گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ حمیدرضا نظری - مرد، با شانه هاي تكيده و نگاه خسته، در مغازه اي كوچك نزديك به يك ترمينال مسافربري به شدت احساس گرسنگي مي كند... او بعد از پرداخت پول ساندويچ و خروج از مغازه، در هواي ابري آبستن باران، خودش را به يكي از نيمكت هاي پارك حوالي ترمينال مي رساند و بلافاصله به خوردن مشغول مي شود، اما چند لحظه بعد، با ديدن كودكي آشفته و پريشان در چند قدمي خود، لقمه در دهانش مي ماند و...
مرد، می خواهد بدون توجه به اطراف خود، لقمه را فرو دهد، اما نگاه شيفته و منتظر كودك و صداي گوش خراش بوق اتوبوس هاي ترمينال مسافربري، روح و روان او را آزار مي دهد... مرد با كنجكاوي از روي نيمكت برمي خيزد و به آرامي به كودك نزديك مي شود:
" گرسنه اي بابا جون؟! "
كودك به جاي پاسخ، با تعجب چند بار به کف دست خود و صورت مرد خيره مي شود و لبخند مي زند؛ گويي سال ها با چهره مرد، آشنا است.
" با تو هستم كوچولو؛ می گم گرسنه... "
و دستي زنانه، شانه كودك را مي لرزاند:" تو كه بازم اومدي اينجا پسرم!... الان يه ساعته دنبالت مي گردم مادر! "
كودك، هراسان و با عجله، دستش را پشت كمرش پنهان مي كند و چندقدم از زن فاصله گيرد، اما اين حركتي نيست كه از نگاه زن پوشيده بماند:" بازم عكس؟!... مگه نگفتم ديگه حق نداري دست بهش بزني، ها؟! "
- مامان...آخه...
- آخه تا كي مي خواي دنبالش بگردي؟! صد بار بهت گفته ام بابات چند ساله معلوم نيست كه...
بغض مانده درگلوي زن، قدرت ادامه كلام را از او مي گيرد... زن، شبي را به خاطر مي آورد كه مرد زندگي اش، به اميد رسيدن به دنيايي بهتر و آرامشي بيشتر در آن سوي آب ها و اقيانوس ها و براي خروج از يكي از مرزهاي كشور، براي آخرين بار در اين ترمينال با او و تنها فرزندش خداحافظي كرد و ديگر اثري از عزيز سفركرده اش پيدا نشد و...
زن نگاهش را از مسافراني كه به قصد رفتن به ترمينال از كنارش مي گذرند پنهان مي كند و پس ازچند لحظه خم مي شود و كودك را در آغوش مي فشارد:" قول بده ديگه منو تنها نذاري؛ باشه مادر؟! "
اشك در چشم هاي كودك موج مي زند. زن به آرامي از جا بلند مي شود و با دست استخواني و پينه بسته اش، موهاي ژوليده كودك را مرتب مي كند و او را مي بوسد:" بريم عزيزم! حتما خيلي گشنته؛ مگه نه؟!..."
زن از نیمکت و مرد دور مي شود و با صداي بغض كرده و به آرامی با خود زمزمه مي كند:
"... أَللَّهُمَّ إِنَّكَ تَهْدي مِنَ الضَّلالَةِ، وَتُنْجي مِنَ الْعَمى، وَتَرُدُّ الضَّالَّةَ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ، وَاغْفِرْ لي، وَرُدَّ ضالَّتي، وَصَلّ عَلى مُحَمَّدٍ وَالِهِ وَسَلَّمَ..."
... و اما مرد، ديگر اشتهايي ندارد؛ گويي هرگز احساس گرسنگي نكرده است... مرد، پس از مكثي كوتاه، مي خواهد به سمت نيمكت پارك برگردد كه به ناگهان در چند قدمي اش و برآسفالت سرد پیاده رو خيابان، یک قطعه عکس کوچک، نگاه او را به سوی خود می کشاند. مرد با كنجكاوي خم مي شود و به عكس نگاه مي كند؛ عكسي خندان از مردي كه شباهت زيادي به او دارد!... به يكباره همه وجود مرد به لرزه درمي آيد. چنین شباهتی چگونه ممکن است؟!... مرد احساس مي كند كه پاهايش ديگر قدرت تحمل جسم نحيف اش را ندارند؛ به آرامی ازدرون تهي مي شود و روي آسفالت نمناك خيابان به زانو در می آید...
****
... در پارك نزديك ترمينال، مرد غرق در رويايي نامعلوم، روي نيمكت نشسته و به عكس افتاده بر زمين خيره شده است. مسافران، با بارهاي حجيم و گريزان و شتابزده، ازكناريكديگر مي گذرند؛ بي آن كه كسي نگاهی به عكس زير پايش بيندازد.
دقایقی بعد، پيرمردي با عصا و عينك و كت و شلوار طوسي و كيف سامسونت به مرد نزديك مي شود و روي نيمكت روبروي او مي نشيند. پس از چند لحظه تلفن همراه پيرمرد به صدا درمي آيد و او نگران و دستپاچه، بدون توجه به کیف و موقعيت خود، با شتاب هرچه تمام تر از جا بلند مي شود تا خود را به پله برقی و پل عابرپياده برساند... حالا ديگرمردي با نگاه خسته و يك كيف چشم نواز، برروي نيمكت ديده مي شود و...
مرد، باقي مانده ساندويچ را درگوشه اي از نيمكت مي گذارد و ناباورانه به كيف نگاه مي كند؛ كيفي كه شايد آينده نامعلوم او را سر و سامان دهد. براي اولين بار، خطي از خطا و هوس در ضمير مرد شكل مي گيرد. او آب دهانش را فرو مي دهد و پس از بررسي دور و بر خود و اطمينان از مناسب بودن موقعيت، به آرامي دركيف را مي گشايد... چشم های مرد از شوق بسته های دلار و اسکناس های درشت، برق مي زند و خنده اي اميدبخش بر چهره اش جا خوش مي كند؛ ديگر نيازي نيست كه مُهر داغ و تلخِ بيكار، برپيشاني او نقش ببندد و نيش كلام ديگران را به جان بخرد؛ با پول اين كيف به زودي مي توان با خريد مغازه اي بزرگ در بهترين نقطه شهر...
از دید مرد، تصاويري لذت بخش ازحركت گام هاي استوار او در لباسي شیک و متناسب، برسنگفرش خيابان شكل مي گيرد و... از صداي بوق بلند و ممتد يك اتوبوس، مرد به خود مي آيد و لبخند مي زند: " حالا چه وقت اين خيالاته آدم حسابي؛ بجنب كه ..."
او با دستپاچگي و ترس و لرز، درحالي كه سعي مي كند خود را خونسرد نشان دهد، كيف را برمي دارد و با عجله به طرف پل عابر پياده، پيش مي رود... با گذاشتن پا روي پله برقی اول، احساس آرامش مي كند. حالا مرد در چند قدمي خوشبختي ايستاده و آينده اي روشن در انتظار او است، مرد پس از طی مسافت کوتاهی بر روی پل، سوار بر پله برقی دوم، به سمت پایین حرکت می کند، اما چند متر مانده به سنگفرش خيابان، در پايين ترین نقطه پله برقی، در مقابل خود، پيرمردي را مي بيند كه در انتظار او است؛ پيرمردي با عصا و عينك و كت و شلوار طوسي و لبخندي شيرين و گرم برلب:
" سلام آقا!... شما چرا زحمت كشيديد؟!... متشكرم!"
****
مرد، در زير نم نم باران، روي نيمكت پارك نشسته و در حالي كه زانوانش را بغل گرفته، همچنان به عكس افتاده بر آسفالت پياده رو خيره شده است.
... دقايقي بعد، اولین مسافر، پس از نزديك شدن به نيمكت، مي ايستد و خم مي شود تا عكس را از روي زمين بردارد، اما مسافر دوم، مانع كار او است:" مال شماس؟! "
يك لبخند تلخ بر لب اولین مسافر نقش مي بندد:" نمي دونم؛ نگاش آشناس!"
- اما شبیه شماس!
- شبیه من يا...؟!
- شما!
- من؟... خب آره؛ شبیه منه... يعني نه، نه؛ نمی شناسمش!
- مي شناسي؛ اين عكس شماس؛ من مطمئنم!
اولین مسافرکه متوجه شباهت فراوان خود با عکس شده، با چهره ای نگران و درسكوت، از عكس فاصله مي گيرد و در ميان مسافران گم مي شود... مسافر دوم كه نمي خواهد باور كند عكس به او هم شباهت دارد، مردد است كه چه كاري انجام دهد؛ عكس را از روي زمين بردارد و يا...
زمان به كندي مي گذرد. همزمان با عبور يك اتوبوس از خيابان كنار پارك، مسافر دوم بالاخره تصمیم می گیرد تا دست لرزانش را به سوي عكس دراز کند، اما مسافر سوم با كنجكاوی و شتاب، زودتر خودش را به عكس مي رساند:" دست نزن آقا!"
- مال شماس؟
- من؟... نه!
- اما شبیه شماس!
- شبیه من؟!... ببینم!... خدای من!... این...
- شمایی؛ درسته؟
- نه؛ این من نیستم!
- چرا؛ هستی؛ این شمایی؛ خود شما؛ خودِ خودِ شما!...
مسافر سوم، به یکباره ازجا بلند می شود و گیج و سرگردان و با قدم های سریع، هر لحظه از عکس دور و دورتر می شود:" نه، نه؛ این من نیستم!... من نیستم!... نیستم!... نيستم!..."
مسافر دوم درحالي كه به حرکات مسافر سوم مي خندد، برای اولین بار نگاهش را به سمت نیمکت می چرخاند و با دیدن مردی که زانوانش را بغل گرفته و باقی مانده ساندویچی در دست و چهره ای بسیار شبیه به او دارد، وحشت زده بر خود می لرزد؛ انگار اين خود او است كه در مقابلش روي نيمكت نشسته است!... به ناگهان از فرط اضطراب، نفس در سينه مسافر حبس مي شود و برخورد ابرهای آبستن به یکدیگر و ایجاد جرقه اي بزرگ، آسمان مه گرفته خیابان و ترمینال را روشن می کند و سپس صدای بلند و رعب انگیز آذرخش، ناله های هراسناک او را می پوشاند و...
****
... شب از نيمه گذشته است و هیچ مرد و هیچ مسافری در نزدیکی پارك و نيمكت ترمينال پرسه نمی زند... ديگر صدايي جز ریزش باران نرم به گوش نمی رسد، اما هنوز هم برآسفالت سرد پیاده رو خيابان، عكسي خندان از يك مرد ديده مي شود...
... ساعاتي بعد، همزمان با ریزش تند باران و نواي روح بخش اذان صبح از بلندگوي ترمينال، پاشنه كفش خيس يك مسافر غمگين و غريبه، عكس افتاده برآسفالت خیابان را با خود مي برد. درست در همان زمان، صداي گريه كودكي آشفته و پريشان كه براي يافتن عكس، خودش را به پارك رسانده، سکوت شب را می شکند و همه فضا را در بر می گیرد. با كمي فاصله از او، مادري نفس زنان، تلاش مي كند تا خود را به كودك برساند و او را بگيرد، اما كودك در حالي كه تحمل ديدن عكس پدر در زيرپاي مرد غريبه را ندارد، با شتاب به سمت عكس مي دود و در زير رگبار شديد باران، فرياد مي زند: "بابا!"
مرد، هراسان به سمت صدا برمي گردد و با ديدن كودك، بغض كرده و با همه وجود، برخود مي لرزد...
... لحظاتي بعد، كودكي خندان درآغوش پدري خسته و گريان فرو مي رود و زني، ناباورانه برآسفالت باران خورده خيابان به زانو در مي آيد.