گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛در تیرماه 61اتومبیل حاج احمد متوسلیان به همراه هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی،مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک – توسط آدمربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفته شده و پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل داده شده اند در ادامه خاطراتی از همرزمان حاج احمد متوسلیان آمده است:
- آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود. یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت. گفتیم: «اگه شهید میشدی…؟» گفت: «این بیت المال بود».
- پاوه که بودیم، حاج احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برفها سُر میخوردیم و ده دقیقهای برمیگشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما میایستاد و به بچهها خسته نباشید میگفت و از آنها پذیرایی میکرد.
یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: مرسی برادر. گفت: چی گفتی؟ فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه. گفت: گفتم چی گفتی؟ گفتم: برادر گفتم خیلی ممنون. دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟ من که دیگر راه برگشتی نمیدیدم، گفتم: خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی. گفت: بخیز.
سینهخیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: دیگه نمیتونم. حاج احمد گفت: باید بری. گفتم: نمیتونم، والله نمیتونم. بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت: ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!
- زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید. گفتم: برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه. گفت: هیچی نمیشه. رفت توی حمام و لباس همه بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت: مال بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.
- شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش میگفتی، میخندید. از دفتر امام خواستندش. نگران بود. میگفت: تو این اوضاع کردستان، چهطوری ول کنم و برم؟ بالاخره رفت. وقتی برگشت، از خوش حالی روی پا بند نمیشد. نشاندیمش و گفتیم تعریف کند. گفت: باورم نمیشد برم خدمت امام. امام پرسیدند: احمد، به شما میگویند منافق هستی؟ گفتم بله، این حرفها رو میزنن. سرم را انداختم پایین. اما گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست. راه میرفت و میگفت: از امام تأییدیه گرفتم.
- سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد. ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد.
- تو مثلاَ نگهبانی این جا؟ا ین چه وضعشه؟ یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟
دستهایش را توی هوا تکان میداد. مثل طلبکارها حرف میزد و میآمد جلو.
ـ ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
ـ چرا تمیزش نکردهای؟ این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچهها زد زیر گریه.
ـ تو چهطور جرأت میکنی به من امرونهی کنی! میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت: اصلا اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟
احمد شانههایش را گرفت و محکم بغلش کرد. بی صدا اشک میریخت و میگفت: تو رو خدا منو ببخش. پسر تقلا میکرد شانههایش را از دستهای او بیرون بکشد. دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد. شناختش. سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
- همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: احمد، تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی میکنی، ها؟ احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت: ای... تو همین مایهها. از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود: «تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله، حاج احمد متوسلیان».
- طوری که حاج احمد با نماینده بنیصدر دست به یقه شد و ماشین آنها را سر و ته کرد. او هم تهدید کرد که «من ضمن گزارش کردن این عمل تو، الآن میرم و با هلیکوپتر برای بازدید برمی گردم». که باز هم حاج احمد به او گفت: «توصیه میکنم که سوار هلیکوپتر نشین که از این مناطق عبور کنین، که هوایی هم بهتون اجازه نمیدم»!
بالاخره او برگشت و گزارشی برای بنیصدر برد. بنیصدر هم خواستار عزل حاج احمد به عنوان عنصر نا مطلوب از تمامی تشکلهای نظامی شد. حاج احمد در ارتباط با این قضیه میگوید: وقتی آیتالله خامنهای به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع برای بازدید آمده بودند مریوان، به من گفتند: بنیصدر داستان شما و برخوردتان را به امام کشانده بود و از امام درخواست اخراج شما را از کل جریان نیروهای مسلح و سپاه کرده بود، اما بنده به امام عرض کردم که من احمد متوسلیان را میشناسم، ایشان آدم مخلص و مقتدری است. اگه میخواهید او را عزل کنید، روی من هم در شورای عالی دفاع حساب نکنید.
- حاج احمد که مجروح شد، به اصرار بچهها به پشت خط آمد تا پایش را پانسمان کند. مرا صدا کردند که بیایم و زخم را تمیز کنم. وضعیت زخم اصلا خوب نبود و بافتهای آسیب دیده با پارچه شلوار حاج احمد در هم گره خورده بود. باید بخشهایی از پوست و حتی ماهیچهها را میبریدم تا هم اگر ترکشی وجود داشت دیده و خارج شود و هم الیاف پارچه جدا گردد و بعدا زخم عفونت نکند.
به برادرها گفتم ایشان را بخوابانید تا بیهوشش کنیم. ولی حاج احمد قبول نکرد. وقتی هم که بچهها جویای ماجرا شدند، گفت: «امکان دارد در حالت بیهوشی مسائل محرمانه را بیان کنم و عملیات ضربه بخورد».
من کاملا میدانستم که چنین عملی چه دردی دارد و بدون بیحسی موضعی یا بیهوشی انجام آن دور از ذهن است. آمپول بیحسی موضعی هم در آن روزها اصلا در مریوان پیدا نمیشد. حاج احمد جسم نحیف و در ظاهر کمتوانی داشت؛ اما حتی حاضر نشد دراز بکشد و همانطور نشسته از من خواست که عمل را شروع کنم. کسی هم جرأت نداشت دست و پایش را بگیرد تا یک وقت از زور درد تکان شدیدی نخورد.
راستش با ترس و لرز تیغ و قیچی را برداشتم و افتادم به جان زخم. وقتی داشتم با قیچی ماهیچه حاجی را برش میزدم، هر لحظه منتظر بودم که فریاد حاجی بلند شود و حتی با لگد بکوبد به دست و صورتم اما ایشان تا پایان کار حتی نالهای هم نکرد. فقط من بودم که میفهمیدم حاج احمد چه زجری میکشد؛ اما دم برنمیآورد.