به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، قصه ، قصه ی فرزند برومندی است از همین آب و خاک، زاده ی کویر و دست پرورده ی یکی از شیر زنانی که ام البنین گونه عباسش را برای حفظ حریم زینب راهی نمود . قصه قصه ی عباس است و باز هم روایت عباس و زینب حسین . و باز هم حکایت عباس و ادب او . عباس دانشگر، جوان مومن انقلابی، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه امام حسین بود که در سن 23 سالگی در حالی که تازه دو ماه از نامزدیش میگذشت، برای دفاع از اسلام راهی سوریه شد. به گفته ی مادر" گویی خدا میخواست فرزندم را بیازماید " و چه خوب این آزمون را پشت سر گذاشت . به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادرانت ایران زمین بگشاید.
15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم . پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود. او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بودن و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمدد . شرایط سختی بود اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم . دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم. اما برکات معنوی ای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برام آسان میکرد . یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را به جماعت میخواندیم . حتی اگر گاهی مسجد نمیرفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا می کنیم.
ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود . عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سوالاتی میکرد که پاسخ آن ها را نمی دانستم. عباس از کدوکی شجاعت و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت میبردم . از 8-9 سالگی بصورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد.
ا
بزرگتر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت میکرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئت های مذهبی بود. عباس جوان خوش رو و شوخ طبعی بود، همه اهل محل و مسجدی ها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه ی زیادی به داستان انبیا و قصه های قرآنی داشت .
از 9 سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت می کرد تا 13 رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها میگفت:«شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.»
عباس در سالهای تحصیل خوب درس میخواند . بچه ی زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشته اش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد . با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه میکردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. و بعد از پایان تحصیلات بطور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد.
یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف می کرد. میگفت:«با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق میشد، تمام قد می ایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.»
واقعیت آن است که ما خیلی چیزها را بعد از شهادتشان فهمیدیم. عباس هیچوقت از کارها و کلاسهایش چیزی به ما نمیگفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دوره های بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس میکرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاسهای استاد پناهیان و دکتر عباسی شرکت میکرده است.
خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش میشد. از او می خواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس تمام هفته را سر کار بود و آخر هفته ها هم در کلاسها و مراسم سخنرانی شرکت میکرد. البته او هم ابراز دلتنگی میکرد. این سالهای آخر احساس می کردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است.
یک روز بعد از ظهر داشتم دعا میخواندم ، که زنگ در خانه را زدند . فکر کردم بچه ها هستند . در را با آیفون باز کردم و نشستم سر دعا خواندن. یکباره دیدم عباس وارد شد. دو زانو مقابلم زانو زد و صورت و دستانم را غرق بوسه کرد. هر بار که من یا پدرش وارد اتاق میشدیم ، تمام قد می ایستاد. سفارش مقام معظم رهبری را زیاد به ما میکرد و از ما میخواست بعد از دعا برای امام زمان(عج) برای ایشان خیلی دعا کنیم.
از نظر من عباس همه ی ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود .
دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت :«میخواهم به سوریه بروم» راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: «برو ،خدا پشت و پناهت.» پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد ما این قدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت :«آفرین به شما . خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند.» فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش رات جلب کند.
عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب -گرفت . آن ها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت:« شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خنده هایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه ، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ می انداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچه ها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.»
این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم. اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت:«یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟» جواب دادم :«من گفتم اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم .» خندید و گفت: «مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود! »
خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم . شب که برگشتیم ، فامیل های دور به خانه ما آمدند . تعجب کردم این وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟
چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم ، اصلا فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد. این اواخر فوق العاده شده بود ، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم ، خیلی زیبا نماز میخواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم. یک جورایی ما یقین داشتیم عباس شهید میشود .
وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه ام در شهادت است ، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند . عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش ، به او گفتم :"شیرم حلالت مادر! ازت راضیم . سربلندم کردی"
دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: « خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده ودر میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است . با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت : عباس امشب مهمان شهدای مناست . » پسرم خیلی بعد از حادثه منا بیقرار شده بود و تا مدتها آرامش نداشت. تا مدتها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود.
من کوچکتر از آنم که به کسی سفارشی بکنم . اما از خواهرانم خواهش میکنم با بی حجابی دل شهدا را به درد نیاورند. وظیفه ما رعایت حجابمان و دفاع از ولایت فقیه است . از پدر و مادرها و خانواده ها هم خواهش میکنم برای رفتن فرزندانشان به سوریه و پیوستن به جبهه مقاومت خیلی سخت گیری نکنند . چون اگر بچه های ما نروند آنها به خاک و کشور ما تجاوز میکنند .
با آنکه حدود 50 روز از شهادت عباس دانشگر میگذرد اما هنوز هم هر روز خانواده شهید میزبان اقشار مختلف مردم از سراسر کشور میباشند . مردمی که بیشتر انها عباس را نمیشناختند و حتی او را ندیده بودند . اما نمیدانم چه سری در چهره ی این جوان نهفته است که هر بیننده ای را مجذوب خود میکند. قطعا این مصداق کلام الهی است که میفرماید «و تعز من تشاء و تذل من تشاء» و خداوند چه خوب به وعده هایش عمل میکند. تنها ایمان و توکل واقعی به خداوند است که میتواند چنین بینشی عمیق به یک جوان 23 ساله بدهد . دلم میخواست ساعتها پای صحبتهای مادر و پدر عباس دانشگر بنشینم . اما قرار است آنها میزبان امام جمعه یکی از شهرستانها باشند .پس از آنها قول میگیرم که دعایمان کنند .
من و شما رخواهر خوب سرزمینم را تا فرزندان ما نیز عاقبت به خیر شوند و مایه سر بلندی ما در مقابل شهدای اسلام وسرور و سالارشان باشند .
منبع:طنین یاس