گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ امشب، شب سرور مسلمانان، شب رهایی عالم از ظلمت و سیاهی، شب نزول مهربانی، شب ظلمت ستمکاران و شب نزول رحمت خداوندی است. «خبرگزاری دانشجو» با اشعار زیر، امشب را به جشن می نشیند:
سید حمیدرضا برقعی
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد ...
محمد سهرابی
خیزید و خُم آرید ، خمارید و خمارید
وز بام فلک باده ی گلرنگ ببارید
گولم مزنید این همه با هوش مضاعف
انگور مرا دزد نبرده است ، بیارید
تا پیر درختان دمد از مقبره ی ما
مارا وسط باغ کرامات بکارید
از گریه نگیرید مرا تا دم محشر
اسفنج مرا تا دم آخر بفشارید
در کشف و کرامات همین است تفاوت
ما کفش نداریم و شما مرد سوارید
خاکیم،نه در دست شما بلکه کف پا
ما را نکند بر سر سجاده شمارید
کِی راه کُنَد گم جَرَیانی که فهیم است
با خاطر آسوده به اشکم بسپارید
نقاشی این مرز جنون بوم ندارد
بد مستی ما موقع معلوم ندارد
ما جمله کمانیم چه بسیار تویی تو
زآن شمس شعاییم چو پرگار تویی تو
در محضر تو جز تو ندیدیم کسی را
دیدار تویی یار تویی غار تویی تو
هرجا خبر آمد که سری رفت ز تو رفت
در معرکه ها تیغ جگر دار تویی تو
در پیش و پس لشگر تو جز تو کسی نیست
این حمزه تجلی است ، علمدار تویی تو
گویند که تکرار نباشد به تجلی
زهرا تویی و حیدر کرار تویی تو
نسبت به کسی دادن این سایه روا نیست
خورشید تویی،سایه و دیوار تویی تو
این نُه فلک و هفت زمین نیم پیاله است
ای حضرت خُم ، جلوه ی سرشار تویی تو
حیدر نفسی تازه کند تا تو بجنگی
در غزوه ی حق تیغ جگر دارد تویی تو
تو جلوه ی تامی و تمام است حضورت
پنهان شده اوصاف تو از شدّت نورت
در بحر نمک ، زار زدن کار ندارد
دل جز رخ خوب تو نمکزار ندارد
تو کعبه ی ما باش که از خشت ملولیم
((آئینه ی ما روی به دیوار ندارد))
در بستر قتل تو علی خفت و عیان کرد
این خانه جز او خفته ی بیدار ندارد
بردار از این شانه ی ما بار گران را
این نخل بدن غیر هوس بار ندارد
بر شانه ی خود ره بده حیدر بزند پای
این کعبه جز او مرد تبردار ندارد
با چشم اشارت کن و گو حیدر امیر است
توحید به افعال که گفتار ندارد
چوپان سرشب به که خوابد ، تو کجایی
شب نیمه شد و نیمه سحر گشت،نیایی؟
فوّاره ی معناست جمالی که تو داری
غدّاره ی جانهاست جلالی که تو داری
بگذار که جبریل ببالد به دو بالش
جبریل وبال است به بالی که تو داری
اندیشه ی نازک که نوشتند تویی تو
بکر است همه فکر و خیالی که تو داری
گویند که رنگی نَبُوَد رویِ سیاهی
خورشید بُوَد ظِلِّ بلالی که تو داری
دور تو گلیم است و کلیم است زبانت
لو رفت خداوند ز حالی که تو داری
بگشا یقه تا سینه ی الله ببوسم
حایل شده پیراهن و شالی که تو داری
بت سوختی و بت زدی و بت شدی امروز
درمانده ام از امر محالی که تو داری
این دشت پُر از گردن آهوی تماشاست
تنها سر ابروی هلالی که تو داری
بنشین و بزن در سر فرصت سر مارا
باز است چو زلف تو مجالی که تو داری
در غار،تورا یار مگو ، بلکه چو بار است
گوساله ی قوم است وبالی که تو داری
عید است بیا پهن نما سوری و ساتی
از معنی توحید و صفات و صلواتی
عارفه دهقانی
ای جانِ عاشقان همه قربانت
خورشید و ماه،آینه دارانت
"وَالَّیل"،گیسوانِ سیاهِ توست
"وَالفَجر"، سر زده ز گریبانت
در جزء جزءِ جان و تنت پیداست
تفسیرِ آیه آیه ی قرآنت
تو آمدی و «خُلقِ» عظیمت بود
در ماورای "حُسنِ" فراوانت
«خاقانی» از ثنای تو دلشاد است
از اینکه در «عجم» شده «حُسّانت»
تابیدی و سیاهی ِ دنیا ریخت
یکباره طاقِ ابروی «کَسری» ریخت
هم کاهنانِ شَر، به زمین خوردند
هم ساحران، به سَر، به زمین خوردند
تا چشم و گوشِ «بتکده ها» وا شد
بت های «کور و کر» به زمین خوردند
مُشتی درختهای «حرام آباد»
با برگ های تر،به زمین خوردند
تا «شرق» نورِ آمدنت تابید
کفّار از این خبر، به زمین خوردند
چشمِ «شهاب ها» به تو روشن شد
از عشق،شعله ور، به زمین خوردند
کوهِ «ابو قُبِیس» ندا میداد:
«ایمان بیاورید به این نوزاد»
آمد نبی که آیتِ دین باشد
تا نور، در «ضلالِ مبین» باشد
هم آخرین پیمبرِ زیبایی
هم آمده رسولِ امین باشد
مبعوث شد به «عشق» و در این معنی
یک نکته گفته ایم و همین باشد!
چون کعبه، «حلقه های بشر» دورش!
در "حلقه" آمده ست، نگین باشد
عرش و زمین مطیعِ نبی شد تا
دستِ خدا به روی زمین باشد
با دستِ او ولایتِ حق جاریست
نسلِ ائمه رهبرِ بیداریست