گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ «اگر درختی را که ریشه در خاک دارد از جایی به جای دیگر ببرید، آن درخت دیگر میوه نمیدهد و اگر بدهد آن میوه دیگر به خوبی میوهای که در سرزمین مادری اش میتواند بدهد نیست. این یک قانون طبیعت است. فکر میکنم اگر سرزمینم را رها کرده بودم درست مانند این درخت شده بودم.» اینها را آقای کیارستمی گفته؛ مردی که هرچند فیلمساز خوبی نبود، اما یک انسان واقعی بود و مردانگی داشت. این درست که در فیلمهایش تصویر درستی از هویت ملی و دینی ما نشان نداد، اما لااقل وطنفروشی هم نکرد. همین مرد به بهمن قبادی و جعفر پناهی تاخته بود. گفته بود این چه فیلمهای سیاهی است که میسازید و جوانان کشورتان را ناامید میکنید. چرا تشویقشان میکنید که ایران را ترک کنند! او حتی گفته بود ایران بهترین جای دنیا برای فیلمسازی است. جالب اینکه بهمن قبادی که فیلم مستهجن «فصل کرگدن» را ساخته و همان روزها در نامه تندی کیارستمی را شلاق زده بود! حالا در سوگ او اشک تمساح میریزد!
فیلمسازِ جشنوارهها!
میگویند وقتی فیلم «شیرین» کیارستمی را در سینمای پردیس ملت اکران کردند، مردم به نشانه اعتراض از سالن بیرون آمدند و گفتند پولشان را میخواهند! «شیرین» بدون هیچ دیالوگی 90 دقیقه فقط تصویر 113 بازیگر زن سینمای ایران را نشان میداد که در سالن سینمایی نشسته بودند، درحالیکه صداهایی از قرائت منظومه خسرو و شیرین نظامی به گوش میرسید! این استعارهای است از سنت فیلمسازی کیارستمی. کسی که برای جشنوارهها فیلم میساخت، نه مردم. سینمای اولترا تجربهگرای او را اروپاییها میپسندیدند. فیلمهای بیقصهای که به قواعد ژانر و درام وفادار نبودند و میخواستند همه ساختارها و قواعد را بهم بریزند. فیلمهایی که برای نمایش در سینماها ساخته نشده بود؛ بیشتر هم مورد مصرف جشنوارهها بودند و به اصطلاح فیلمبازهای انتلکت. او هم مثل بیشتر روشنفکران ایرانی نسبتی با مردم سرزمنیش نداشت و فرسنگها از آنها دور بود. با این حال کیارستمی هنرمند قابل احترامی بود؛ برخلاف باقی همقطارانش!
کیارستمی یک فیلمساز جهانی بود؛ یا بهتر بگویم فیلمساز جشنوارههای جهانی. فیلمهای او مخاطبان خاص داشتند. فیلمسازان مهمی مثل اسکورسیزی و گدار سینمای او را ستایش کردهاند. کوروساوا یک بار گفته بود: «من از سینما ناامید شده بودم، کیارستمی دوباره مرا امیدوار کرد.» او اولین ایرانی برنده نخل طلای جشنواره کن بود، اما آنچه او را از فیلمسازان جشنوارهای دیگر متمایز میکند این است که او به خاطر گرفتن جایزه شرافت انسانی خودش را نفروخت. او پای ایرانی بودنش ایستاد و سعی نکرد با فیلمهای اجتماعیش ژست سیاسی بگیرد تا پیش خارجیها ارج بیشتری بیابد. سینمای اروپا هم او را دوست داشت برای تجربهگرایی فیلمهایش. آنها با معرفی و تحسین سینمای کیارستمی سعی کردند با فیلمهای قصهگو و صنعت سرگرمی هالیوود مقابله کنند. کوششی که سالهاست سمت و سوی دیگری پیدا کرده. واقعیت این است که سینمای آمریکا اراده آنها را در هم شکست و له کرد.
نخل و خرس و اسکار؛ مسأله این است!
حالا جشنواره کن سالهاست دستش را جلوی هالیوود به نشانه پذیرفتن شکست بالا برده. برای همین هم به اصغر فرهادی نخل طلا میدهد. کسی که فیلمهایش هیچ شباهتی به سنت فیلمسازی فرانسویهای آوانگارد ندارد و مبتنی بر قواعد کلاسیک سینما فیلم میسازد. نخل طلایی که اصغر فرهادی تصاحب کرد پایان آرمانخواهی فرانسویها بود. نشانه تسلیم آنها در برابر هژمونی سینمای آمریکا که همه بازارهای جهانی را تصاحب کرده. حالا غربیها در اتحادی سیاه با آمریکاییها میکوشند با جایزههایشان به فیلمسازان ایرانی جهت بدهند. آنها دارند برای سینمای ما ریلگذاری میکنند و کیست که نداند بسیاری از این جوایز جهانی که فیلمسازان ایرانی کسب میکنند بیش از آنکه در راستای منافع ملی ما باشد، گل به خودی است. یک جور پیمان ناجوانمردانه با غربیها؛ وطنت را آنجور که ما میخواهیم توصیف کن، تا به تو پاداش بدهیم؛ نخل و خرس و اسکار!
مرگ در تنهایی و غربت!
عباس کیارستمی در پاریس درگذشت؛ در بعد از ظهر 14 تیر 95. او تنها چند روز پس از اینکه ایران را ترک کرد از دنیا رفت؛ رفت تا لحظههای آخر عمرش را در غربت سپری کند؛ در تنهایی و به دور از مردم سرزمینش. کیارستمی در مصاحبهای درباره مرگ خودش گفته بود: «اگر روزی برسد که بین ماندن خودم و آثارم یکی را انتخاب کنم بیشتر لذتم به بقای خودم است تا آثارم و ترجیح میدهم خودم بمانم اما کاری از من نماند.» حالا او رفته و آثارش ماندهاند. هرچند مردم نیز با او هم نظر هستند. مردمی که هیچ وقت فیلمهایش را دوست نداشتند، هیچ کدام را. ولی به مردانگیاش احترام می گذارند؛ به شرافتش. کاش او بود و فیلمهایش نبودند. اما او رفته! در غربت و تنهایی هم رفته. و لابد همین مردم با خودشان میگویند کاش آقای کیارستمی این روزهای آخر را هم در ایران میماند. کاش در سرزمین مادریاش از دنیا میرفت. کاش نفسهای آخرش را همین جا میکشید. جایی که آن را دوست داشت. جایی که به آن عشق میورزید.
خیلی ها هم هستند فیلماش و دوست دارن... حداقل اونایی که سینما رو میشناسن و سینمادوستن و سینما خوندن... جمعیت این دست آدم ها کم نیست...
فیلمساز خوبی نبود... واقعا جمله ی غیر منصفانه ایه... یک سینماگر یه سینماشناس ببینه اول این متن و ادامه اش و نخواهد خواند...
مگه اینکه منظورت از ایران فقط باغچه بابابزرگت بوده باشه !!
در دفاع از دیدگاه نویسنده متن باید بگم ایشون معیار رو مردم قرار داده و محبوبیت فیلم که از این دید به موضوع نگاه کرده. در کل ادمی که از دنیا میره درسته ک قابل احترام هست ولی دلیلم نی که همه کاراشو درست فرض کنیم. متن جالب و تندی بود که بوی دانشجویی بودن نظر توش حس میشه. بهر حال معیار یا خداس یا مردم یا دل یا ....