به گزارش خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، شهید رجایی پس از عزل بنیصدر به سمت ریاست جمهوری انتخاب شد و کمتر از دو ماه پس از به عهده گرفتن این پست، در روز 8 شهریور ماه سال 1360 به همراه شهید باهنر نخستوزیر خود در انفجاری تروریستی به شهادت رسید. به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت شهید رجایی نگاهی داریم به خاطراتی که از وی نقل شده است.
- مصطفی رسولی، خواهرزاده شهید رجایی: آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجائی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین ـ مجاهدین خلق ـ در کشور حاکم بود. وقتی به دستور امام ـ که در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد ـ ایشان با خانواده اش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند یک روز که مهمانش شدیم پیش خود گفتم: لابد در این جا ـ به دلیل امکانات موجود ـ او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد کرد.
بعد از احوالپرسی مقدماتی حسب معمول وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید ناباورانه دیدم در همان استکانهای سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. به شوخی گفتم: دایی جان! مثل این که این جا ریاست جمهوری است این استکان ها چیست !گفت: اگر شما مهمان رجائی هستید، کتری و سماور و استکان نعلبکی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت المال است. برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی توان از آنها استفاده کرد.
- اگر همه ما روزی روزگاری دیده بودیم شهید رجائی پیش از انقلاب خود شخصا مایحتاج خانه اش را میخرید و به منزل حمل میکرد برای همه یک امر عادی بود. اما بعد از انقلاب با فاصله کمی که از دوره طاغوت و جلال و جبروت زمامدارانشان داشتیم برای ما باور کردنی نبود که همان خلوص و مردمی بودن شهید رجائی را در پستهای مهم وزارت نخست وزیری یا ریاست جمهوری دوباره مشاهده کنیم.
یک روز وقتی رجائی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سالهای پیشین کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل میبرد داشتم کلافه میشدم و بی اختیار به سویش دویدم. پس از سلام گفتم: برای اهالی محل بد است که ببینیم شما با آن مسئولیت سنگین به این شکل در زحمت بیفتید. اجازه دهید کمکتان بکنیم. او با یک دنیا احساس مسئولیت در قبال پرسش من و تکلیف خویش در خانواده اول جواب سلام را داد و بعد گفت: متشکرم. من باید کار خود را خودم انجام دهم. من با این کار اجر میبرم. مرا از اجری که خدا وعده داده است محروم نکنید. این را گفت و به راهش ادامه داد و با این عملش شگفتی مرا مضاعف ساخت .
- ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم. صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه میبردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل میرفت. ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت: کمک نمی خواهید؟ شوهرم تشکر کرد و گفت: کار مهمی نیست. اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما آمد. هر چه اصرار کردیم و خواستیم او این کار پر زحمت را انجام ندهد نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت: همسایه بودن یعنی همین.
- وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح میخواست گفتم: شما نخست وزیرید! شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان میآیند. لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود. وانگهی هر چند انقلاب شد و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمی شناسد و… .
او که فکر میکرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نافذ و نگران گفت: من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند! من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام! نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم. دوست دارم وقتی شب سر بر بستر میگذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم .
- خواهرزاده شهید رجایی می گوید: وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی) وی شدم. از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد. هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو ـ سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه میخورد.
بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم: این چه وضعی است که شما دارید؟ چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید؟ از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید، لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید!
آهی کشید و گفت: جانم! از این حالم نگران نباش ! نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم. خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم. از شما میخواهم در حق من دعا کنید. من تحت تاثیر این سخن بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسیدم !
- گل آقا (کیومرث صابری فومنی): در يکي از جلسات مديران کل استان وزارت آموزش و پرورش با آقاي رجايي بحث جلسه بر سر اين بود که حالا که ما در بعضي از نقاط کشور نميتوانيم مدارس پسرانه و دخترانه را از هم تفکيک کنيم در اين نقاط که مشکلات خاصي هست، دخترها و پسرها توي يک کلاس درس بخوانند. يکي از آقايان گفت: «خوب است چون اين جوري از بحث نتيجه گيري نميکنيم، رأي گيري کنيم». آقاي رجايي گفت: «چه ميکنيد؟» گفتم: «ميخواهيم رأي بگيريم». پرسيد: «که چه بشود؟» گفتم: «تا هرچه اکثريت نظر داشت همان کار را بکنيم». گفت: «آمديم شما رأي گرفتيد و اکثريت هم گفتند بله، من که اين را اجرا نميکنم».
دوران وزارت ايشان هم زماني بود که بعضي هنوز کراوات داشتند. يکي از آنها پرسيد: «اگر ما در اينجا نتوانيم بر اساس رأي اکثريت عمل کنيم پس تکليف مسئله دموکراسي چه ميشود؟» آقاي رجايي گفت: «اگر تصميمي که شما ميگيريد با آن چيزي که اسلام گفته مغايرت داشته باشد و همه شما هم به اين رأي موافق بدهيد و نظرتان اين باشد که من بر اساس رأي اکثريت آن را انجام بدهم هرگز اين کار را نميکنم. چون در اين مورد اسلام نظرش اين است که اختلاط نباشد، من اجرا نميکنم و شما هم بهتر است به جاي رأي گيري فکرهايتان را به کار بيندازيد و راه حل پيدا کنيد». پس از اين اعلام نظر بعضي از مديرکلها به هم نگاهي کردند و گفتند اين جوري که نميشود کار کرد و استعفا دادند و رفتند.
يک بار با آقاي رجايي به کرمانشاه رفته بوديم و از آنجا ميخواستيم به سنندج برويم. وقتي آماده حرکت شديم چون ميخواستند همه ما را مسلح کنند به همه يک کلت داده بودند. آقاي رجايي به شوخي به آنها گفت: «آقا اين کلت را از صابري بگيريد. او يک مرغ را هم نميتواند بکشد. ضد انقلاب بدون اسلحه ميآيد و اسلحهاش را از دستش ميگيرد و با آن ما را ميکشد». آنها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند!