به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری دانشجو، بیست و هفت سال از جنگ گذشته است. اما هنوز خاطراتش کنج خانه هایمان پیدا می شود. هنوز در همسایگی و بین دوستهای خود کسی را پیدا می کنیم که زندگی روزمره اش با یادگاری هایی که ازهشت سال دفاع مقدس می گذرد. هنوز هستند کسانی که با سرفه های پدرشان بند دلشان پاره می شود. آقای کمالی یکی از همان آدمهاست. چند سالی است که دیگر راحت نفس نمی کشد و نیاز به اسپری دارد. هروقت حال پدر بد می شود، زینب دختر ۱۳ ساله اش طاقت نمی آورد و مریض می شود.
آدرس دقیقی از آقای کمالی نداریم. حتی اسم کوچکش را هم نمی دانیم. فقط شنیده ایم در غرب تهران کاسبی منصف کار می کند. کاسبی که نه مغازه ای دارد و نه دکه ای، در فرورفتگی خانه ای ۸ سال است کفش های مردم محل را تعمیر می کند. ساعت از ۹ صبح گذشته است. دیگر تمام مغازه های خیابان همایونشهر جنوبی باز شده اند. خیابان را یک بار از پایین تا بالا پیاده می رویم. اما خبری از آقای کمالی نیست. از یک خشکشویی سراغ کفاشی را میگیرم که بدون مغازه کار می کند. هنوز حرفهایم تمام نشده است که می گویند: «۵۰ متر پایین تر،روبه روی مغازه سوپرتک، آنجا می نشیند.» یک خانه قدیمی ۵ طبقه با نمایی سفید. کنار ورودی پارکینگ یک فرورفتگی دارد. یک میزی آنجاست که رویش با مقوا پوشیده شده است. از مغازه روبه رو سراغ آقای کمالی را میگیرم. مرد فروشنده به ساعت نگاه میکند و میگوید: «دیگر باید پیدایش شود.» ساعت نزدیک های ده صبح است. مردی با موهای سفید و قدی متوسط به سمت ما می آید. ظاهری مرتب و تمیز دارد.به دست هایش نگاه می کنم؛ راه را درست آمده ایم. خودش است، کفاش محله، آقای کمالی.