کد خبر:۳۳۵۷۵۶
به مناسبت سالروز عملیات مرصاد؛

خاطرات شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد/ در عملیات مرصاد زنان فرانسوی هم حضور داشتند

شهید صیاد شیرازی در خاطرات خود می‌گوید: ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین می‌آید؟!

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ چند روز از پذیرش قطعنامه ‌٥٩٨ توسط جمهوری اسلامی ایران گذشته بود که روز پنجم مرداد ماه سال 67 سازمان مجاهدین خلق (منافقین) همراه با ارتش عراق هجوم مشترکی را از طریق سرپل ذهاب به داخل خاک جمهوری اسلامی شروع کردند. منافقین نام این عملیات را «فروغ جاویدان»گذاشتند اما در این عملیات چهار هزار و هشتصد نفر تلفات دادند و در نهایت شکست خوردند.


در این گزارش به مرور خاطرات برخی از حاضرین در این عملیات می‌پردازیم.



محمود بدرفر (عکاس دفاع مقدس): در کرمانشاه شایعه‌ای بین مردم شدت گرفت که منافقین وارد شهر شده‌اند. دیگر هیچ‌کس به هیچ‌کس اعتماد نداشت. در مرصاد با حاتمی‌کیا بودم. برای روایت فتح فیلم و عکس می‌گرفتیم.


پس از عملیات با جنازه زن‌هایی مواجه شدیم که آن‌چنانی بودند. از چیزهایی که در کنار آن‌ها به جا مانده بود می‌فهمیدم که ممکن نیست تنها عراق‌ آن‌ها را تجهیز کرده باشد. چون لجستیک ارتش عراق به تنهایی ‌توان چنین کاری را نداشت. حدس ما این بود که عربستان نیز کمک‌هایی را به آن‌ها کرده است.


کانکس‌های بزرگی بود که در آن لباس‌های خارجی به‌ وفور یافت می‌شد. در بین آن‌ها هم حتی زنانی از کشور فرانسه مشاهده می‌شد. دفترچه‌های خاطرات و عکس هم فراوان بود. چون به قصد ماندن آمده بودند و همه وسایل خود را همراه داشتند.


این‌ها را در جنگ ندیده بودیم. بیشتر آن‌ها داخل خانه‌ها مخفی می‌شدند و نیروهای مردمی اختفای آن‌ها را گزارش می‌دادند و آن‌ها هم توسط ارتش یا سپاه دستگیر می‌شدند. منافقین اعمال وحشیانه‌ای مرتکب شدند. آن‌ها وارد بیمارستانی در اسلام‌آباد شده و تمام مجروحان را در حیاط بیمارستان تیرباران کرده بودند. بیشتر مجروحان از بچه‌های سپاه بودند.



قاسم کارگر که در زمان عملیات مرصاد فرماندهی گردان مسلم لشگر ‌٢٧ محمد رسول‌الله (ص) را عهده‌دار بود در خاطرات خود می‌گوید:


زمانی که منافقین از مرز قصرشیرین وارد خاک جمهوری اسلامی شدند که عملیات غدیر در جنوب در حال انجام بود و بیشتر گردان‌های لشگر ‌٢٧ آنجا بودند. تصمیم گرفته شد که از دوکوهه گردان‌هایی به سمت منطقه حرکت بکنند که یکی از این گردان‌ها گردان مسلم بن‌عقیل بود که بنده خادم آن گردان بودم. بنده و سردار کوثری به اتفاق دو دسته از گردان و با دو دستگاه موتورسیکلت و هلی‌کوپتر به سمت منطقه آمدیم.


نیروهای مردمی تا حدودی توانسته بودند مقابل منافقین بایستند و راه آنان را سد کنند. در این میان اتفاقی که افتاده بود و یکی از امدادهای غیبی الهی شامل حال ما شده بود این که منافقین در حال حرکت از اسلام‌آباد به کرمانشاه بودند و مردمی که در جاده اسلام آباد - کرمانشاه در حال فرار به سمت کرمانشاه بودند با دیدن خودروهایی که از کرمانشاه به سمت اسلام‌آباد می‌رفتند با چراغ زدن و توقف در حال اطلاع‌رسانی باعث ایجاد ترافیک در مسیر شده بودند و این ترافیک راه منافقین را برای طی مسیر بسته بود.


در آن زمان، ما به اتفاق تعدادی از دوستان در عرض جاده‌ اسلام‌آباد در نزدیکی یک روستای کوچک با منافقین درگیر شدیم. مردم روستا آنجا را تخلیه کرده بودند. ما به اتفاق دوستان پشت خاکریز نشسته بودیم که دیدیم یک خانمی با چادر مشکی از یکی از این خانه‌ها بیرون آمد.


این دوستی که کنار دست من نشسته بود گفت: قاسم بزنش. گفتم: نه بابا این خودیه. گفت: نه این منافقه، چادر مشکی تنش کرده. گفتم: من نمی‌زنم. در همین کش و قوس‌ها بود که او زد.


آن روز که عملیات تمام شد ما به کرمانشاه رفتیم و فردای آن روز برای جمع کردن وسایل گردان و احیانا برداشتن پیکرهای شهدا دوباره به منطقه برگشتیم. به آن روستا که رسیدیم متوجه بازگشت مردم روستا شدیم و آن‌ها استقبال گرمی از ما کردند. می‌خواستند جلوی پای ما گاو و گوسفند بکشند که ما نگذاشتیم. آنها هم با دوغ و آب یخ از ما پذیرایی کردند. در همین حین من از یکی از آن‌ها پرسیدم آیا کسی هم در این جا کشته شده؟ او هم گفت: نه، چون قبل از این که منافقین به این جا برسند ما روستا را تخلیه کرده بودیم.


شهید صیاد شیرازی: به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد.


من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید؟! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده‌اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می‌آید!


این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه.


در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- طاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند.


یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همان‌جا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.


دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر 214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا كبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیكوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین كجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌كردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. 25 كیلومتر كه گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» كه الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یك دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاك ریز جاده را بستند یك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌كنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیكوپتر داشت می‌رفت.


یك دفعه نگاه كردم، مقابل آن طرف خاك ریز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاكریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كیلومتر طول این ستون است.


من كلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت كنم، به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع كنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا كبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یك دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی‌اند. چی چی بزنیم اینها را؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود كه ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان.


آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌كه درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توی هلیكوپتر. عصبانی بودم، ناراحت كه چه جوری به اینها بفهمونم كه این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببینید!


منافقین مثل این‌كه متوجه بودند كه ما داریم بحث می‌كنیم راجع به این‌كه می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. گلوله، 50 متری ما كه به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد كه اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می‌رسیم. سوار هلی‌كوپتر شدند و رفتند. اولین راكتی كه زد، كار خدا بود، اولین راكت خورد به ماشین مهمات شان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلوله‌ها كه داخل بود، مثل آتشفشان می‌رفت بالا. بعد هم اینها را هر چه می‌زدند، از این طرف، جایشان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند.


من دیگه به هلی‌كوپتر كبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط كافی نبود كه از هوا بزنیم، باید كسی را از زمین گیر می‌آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی كردیم؛ یك عده در سه راهی روانسر، یك عده در بیستون و فلاكپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی‌كوپتر سوار می‌كردیم، دور اینها می‌چیدیم.


مثل كسی كه با چكش می‌خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می‌كند بعد می‌زند كه درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست كردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب كنید از گردنه «چهار زبر» تا گردنه حسن آباد، پنج كیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند.


بعضی از آنها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، كه شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌كشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آنها، می‌دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را كشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌كردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند.


بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلی‌كوپتر كبری گیر آوردیم و یك هلی‌كوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می‌شدم، جاده را نگاه می‌كردم كه ببینم منافقین چگونه رفت‌وآمد می‌كنند. دیدیم یك وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دلمون نیامد كه این یكی از دستمون در برود؛ به خلبان كبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه كیلومتری خوب می‌زند- یك رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی‌كوپتر رفته بالای سرش، مثل این‌كه می‌خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‌زنندت».


یك دفعه هلی‌كوپتر را زدند، دیدم هلی‌كوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یك دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این‌كه دود از كلّه ما بلند شد كه‌ای كاش نگفته بودیم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‌زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی كردم كه برویم یك آزمایش كنیم، ببینیم می‌توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی‌كوپتر دومی گفت: من توپم كار نمی‌كند، نمی‌توانم پشتیبانی كنم؛ برویم آنجا، می‌زنند. گفتم: هیچی، اینها كه شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی كردیم. حدود یكی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توی طاق بستان بودم.


یك دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی كه دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف كردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیك كنترل كنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی‌كوپتر، قفل شد. یعنی دیگه كنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاك به صورت سینمال، كه سقوط نكنیم.


وقتی زدیم، یك دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‌گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یكی از كابین‌ها باز می‌شد. لكن كابین دیگری باز نمی‌شد، قفل شده بود. شیشه‌اش را شكستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده كردیم و به طرف تپه مقابل فرار كردیم. بعد، منافقین كه آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند كه ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه‌ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم).


كار خدا، یك دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا كبری اصلاً چه جوری شد كه یك دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می‌كنند، ما از اون طرف فرار می‌كنیم. ما هم از فرصت استفاده كردیم به طرف روستاهایی كه فكر كردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد كه دیگر نجات پیدا كردیم.


تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا یكی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما كی را دارید می‌زنید؟ كارتشان را ببینید. كارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع كردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی‌كوپتر كبری آنجا پیدا شده بود. هلی‌كوپتر كمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، كه آنها را ما حالا دیدیم.


به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل كرد. كه خداوند در آیه شریفه می‌فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می‌كنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد كه كثیف‌ترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درك واصل شدند و پیروزی نهایی ما، پیروزی عظیمی بود.
 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
مجتبی قرائتی
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۰
سلام.
عالی بود.
12
0
مجتبی قرائتی
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۰
سلام.
عالی بود.
10
1
محمد
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۸
زیبا و خواندنی بود .
خدا ریشه ی منافقین رو هرجا و تو هر لباسی که هستن به حق این روزهی عزیز بکنه !
موفق باشید !
یاعلی
10
0
پربازدیدترین آخرین اخبار