسل پدر سوخته بعد ما!
خوشحالم که خبرگزاري دانشجو داره خلأ طنزنويسي اجتماعيفرهنگي رو هم پر ميکنه. يه زماني ما هم دستي بر آتش داشتيم. ولي در نشريهمون رو بستن، چون پول نداشتن بهمون بدن!!
خجالت هم خوب چيزيه. چطور به خودتون اجازه دادين چنين چرندي رو منتشر کنين؟
ôôô
۱۵:۱۴ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۷
يعني منتشر کردن اين بدتر از پوشيدن اين نوع لباسه؟!
نهي از منکرت رو خرج جاي مهمتري کن!!!
بدون نام
۱۵:۴۳ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۷
ميشه بگي کجاش چرنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حقيقت تلخه.
بدون نام
۱۷:۵۶ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۷
بسيار جالب بود از نحوه نوشتار تا موضوع ، از چي بايد خجالت بكشه ؟ خجالت رو كسي بايد بكشه كه تو خيابون دقيقا همين شكلي راه ميره .
من خودم همچين تيپي رو ديدم نشسته بود داشت روزنامه هاي روي زمين رو ميخوند !! يعني ... همه چي از پشت معلوم بود . يه ريزه سنگي برداشتم انداختم به جاهاي معلوم. طرف مثل برق از جا پريد و درگير شدن ما هم بماند.
اين سياستتون رو ادامه و گسترش بديد تا گفتمان جامعه روي بعضي مسائل عوض بشه.
اين هم يکي ديگه از افاضات اين غربي هاست .
وقتي الگو اونا باشن ............ وا اسسسسسسسفا
ميخواستم بدونم من چجوري ميتونم اخبار دانشگاهمون رو به خبرگزاري دانشجو برسونم؟؟
واي به نسلي که اين تيپ افراد که متاسفانه زياد هم هستند پدر ومادر اون نسل باشن .يعني اين افراد چند سال ديگه پدر يا مادر مي شن واي به حال فرزنداني که زير دست اين افراد قراره تربيت بشن
حتما ادامه بديد...
نهي از منکرت رو خرج جاي مهمتري کن!!!
من خودم همچين تيپي رو ديدم نشسته بود داشت روزنامه هاي روي زمين رو ميخوند !! يعني ... همه چي از پشت معلوم بود . يه ريزه سنگي برداشتم انداختم به جاهاي معلوم. طرف مثل برق از جا پريد و درگير شدن ما هم بماند.
من کاري ندارم . شلوارمم بالا نافم ميبندم . ولي وقتي توليد کننده ايراني نميتونه يه لباس درست توليد کنه . مجبور به واردات ميشيم و اخرش همين ميشه . الان شما برو لباس بخر ببين غير اين لباس کوتاها گير مياد ؟؟؟
من از سايت شما خوشم مياد ولي گاهي . زيادي تند ميريد
انگار برامون يه افتخاره که بگيم جنس خارجي مي پوشيم!!! شما جنس ايراني بخر،اونم توليد مي کنه...
يا علي