کد خبر:۶۳۱۸۹۸
گزارش- جمعهها با کتاب/
آیا «قصه سعید و مریم»رمان خوبی است؟/ یک عاشقانه زورکی
قصه سعید و مریم برخلاف توضیح پشت جلد کتاب (یک عاشقانه سیاسی) نه سیاسی است نه عاشقانه.
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو-فردین آریش: نویسنده به زعم خودش،سراغ غصهها و قصههایی رفته که نمیشود گفتشان. گریه کردن برای چیزی که نگفتنی است اگر برای نویسنده و شخصیتهایش (که برای ما تا آخر هم ناشناس و غریبه باقی میمانند) ممکن باشد برای مخاطب نشدنی است. وقتی چیزی/دردی/غمی بیان نمیشود، منتقل هم نمیشود و بیاثر باقی میماند؛ دقیقتر اینکه حتی وجود هم ندارد. برای همین، اولین رمان آرش سالاری، رمان ناکامی است و ناتوان در بیان آنچه به گواه اسم کتاب ادعایش را دارد؛ قصهی سعید و مریم. قصهای که هم دیر آغاز میشود (آغازی نحیف و کم جان و فرعی)، هم ناتمام و ابتر باقی میماند. میتوانست قصهی سعید و ملکه (مادربزرگش) باشد یا حتی قصه ملکه و مهدش! چه اینکه هسته مرکزی قصه و عنصر کشمکش خود ملکه است (که این هم در نهایت رها میشود) و نه سعید؛ مریم که هیچ.

سعید، طلبه سربهزیر و محجوبی که حزباللهی بودنش را از ملکه پنهان میکند و برای اینکه دل مادربزرگش را نشکند وانمود میکند به جای حوزه به دانشگاه میرود. از آرمانخواهی او چه میبینیم جز کمک به برگزاری یادواره شهدایی. خرده قصهای که هیچ بار داستانیای ندارد و نقشی در پیشبرد قصه مرکزی هم. چه اینکه در ادامه پی گرفته نمیشود و با کنار کشیدن سعید به خاطر کمک به مادربزرگ، در نهایت از برگزاری/عدم برگزاریاش هم بیخبر میمانیم. طبیعتا اگر همه حجم مربوط به ماجرای یادواره شهدا را از کتاب دربیاوریم هیچ خللی در روند داستان و شخصیتپردازی سعید ایجاد نمیشود. گرچه احتمالا نویسنده کوشیده با الصاق این ماجرا به رمان، سعید را حزباللهی بنمایاند تا ما تضاد او با اعتقادات/باورهای مادربزرگش را جدی بگیریم که، چون اهمیت داستانی ندارد و دست آخر هم پی گرفته نمیشود، تضاد اعتقادی سعید و مادربزرگش هم شکل نمیگیرد.
اما مریم. دانشجوی ترم آخر حقوق که از تهران به قم آمده. برای تنها بودن و فرار از خانواده و گذشتهای که آزارش میدهد. گذشته؟ رابطه مبهم و مخدوش با پسری که عاشقش بوده و سر ماجرای سال ۸۸ قالش گذاشته است. نویسنده از توضیح رابطه مریم و امیر –که اسمش را صفحه ۲۲۵، یعنی ۳ صفحه به پایان کتاب میشنویم- شانه خالی میکند. در عوض مدام به آن سال بد/ سال بلوا/ سال لعنتی ارجاع میدهد. دستاویزی هوشمندانه برای ایجاد جذابیتهای فرامتنی در قصه، بیآنکه لازم باشد شخصیت/ رابطه/ ماجرای معینی را خلق کند. برای همین حجم زیادی از موقعیتهای تکراری و مشابهی را میبینیم که نه وجه تازهای از شخصیت را به ما معرفی میکنند، نه ابعاد معرفیشده را عمیق. در عوض، تا دلتان بخواهد مریم با دیدن و فکر کردن به هر چیزی گریه میکند. از بوی نای آشپزخانه خانهاش تا غزلی از کتاب اقلیت فاضل نظری. اما اصرار و تأخیر در ندادن اطلاعات و شناساندن مریم و گذشتهاش به مخاطب، موقعیتها را بیکارکرد و فاقد حس باقی میگذارد. مریم از چیزی در گذشته و رابطهاش با امیر رنج میکشد و از آدمها گریزان است که ما نمیدانیم چیست. در نتیجه همذاتپنداری ما با مریم مخدوش و ناقص از آب درمیآید.

از طرفی، کتاب پر است از موقعیتها و جزئیات بیفایده. مثل توصیف ترافیک خیابانهای قم یا شستوشوی مهد توسط سعید؛ و از آن بدتر دیالوگهای تکراری/ کلیشهای شخصیتها با هم: «سلام و عصر به خیر.» «سلام مادر، خسته نباشی.» «چطورین؟» «شکرخدا. تو خوبی؟ دانشگاه خوب بود؟» «من خوبم، دانشگاهم خوب بود. چه خبر از مهد و روز اول سال؟» / «سلام محمدرضا.» «سلام. حالت خوبه؟» «شکر. چه خبر؟» «سلامتی. زنگ زدم که بگم با آقا مصطفی قرار گذاشتم.» / «چه خبر خانمبزرگ؟ چه کردین امروز؟» ... «سلامتی. همون خبرای قبلی.»
و این شیوه دیالوگنویسی در اغلب گفتوگوها تا ذکرِ «خداحافظی» دو طرف ادامه مییابد. نویسنده احتمالا کوشیده با نزدیک شدن به منطق روزمره زندگی و زدودن عنصر «خیال» به «واقعیت محض» دست یابد! حال آنکه خلق هنری تلفیق توامان خیال و واقعیت (خیالِ مبتنی بر واقعیت، واقعیتِ خیالین) است. واقعیت بدون خیال پر از حشو و زواید ملالآور (مثال: قصهی سعید و مریم) است. یا آنچنان که داستایوسکی میگفت: «اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه میکرد».

شخصیتهای رمان آرش سالاری خودبسنده نیستند و نبض ندارند. عروسکهایی هستند که با اراده/تحمیل نویسنده عمل میکنند. دقیقترین گواهی برای این ادعا پایانبندی کتاب است. سعید و مریم توی مهدکودک مادربزرگ منتظر آمدن خانم صادقیان هستند. کسی که میخواهد ملکه را به خاطر نگاه سیاسی، اعتقادیاش از مهد بیرون کند. مریم به واسطه دوستی با دختر خانم صادقیان او را قانع کرده که یکبار هم حرفهای نوه ملکه را بشنود و بعد هر تصمیمی که مایل است بگیرد؛ از معدود موقعیتهای کتاب که تا حدی التهاب و تعلیق دارد و مخاطب نگران و منتظر روبرو شدن با آن است. نویسنده، اما راحتترین کار ممکن را میکند. خانم صادقیان (با اینکه گفته میآیم) سر قرار نمیآید! سعید و مریم (که بودنش در این جلسه به کل فاقد منطق است و فقط برای روبروشدن تحمیلی با سعید است) و منیژه خانم (همکار و دوست دیرین ملکه) دست از پا درازتر برمیگردند. این وسط عشق سعید و مریم پایهریزی میشود! نقطه عطف رمان. مریم از سعید میپرسد «فکر میکنین خانم صادقان میاد؟» «اگه نیاد چی» که با «انشاءالله میاد» و «نمیدونمِ» سعید گفتوگویشان تمام میشود! ظاهرا بدون اینکه خود شخصیتها و ما بدانیم سعید و مریم عاشق هم شدهاند! عاشق شدنی! چه اینکه در ادامه هر دو خواب همدیگر را میبینند! عشقی زورکی برای جمع کردن/ سرهمبندی کردنِ قصهای که شکل نگرفته و باید هر جور شده تمام شود.
قصهی سعید و مریم برخلاف توضیح پشت جلد کتاب (یک عاشقانه سیاسی) نه سیاسی است نه عاشقانه. بلاتکلیف و آشفته است در داستانگویی و شخصیتپردازی؛ و بیاین دو هیچ موضوع و مفهومی (عشق، سیاست و...) در ادبیات شکل نمیگیرد و منتقل نمیشود.
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
من فکر کردم چیز مهمی بود که خبرگذاری دانشجو مطلبش رو همون اول درج کرده