گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ حمیدرضا نظری - کجایی تا بیایی؟!... عاشقان مي ميرند و عشق، همچنان مي ماند... کجایی تا بیایی و شاید مرا و ما را در آغوش بگیری؟! کجایی تا سر بر شانه های مهربانت بگذاریم و به اندازه تمام دلتنگی های عمرمان، گریه کنیم...کجایی؟! بیا؛ بيا كه عشق، ماجرايي است كه پايان ندارد!...
****
اينجا شهر است و اينك صبح؛ صبحي زيبا كه آواز پرنده ای خوشنوا از دوردست ها، نگاه همگان را به سوی خود فرا مي خواند؛ صبح است و شهري با خورشيد فروزان و مردماني كه درخيال آغازي شاد و شيرين، سر از بالين برداشته اند تا به زندگي لبخند بزنند... و صداي گريان جوانی تنها در همين نزديكي ها؛ عکاس جوان و غمگينی كه در اتاقي پوشيده از عكس هاي سیاه و سفید، در تاريكي فضايي سرد و يخ زده، در رویاهای خود غرق شده است...
اینک صبح است و شهري و خياباني با همسایه هایی که درشروع يكي از روزهاي خوب خدا، با شیدایی تمام، در انديشه و انتظار ظهور و حضورِ مهربانِ مهدي موعود (عج) همه جا را نوراني و آذين بندي كرده و تمام وجودشان مالامال خنده و شادي است...
و اما در اين ميان، جوان عكاس، درجست و جوي خاطرات عزیزِ خفته در خاکی سرد، زمين و زمان را به دست فراموشي سپرده و نگاه افسرده به سقف بي روح اتاق و بُغض فرو مانده درگلو، روزگارش را تيره و تار ساخته است:
" آه، كجايي مادرجان؟... كجايي عزیزِ جان؟!... آيا هستي هنوز؟!"
... و نيست؛ ديگر اثری از او نيست؛ ديگر عزيزِ جان و مادري نيست تا فرزندي سر بر شانه هاي مهربانش بگذارد و به اندازه تمام دلتنگی های دوران كودكي هایش، بگريد. او یک سال قبل درست در چنین روزی و در همین اتاق، درحالی که برای آخرین بار، عاشقانه نام مهدی (عج) را برلب زمزمه می کرد، لبخندزنان پیشانی بر سجاده سبز خدا نهاد و برای همیشه چشم هایش را فرو بست و...
لحظاتي بعد، جوان از تخت پايين مي آيد و به عكس كوچك و قديمي روي دیوار نگاه مي كند؛ عكسي از دوران كودكي اش كه مادري شاداب و خندان، او را در آغوش گرفته و دست هاي پر مهر خود را به دور بدنش حلقه زده است... نسیم صبحگاهي، عکاس را به گذشته های دور مي برد و او در مقابل دیدگان خود، مادرجوانش را مي بيند كه دست مهرباني برسرش مي كشد:
"منو دوست داري پسرم؟"
- آره مامانی!
- چندتا؟
- خيلي؛ هزارتا!
- آفرين پسر گلم!... حالا بشين همين جا تا برات يه بستني خوشمزه بيارم!
- بستني؟!... نه، نمي خوام مامان؛ بستني سرده؛ پيشونيم يخ مي كنه و دردم مياد!
... و جوان حاضر در اتاق، به يكباره احساس سرما مي كند و پيشاني اش تير مي كشد... لحظاتي بعد، از جا بلند مي شود و پس از كنار زدن پرده اتاق، از پنجره به خيابان زيباي مقابلش نگاه مي كند؛ خياباني كه به مناسبت میلادی خجسته، کوچه ها و درختان و تيرهاي چراغ برق و در و ديوار و حتي آسمانش، با لامپ هاي رنگارنگ ریسه کشی و تزيين شده و جلوه خاص و چشم نوازی به محله داده است؛ مكاني كه طاق نصرت فلزي اش با كتيبه هاي دیدنی و پرفروغ و چراغ گردان هاي تماشايي، همه نگاه ها را به سوي خود مي كشاند و به دل ها، آرامش می دهد و با خود شادی را به ارمغان می آورد...
با ديدن اين همه زيبايي، اشك درچشم هاي جوان حلقه مي زند؛ جوانی تنها كه دلتنگ يك عزیزِ ناپيدا و پنهان است:"كجايي مادر؟! كجايي عزيز دلم، كجايي كه لحظه اي دیدارت آرزوست..."
اشک های سوزان جوان، برگونه های یخ زده اش همچنان جاری است:"مادر! مي دانم كه از تنها فرزندت نامهرباني ها ديده اي، مي دانم كه قلب بزرگ تو، شكستني است... افسوس و صد افسوس که نتوانستم آن گونه که شایسته تو بود... آه... مادر... مادرجان!...
****
اينجا آسايشگاه معلولان و سالمندان است و اينك غروب؛ غروبي زيبا كه رنگ و بو و حال و هواي صبح را دارد؛ صبحي كه با خود، مهدي"عج" و مهرباني و ميلاد و شربت و شيريني و شادي و خنده و خدا را دارد... و زني دلشكسته كه در غروب و غربت و غم، درگوشه ای از کارگاه قالیبافی، دور از دیگران و بي توجه به زمين و زمان، همه وجودش را به دار قالي خوش نمايي داده است که...
درفضای باز آسایشگاه، جشنی گرم و به یاد ماندنی برپا است و خنده و شادی در همه جا موج می زند. درگوشه وکنار مکان سرسبز آسایشگاه، تعداد زیادی معلول و سالمند به همراه خانواده به تماشای هنرنمایی گروه موسیقی نشسته وگل لبخند بر لب هایشان نقش بسته است. در قسمت ورودی آسایشگاه، ماکت مسجد مقدس جمکران با چراغ های نورانی و رنگارنگ، به زیبای هرچه بیشتر فضا افزوده است. سرتاسر مکان برگزاری جشن، چراغانی شده و تعدادی جوان در بین جمعیت حاضر،گل و شیرینی و شربت و چایی و آش نذری پخش می کنند و عده ای دیگر، مشغول چیدن گلدان ها وگل های خوشبو در کنارحوض بزرگ آسایشگاه هستند و...
... جوان عكاس، از ميان مردمان خندان و خوشحال حاضردرفضاي آسايشگاه مي گذرد تا خود را به كارگاه قاليبافي برساند، اما به محضي كه از اولين پله بالا مي رود، ناخودآگاه دچار اضطراب عجيب مي شود... لحظاتي بعد، او به سختي از راهرو باريكي عبور مي كند تا با دوربين خود، شاهد جدیدترین اثر یکی از دوستان و همدمان قدیمی مادرش باشد؛ هنرمندی که مادر به وقت دلتنگی روزگار، برای دیدارش به آسایشگاه می آمد و...
درمقابل عكاس، زني معلول با دست هاي از فرم برگشته، مشغول كار است. او با ديدن عكاس، هيچ عكس العملي نشان نمي دهد؛ فقط لبخندي زيبا و كم رنگ برلب هايش نقش مي بندد و بلافاصله نگاهش را به دار قالي و تارها و رشته هاي رنگارنگ مقابلش مي دهد كه طرحي از كودكي زيباست؛ كودكي كه به مرور زمان شكل گرفته و تك تك اعضاي صورتش نمايان شده است؛ تنها قسمت باقي مانده، دهان و چشم های كودك است كه معلوم نيست بالاخره به خنده، باز مي شوند و یا تا ابد خواهند گریست... عکاس با دیدن طرح ناقص مقابلش؛ احساس می کند که چهره کودک برایش آشنا است و قبلا او را درجایی دیده است. او درسكوتي لذتبخش به دست هاي زن مي نگرد كه شتابان گره ها را در مي نوردد تا عشق و زيبايي- اين حكايت تمام نشدني بشريت- را خلق كند.
طرح درمقابل ديدگان جوان عكاس شكل مي گيرد و تارهاي رنگارنگ يكي پس ازدیگری درجاي مناسب خود لانه مي كنند تا با گذشت لحظه ها، تصويري كامل از كودك برسينه قالي نقش بندد.
عكاس به آرامي جلو مي آيد و با دوربين و در نمايي نزديك، صورت شکسته ناشی از رنج سالیان زن را دركادر مي گيرد تا لبخند او را شكار كند، اما به ناگهان برخود مي لرزد و بغض سنگيني راه گلويش را مي فشارد:" آه، خدايا چه مي بينم؛ اين زن دارد گريه مي كند؟!"
اشك در چشم هاي معصوم زن، موج مي زند و براي خود، راه گریزی می جوید... ديدن چنين صحنه اي برای جوان سخت و طاقت فرسا است. او فكر مي كند كه زن دراین حالت و با چنین روحیه ای، حتما در آخرين مرحله از طرح خود، دهان و چشم های كودك را به گريه و غمي آشکار، گره خواهد زد و...
جوان، ديگرتحمل و جرات ماندن و ديدن پایان اثر را ندارد و مي خواهد هر چه زودتر و با عجله از دركارگاه بیرون برود:" نه، اين كودك نبايد گريه كند؛ او بايد بخندد و عاشق شود!... عشق، ماجرايي است كه پايان ندارد؛ او بايد براي هميشه عشق بورزد و عاشق بماند..."
****
جوان عکاس در میان جمعیت نشسته و به آهنگ دلنشین موسیقی و صدای خوش خواننده ای گوش می کند که جمعیت حاضر در محوطه بزرگ آسایشگاه را شیفته خود ساخته است، اما او انگار چیزی نمی بیند و نمی شنود و همه حواس و خیالش در پی کارگاه قالیبافی و زن معلولی است که...
او به یکباره از جا بلند می شود و از جمع فاصله می گیرد: " نه، نه؛ اينجا هم نمي توانم بمانم!... بايد بروم و نتیجه كار را ببينم!... باید بروم... باید بروم!..."
حس كنجكاوي دست از سر عکاس برنمي دارد... براي دومين بار و با اضطرابی بیش از گذشته، از پله ها بالا می رود و خود را به كارگاه قالیبافی مي رساند، اما ناگهان قدم هایش ازحركت مي ايستند و همه وجودش سرشار از شادي مي شود؛ بر دارقالي، طرحي ازكودكي خندان، چشم جوان عکاس را به سمت خود می کشاند.... جوان در میان گریه ناشی از شادی، به کودک و طرح کامل مقابلش خیره می شود که دیگرکاملا برایش آشنا است؛ تابلویی از دوران كودكي اش كه مادري شاداب و خندان، او را در آغوش گرفته و دست هاي پر مهر خود را به دور بدنش حلقه زده است:" منو دوست داري پسرم؟ "
- آره مامانی!
- چندتا؟
- خيلي؛ هزارتا!
... عکاس با نگاه نگرانش، با زن معلول و با خالق اثر، حرف ها دارد:" پس کجاست مادرم؟!... مادرم را در این تابلو نمی بینم... کجاست آن عزیزِ جانم تا... "
و به یکباره و هراسان، از زن و تابلو فاصله می گیرد و سرگردان و دوان دوان از کارگاه قالیبافی بیرون می آید و در فاصله نزدیک به محوطه باز آسایشگاه و جمعیت، بغض کرده و با صدای بلند، رو به آسمان ناله می کند:
"من مادرم را می خواهم مهدی جان!... یا مهدی! مادرم کجاست؛ کجاست تا برای آخرین بار، سر برشانه هاي مهربانش بگذارم و به اندازه تمام دلتنگی های دوران كودكي هایم، بگريم....
****
اینک صبح است و شهري و خياباني با همسایه هایی که درشروع يكي از روزهاي خوب خدا، با شیدایی تمام، در انديشه و انتظار ظهور و حضورِ مهربانِ مهدي موعود"عج" همه جا را نوراني و آذين بندي كرده و تمام وجودشان مالامال خنده و شادي است...
اينجا شهر است و اينك صبح؛ صبحي زيبا كه آواز پرنده ای خوشنوا از دوردست ها، نگاه همگان را به سوی خود فرا مي خواند؛ صبح است و شهري با خورشيد فروزان و مردماني كه درخيال آغازي شاد و شيرين، سر از بالين برداشته اند تا به زندگي لبخند بزنند... و صداي خندان جوانی درهمين نزديكي ها؛ عکاس جوانی که در روشنایی گرما بخش اتاق و در میان عکس های رنگی، به احترام دست بر سینه گذاشته و به تابلویی نورانی و قاب شده بردیوار و جمله ای با خطی زیبا، خیره شده که نگاه همگان را مجذوب خود می سازد؛ السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
"کجایی مهدی جان؟! عاشقان مي ميرند و عشق، همچنان مي ماند... کجایی تا بیایی و شاید مرا و ما را در آغوش بگیری؛ کجایی تا ما منتظران، سر بر شانه های مهربانت بگذاریم و به اندازه تمام دلتنگی های عمرمان، گریه کنیم... عاشقان مي ميرند و عشق، همچنان مي ماند...کجایی آقاي من؟! بیا؛ بيا كه عشق، ماجرايي است كه پايان ندارد!..."