گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، شب آرام آرام تاریک و تاریک تر می شود راه خانه شهید عراقی را در پیش گرفتم. تقریبا به آخرهای شهر اهواز می رسیم! جای حوالی کوت عبدالله!
از هم محلی ها شهید عراقی سراغ منزل شهید را می گیریم در آن تاریکی همه به راحتی آدرس خانه شهید را بلدند شهید عراقی اینجا آشنایی همه است.
به درب منزل شهید عراقی می رسیم و زنگ در را می زنیم علیرضا دوان دوان دم در می آید چند روز پیش در مدرسه بینی اش شکسته بود و چسب روی بینی آغازی می شود برای شوخی ما با علیرضا فرزند شهید جبار عراقی.
رضوانه دختر کوچک شهید هم دم در چادر به سر کرده و ما را راهنمایی می کند و سریع بساط پذیرایی را با دستان کوچک خود فراهم می کند و هر چه اصرار می کنم رضوانه فرزند کوچکتر شهید عراقی قبول نمی کند.
همسر شهید عراقی که اکنون انتقالی خود را از دانشگاه اراک به دانشگاه شهید چمران گرفته و دانشجوی ارشد الهیات دانشگاه است در گوشه حیاط به گرمی ما را راهنمایی می کند و به بچه ها می گوید که مهمانان را اذیت نکنید.
وارد منزل شهید جبار عراقی می شویم اتاق پر از عکس های خندان شهید عراقی است که در سوریه گرفته است، همسر شهید می گوید مادر شوهر من خیلی اصرار دارد عکس ها را بردارم تا بچه ها ناراحت نشوند؛ اما بچه ها دوست دارند و من هم می خواهم همیشه جبار در خانه حضور داشته باشد.
همین که می نشنیم برای شادی روح شهید عراقی فاتحه ای می خوانیم و از همسر شهید عراقی تشکر می کنیم، از همسر شهید عراقی میخواهیم درباره روزگار و زندگی خود قبل از هر چیز بگوید؟
خیلی خوشحال هستم که به منزل شهید عراقی تشریف آوردید و این حضورها قوت قلب برای ما می شود. از اینکه برای اولین بار کسی آمده و خاطرات شهید را ضبط می کند، تشکر می کنم.
قبل از هر چیز دوست دارم از مقام معظم رهبری تشکر کنم و بعد از شهادت جبار خیلی مشکل داشتیم و کسی حواسش به ما نبود تا اینکه مقام معظم رهبری ما را مورد تفقد قرار دادند و نماینده های رهبری به دیدار خانواده ما آمدند؛ ما و بچه ها فهمیدیم کسی همچنان هوای ما را دارد.
در جمعی که همسران شهدای مدافع برای بار اول که دور هم جمع شده بودیم یکی از همسران شهید گفتند خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر شهید عراقی بیافزاید! برای من کمی این حرف اولش عجیب بود وقتی پرسیدم: چرا؟ همسر آن شهید مدافع حرم گفت باور کن در این مدت اگر رهبری نبود کسی اصلاً سراغی از ما نمیگرفت.
شهید عراقی را من با رضایت قلبی راهی دفاع از ولایت کرده بودم و اکنون هم با افتخار می گویم تا می توانیم باید از ولایت دفاع کنیم. ببینید در یک خانواده وجود یک پدر مقتتدر خیلی آرامش بخش است و پدر مقتتدر این کشور آقای خامنه ای است باید تا می توانیم از ولی فقیه دفاع کنیم.
درباره دوران کودکی شهید عراقی بفرماید؟ کجا متولد شدند؟
من و شهید عراقی دخترخاله و پسرخاله بودیم. خاله من در یکی از روستاهای محروم بستان در مرز ایران و عراق زندگی می کردند و شهید عراقی در 10 اسفند سال 47 متولد شده بودند و که تولد شهید هم خود یک حکایت جالبی دارد.
خاله من سه دختر داشت؛ اما هر چی پسر به دنیا می آورد، در همان کودکی فوت می کرد تا اینکه خدا به خاله من جبار را داد.
جبار در گهواره بود که در گلویش یک غده بوجود می آید و حال جبار به شدت خراب می شود و شوهرخاله و خاله من هر کاری می کنند جبار بهتر نمی شود تا اینکه روزی به شدت تب و گریه می کند و بعد از چند ساعت جبار خاموش می شود و شوهر خاله من یک پارچه سفید روی گهواره می کشد که یعنی جبار فوت کرد.
خاله ام که این صحنه را می بیند به شدت گریه و زاری می کند و در حالی که باران می بارید در حیات می نشیند و گریه و زاری می کند!
خاله من به شدت به امام موسی کاظم (ع) ارادت داشتند و همیشه مراسم روضه در خانه برای امام موسی(ع) می گرفتند. مادر جبار به امام موسی کاظم دخیل میکند که ای امام جبار من را به من برگردان!
خاله در همان گوشه حیات گریه کنان آرام می گیرد و برای چند لحظه خوابش می برد و در خواب می بیند که یک مرد نورانی سوار بر اسب دارد، می آید و خالم در خواب می گوید آقا مواظب باش جبار زیر اسبت نماند!
آن مرد به خاله می گوید: مادر مگر جبار را نمی خواستی خوب این هم جبار بردار!
بعد از این خاله از خواب بیدار می شود و سمت جبار می رود و پارچه را از روی گهواره برمی دارد و در کمال بهت می بیند جبار دارد دست و پا می زند و غده چرکین گلو باز شده و پارچه خونی شده است و دیگر اثری از غده نیست!
خاله ام از شدت خوشحالی سلام و صلوات می فرستد که همه فامیل و همسایه ها می آیند و وقتی قضیه را می بینند جالب است هر کسی گوشه ای از لباس جبار را برای تبرک می برد؛ جبار نذر شده امام موسی کاظم(ع) بود.
جبار در همان روستا بزرگ می شود و در همان دوران اول و دوم راهنمایی که بوده جنگ شروع می شود و جبار با اینکه سن کوچک داشته به جنگ با صدام می رود.
درباره خصوصیات و سجایای اخلاقی و رفتاری شهید عراقی بفرماید؟
جبار بعد از جنگ جذب سپاه می شود و در سال های اخیر به عنوان فرمانده گردان امام حسین (ع) منصوب می شود و آنجا را بعد از دستور رهبری گردان ها را سرو سامان می دهد و در منطقه کوت عبدالله کلی نیروی بسیجی جذب می کند.
جبار همیشه بشاش و خندان بود و می گفت با اخلاق خوب می توان هر کسی را جذب انقلاب کرد و در همان کوت عبدالله خیلی ها را جذب کرده بود.
الان خیلی از مسئولان می گویند نه برای فلان مسئولیت ما باید بچه روحانی و بچه مدیر را جذب کنیم؛ اما جبار می گفت نه همه را باید جذب کنیم!
جبار از لات خیابان تا بچه مومن مسجدی را جذب گردان امام حسین(ع) کرده بود و از آنها نیروی انقلابی ساخته بود.
چند مدت پیش پنجشنبه شب رفته بودم سر مزار جبار یک جوانی دیدم سر مزارش به شدت گریه می کند. گفتم تو جبار را می شناختی؟ جوان که خوش سیما و با محاسن بود، گفت: خانم عراقی ما هر پنجشنبه سر مزار شهید می آییم و آب و گل می کاریم و خاک مزارش را می بوسیم.
گفتم چرا؟
جوان گفت: من آدم شدن و زندگی خود را مدیون شهید هستیم. من یک لات خیابان بودم و یک روز با موتور دم در حوزه بسیج رفتم و داد و بیداد کردم و الکی با عربده و صدای بلند گفتم: هی بچه بسیجی ها من می خواهم رئیستان را ببینیم و شروع به ناسزا گفتن به بسیجی ها کردم.
بچه های بسیجی که من را می شناختند، گفتند برو شر به پا نکن الان حاجی می آید گوش تو را می برد!
بعد گفتند: حاجی دارد می آید و نگاه کردم دیدم شهید عراقی خنده کنان آمد و گفت: جوان چی شده است؟ من هم گفتم می خواهم بسیجی شوم {با حالت تمسخر!!}
شهید عراقی دست من را گرفت و برد تو حوزه بسیج و گفت: تو از الان معاون من و رئیس دسته عملیاتی هستی!
باورم نمی شد گفتم این همه نیروی خوب و بسیجی است چرا من رو گذاشتی معاون خودت؟
شهید عراقی رو کرد به من گفت: بهتر از تو نداریم! از فردا من شدم معاون شهید عراقی! فردا که رفتم بهش گفتم من نمی توانم چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم!
شهید عراقی گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه می گویم تو پیش من نمازت را خواندی و این طور آرام آرام من بسیجی شدم و نماز و و همه چیز را یاد گرفتم و الان یک زندگی خوب و شرافتمندانه دارم.
چطور شد شهید عراقی عازم سوریه شد؟
چند سال پیش که تازه به سوریه حمله شده بود من و جبار در اتاق نشسته بودیم و اخبار نگاه می کردیم. دیدم جبار خیلی ناراحت و محزون به من گفت: ام علیرضا دارند اسلام را نابود می کنند و ما اینجا نشستیم و کاری نمی کنیم؟
گفتم خوب ما چکار می توانیم کنیم؟ سوریه ارتش دارد و ملتش بروند خودشان دفاع کنند!
جبار به من گفت: ما باید کمک مسلمانان کنیم و بعد به شوخی گفت: ام علیرضا اگر من بروم سوریه تو موافقت می کنی؟
من هم گفتم: چرا مخالفت کنم موافقم؛اما به شرطی که من هم در جهادت شرکت کنم.
جبار آنقدر در ماموریت ها شرکت کرده بود که من به نبودنش عادت کرده بودم و خود جبار هم از بس در ماموریت ها شرکت کرده بود، دچار بیماری های تنفسی شده بود.
جبار واقعاً عاشق شهادت بود و روحش اینجایی نبود و دنبال پرواز بود و همیشه به من می گفت: من حوصله حساب و کتاب در آخرت را ندارم دنبال شهادت هستم که بتوانم راحت و بدون حساب و کتاب از این مرحله عبور کنم.
درباره اعزام شهید عراقی برای دفاع از حریم بانوی خوبی ها بفرماید؟ چطور رفتند؟
بهمن ماه سال 93 بعد از مدتی انتظار عازم سوریه شدند و در سوریه چون سرویس های اطلاعاتی عربستان و اسرائیل از تکفیری ها حمایت می کنند، خیلی اشراف اطلاعاتی دارند و برای همین شهید عراقی آنجا اسم مستعار ابوعارف را برای خود انتخاب کرده بود.
چون قدرت بیان و تسلط به زبان عربی و تکنیک های اطلاعاتی بالایی داشت تو سوریه به جبار مسئولیت های اطلاعاتی و عملیاتی داده بودند.
جبار ریز مسائل اطلاعاتی را رعایت می کرد و چیزی حتی به خانواده هم نمی گفت و ما تازه بعد از شهادت فهمیدم که چه کارهای کرده است.
به قدرت بیان و اخلاق خوب شهید عراقی اشاره کردید، در سوریه چه کارهای فرهنگی می کردند؟
در سوریه اوضاع خیلی نامناسب است بویژه کارهای فرهنگی اصلا صورت نگرفته است و ممکن در یک روستا و حتی در یک خانواده برادری عضو داعش باشد و برادری علیه داعش و اصلا آنجا نمی شود به کسی اعتماد کرد.
شهید عراقی آنجا بین روستایی ها جلسه می گذاشت و مشکلات آنها را حل می کرد و اجازه نمی داد سمت تکفیری ها بروند و خیلی از مناطق را با هیمن جلسات عشایری از لوث تکفیری ها آزاد می کرد.
شهید عراقی سال 93 را کاملا سوریه بودند یا ایران هم آمدند؟
بچه ها خیلی جبار را دوست داشتند و مدام بیتابی جبار را می کردند و قبل از عید 93 آمد؛ اما چند روز قبل از عید در اثر حمله داعش چند نفر از همرزم و 40 نفر از سوری ها را مثله شدند و دیگر جبار دیوانه شده بود و مدام اصرار می کرد که سریع به سوریه برگردد.
باور کنید این همه سال زندگی کرده بودم تاحالا من گریه جبار را ندیده بودم؛ اما آن روزها با اینکه ایام عید بود؛اما جبار روزی نبود که سرنماز گریه نکند؛ خیلی ناراحت بود.
بعد از عید سریع برگشت به سوریه، موقع برگشت چیزی به شما نگفت؟
ببینید من خودم آن موقع دانشجوی ارشد دانشگاه اراک بودم و مرتب تردد می کردم؛ البته الان در دانشگاه شهید چمران هستم و خیلی برای من سخت بود چون بچهها تنها بودند و جبار هم که می رفت نمی دونستم چکار کنم.
وقتی می خواست ساک خود را ببندد، گفت: ام علیرضا من دارم می روم سوریه و ممکن است شهید بشوم؛ پس تو را خدا ناراحت نشو و اجازه بده من بروم.
به شهید عراقی گفتم: جبار اگر تو را سپاه یا جایی اذیتت کرده بگو و یا برو استعفا بده نمی خواهد بروی سوریه و من خودم کار می کنم و زندگی را یک جوری میگذرانیم.
بعد به شوخی گفتم: تو بروی من با این دو بچه چکار کنم؟
جبار برگشت و گفت: ام علیرضا بابا تو میشوی همسر شهید و همه بهت افتخار می کنند! من به جبار گفتم: خب بلدی سرآمدم را شیره بمالی و کلی خندیدیم؛ اما گفتم من الان هم به بودنت افتخار می کنم و الان ممکلت به مدیر احتیاج دارد و تو اینجا بیا نیروها را تربیت کن نمی خواهد بروی سوریه!
جبار با همان لبخند همیشگی گفت: مدیر زیاد است؛ اما الان انجا شهید می خواهد و ساک را برداشت؛ به جبار گفتم به شرطی رضایت می دهم که تنها نروی بهشت و من را هم با خودت ببری بهشت و اجر جهاد را به من هم بدهی! {گریه اجازه نمی دهد ...}
من برای جبار آش پشت پای ابوالفضل(ع) درست کرده بودم و روز رفتن به جبار گفتم برای برگشتن سالم تو آش درست کردم و جبار خندید و گفت دعا کن خانم ابوالفضلی بشوم...
درباره زمان حضور ایشان در سوریه بفرماید؟
هر از گاهی پیام می داد و می گفت حال من خوب است من هم تنها بودم و به جبار می گفتم زود بیا من می ترسم و او هم به من دلداری می داد و می گفت خدا بزرگ است ما داریم پیروز می شویم و برمی گردیم.
بعدها فهیمدیم جبار در منطقه رقه که یک محور مهم برای داعشی ها بود فرمانده عملیاتی بود. منطقه سوریه جای است که اسرای شام را از آنجا گذراندند و امام سجاد در آن تپه ها حضور داشتند.
منطقه رقه به شدت برای تکفیری ها مهم بود و کاملا احاطه داشتند و فقط کافی بود موبایل روشن شود، سریع و با دقت آنجا را موشک می زدندف خیلی منطقه خطرناک بود؛ چون اگر رزمنده های اسلام آنجا را می گرفتند ارتباط داعش با حلب قطع می شد.
ابوعارف ماموریت می گیرد که از آنجا دفاع کند و محور غرب را به ایشان می دهند و محور شرق را به کرمانشاهی ها که متاسفانه محور شرق را آنقدر موشک باران کردند که همه بچه ها را آنجا شهید می کنند و فقط محور غرب و یاران جبار می مانند.
یاران جبار با دلاوری های تمام فتح می کنند و در عملیات بدر 1 و 2 و 3 موفق می شوند و در بدر 4 وقتی محور شرق سقوط می کند نیروهای سوری که پشتیبان شهید عراقی بودند می ترسند و فرار می کنند و تنها چند نفر از یاران شهید عراقی باقی می ماند.
در همان لحظات شهید عراقی به من پیام داد که من جای خیلی خطرناکی هستتم برای من دعا کن و نگران هیچ چیزی نباش.
در بدر 4 شهید عراقی و یارانش چه رشادت هایی کردند؟
در بدر 4 با اینکه تنها بودند شهید عراقی طوری نیروها را چیدمان کرده بودند که گویی هزار نفر نیرو دارد و داعش نمی توانست نزدیک شود؛ اما داعش روستاهای اطراف را کامل اشغال و همه را سر بریده بود.
حدود صبح، داعش و محاصره داعش تنگ و تنگ تر می شود و یکی یکی از یاران جبار شهید می شوند و تا اینکه یک ابواسماعیل از بچه های خرم آباد بود که زخمی می شود و ابواسماعیل فقط باقی می ماند.
ابواسماعیل به جبار می گوید جبار تو سریع برگرد تو فرمانده هستی نباید تو شهید بشوی! اما جبار ابو اسماعیل را روی دوش می اندازد و می گوید من اجازه نمی دهم دست داعش بیافتی!
تا جبار هم رزم خود را روی کول خود برای انتقال می اندازد تک تیرانداز چشم شهید عراقی را نشانه ...{گریه اجازه نمی دهد}
بعد که ابواسماعیل به هوش آمده بود گفته بود که جبار در حالت سجده به سوی خدا رفت..
چگونه خبر شهادت شهید عراقی را متوجه شدید؟
من خواب هایم درباره جبار همیشه صادق بود. شب قبل دیدم در یک عروسی هستم و من دارم حنا پخش می کنم و تا از خواب بیدار شدم صلوات فرستادم و گفتم خدایا فقط جبارم را برای من نگهدار!
صبح آماده شدم که بروم دانشگاه اراک و چند روز قبل هم بلیط رزرو کرده بود رفتم که سوار بشوم گفتند خانم شما بلیط ندارید گفتم مثل همیشه دیروز رزرو کردم.
مسئول اتوبوس گفت: خانم عراقی شرمنده مثل اینکه ثبت نشده الان هم به شدت ماشین پر است؛ اما اصرار کردم بابا من امتحان دارم باید بروم دانشگاه اراک.
گفتم حداقل بگذارید با ماشین بروجرد بروم سمت اراک، گفت: بخدا همه ماشین ها پر است. در این هنگام در ترمینال یکی از دوستان از سوسنگرد زنگ زد و گفت: ام علیرضا از جبار خبر داری؟ گفتم: نه خبر ندارم گفت اینجا دارند خیلی شایعه درباره اش می گویند؟ گفتم چه می گویند: چیزی نگفت و گفت هیچی و خداحافظی کرد.
من به یکی از هم رزم های شهید در سوسنگرد تماس گرفتم: تا تماس گرفتم دیدم خودش جواب داد. گفتم حاجی سلام از جبار خبر نداری؟
تا گفتم جبار گوشی را داد به خانمش و همسرش گفت: سلام خانم عراقی خوب هستید؟ شوهرم خانه نیست، کاری داشتید؟
با ناراحتی گفتم بابا من که بچه نیستم الان سلام کرد تا این را گفتم صدای گریه را از پشت تلفن شنیدم و دوستش گفت: خداوند در مصیبت ها به همه صبر دهد.
تا این را شنیدم فریاد زدم و شروع به گریه کردم و با همان حال دویدم که برگردم سمت خانه و کیفم گیر کرد به در افتادم به زمین. همه مردم جمع شدند و می گفتند خانم چی شده؟ کیفت را دزد زده؟ من با حالت شیون گفتم نه شوهرم را دزد زده و همه ترمینال گریه کردند و ..{گریه .....}
بعد از اطلاع از شهادت شهید عراقی چه کاری کردید؟
ما با برادرانم به سپاه ولی عصر(عج) خوزستان رفتیم و از 8 صبح تا 4 بامداد آنجا بودیم و گریه می کردیم و کسی اطلاع کامل نداشت.
برادران سپاه به ما مرتب دلداری می دادند و می گفتند خواهرم گریه نکنید؛اما می دیدم که خودشان می رفتند و ارام گریه می کردند خیلی روز سختی بود...
کسی از جنازه شهید خبری نداشت و ما حدود 10 روز اطلاع دقیقی نداشتیم و در این مدت مردم واقعا سنگ تمام گذاشتند و قشرهای زیادی برای تسلیت خانه ما میآمدند.
این روزهای بلاتکلیفی چطور برشما گذشت؟
خیلی دشوار بود و دقیق نمی دانستیم شهید شده و یا اسیر و شایعات خیلی ما را اذیت می کردند و مرتب به مادر پیرش می گفتند پسرت را اسیر کردند و یک روز می گفتند تکه تکه کردند خیلی روزهای وحشتناکی بود و من شب ها با قرص خواب می خوابیدم.
در این مدت شبکه های الجزیزه و الشرقیه از همان روز اول نمی دانم از کجا عکس های شخصی شهید عراقی را پیدا کرده و مرتب نشان می داد که سرهنگ عراقی کشته شد و خیلی برای ما سخت بود و نمی دانستیم این عکس های خانوادگی را چطور این شبکهها پیدا کردند.
شایعه روحیه همه ما و خواهرهایش را داغون کرده بود و به نوعی مردم را داشتند، می ترساندند که ای مردم بچه های خود را به سوریه نفرستید!
من در همان دوران در جمع خیلی از کسانی که به مراسم عزاداری آماده بودند با میکروفن اعلام کردم ما راضی هستیم به راضی خدا و اصلا پشیمان نیستیم و هم خودم و هم بچه هایم آماده هستیم که به سوریه برویم که این موضوع خیلی از شایعه ها را تمام کرد و جالب اینکه بعد از آن، گروه های 100 نفره از کوت عبدالله برای رفتن به سوریه ثبت نام کردند.
یک روز گفتند که داعش اعلام کرده ابوعارف پیش ماست و یک لیست 70 نفره داده بودند که با شهید معاوضه کنند.
بچه های سپاه به من گفتند شما چه می فرمایید که ما انجام دهیم؟
من گفتم اگر جبار زنده است ببینید چه می خواهد من حاضرم انجام دهم؛ اما اگر شهید شده نه من و نه جبار راضی نیستیم داعشی ها را آزاد کنید و من جنازه جبار نمی خواهم و می خواهم که اجازه بدهید که من بروم سوریه و سر آن 70 نفر را تن شان جدا کنم و برای داعشی ها بفرستید تا بدانند زن عارف کمتر از خود ابوعارف نیست!
بعد از چند روز قطعی شد که شهید جبار عراقی شهید شدند و جنازه ایشان دست داعش نیست؛اما در وسط بیابان در این ۱۰ روز مانده و در تیررس داعش است و کسی نمی تواند نزدیک شود.
تا اینکه چند نفر از دوستانش شبانگاه می روند و جنازه جبار را سینه خیر به عقب می آورند که بمیرم برای جبار که انقدر زیر آفتاب مانده بود که جنازه اش کامل متلاشی شده بود...(گریه) واقعا فقط یاد مظلومیت های بانو سیده زینب (س) می افتادم که ان بانو چه زجرهایی کشیده است.
درباره اعزام پیکر مطهر شهید به ایران بفرماید؟
(در حالی که گریه می کند) به من گفتند نمی دانم کدام جنازه شهید عراقی است چون بدن متلاشی شده و از طرفی سر ایشان هم با گلوله از بین رفته بود.
من عکس جبار را نشان دادم گفتم جبارم همیشه خندان بود و همیشه خوش خنده بود و سه تا از دندان هایش را خودم بردم پیش دندانپزشک و روکش گذاشته است و از طریق این روکش ها شناسایی کردند.
وقتی می خواستند جنازه شهید را بیاورند گفتم اجازه بدهید من شهید را برای آخرین بار ببینم باور کنید همچنان داشت می خندید بمیرم برای جبارم که همیشه خوش خنده بود...و در گلزار شهدای کوت عبدالله دفنش کردند و هرپنجشنبه شب بچه های کوت سر مزار شهید حاضر می شوند.
الان اگر علیرضا پسرتان بخواهد برود شما اجازه می دهید راه پدرش را ادامه دهد؟
حتما با افتخار من پسرم را دارم طوری تربیت می کنم که ولایی تربیت بشود تا مثل پدرش یک قهرمان بشود.
من به جبار خیلی افتخار می کنم و اینکه برای اسلام و نابودی آمریکا در یک کشور غریب مظلومانه شهید شد؛اما اجازه نداد داعشی نفس راحت بکشند.
برخی به من می گویند چقدر شوهرت پول به خاطر سوریه می گرفت که رفت شهید شد؟ واقعا خیلی ناراحت می شوم چون اصلا شوهرم پول برایش اهمیتی نداشت و فقط و فقط برای دفاع از اسلام رفت و الان هم ما با حقوق معلمی خودمان گذران می کنیم و هیچ اتفاقی نیافتاده و خوشحال هستیم.
یا برخی می گویند سوریه کشور عربی است و حرف های قومیتی می زنند؛ در حالی که الان گردان ها از همه استان ها هستند از لر و فارس و ... همسرم اجازه نداد همرزم لرستانی خود دست داعش بیافتد.
باید بصیرت داشته باشیم سوریه چیزی ندارد دشمن با ایران مشکل دارد و می خواهد ایران را نابود کند و از شیعه می ترسد و برای همین هر کجا شیعه است، حمله می کند؛ اما بدانید همیشه ما پیروز هستیم چون به شهادت اعتقاد داریم.
مثل اربابش بدنش چند روز زیر آفتاب بوده... سلام بر بی بی زینب.س. و سلام بر شماخانواده ها و زنان زینبی.س.
آفرین به عشق و استواریتان.
اشک از چشمانم جاری شد.
اجرکم عندالله.
لطفا بیشتر ازین مطالب بزارید تا کمی از حق این کبوتران آسمانی ادا بشه.