این نوشتار به نقد و بررسی کتاب «کآشوب» میپردازد؛ کتابی که به همت نفیسه مرشدزاده گردآوری شده است.
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو -فردین آریش؛ نوشتن درباره (روضه) امام حسین (ع) کار سختی است که جرأت زیادی میخواهد و نقد نوشتن بر این نوشتهها سختتر. چه اینکه تفکیک بین موضوع نوشته (امام حسین) با کیفیت نوشته دشوار است. ناقد –مستقل از نقدش- متهم میشود به مخالفت با اصل ماجرا. به هر حال این ویژگی برای «نوشته»های درباره امام حسین برقرار است که اطرافِ آنها نیز دایره مقدسی کشیده میشود تا از گزند نقدها و پرسشها در امان بمانند و در نهایت کاستیهایشان نادیده گرفته شود.
«مجموعه کآشوب، روایتهای واقعی و مستند از نسبت نسلهای متفاوت امروز با واقعهی سال ۶۱ هجری است.» حال آنکه در پشت جلد کتاب آمده: «نویسندگان جوان این مجوعه از نسبت شخصی و زیستهشان با مجلس روضه نوشتهاند». اینکه چطور ممکن است «نویسندگان جوان این مجموعه» از «نسلهای متفاوت امروز» باشند به کنار. اما کآشوب تنوع مضمونی چندانی ندارد. فضای روایتها شهری و شاید عموما تهرانی است. خبری از جغرافیای گسترده ایران و موقعیتهای دیده نشده نیست.
نسبتِ نویسندگان این مجموعه با سوژه –روضه امام حسین (ع) - کم و بیش مانند هم است. روضههایی هم که بعضا توصیف شدهاند فرق چندانی ندارند. دبیر مجموعه احتمالا سراغ نویسندگان در دسترس رفته و از آنها خواسته تجربه زیستیشان را از روضه روایت کنند. حال آنکه، هرچند پردردسر، اما بهتر میشد اگر روایت نسلهای متفاوت دیروز و امروز به واقع کنار هم قرار میگرفت؛ روایتِ پزشک، جانباز، معلم، فرنگرفته، آخوند، فیلمساز و .... نه صرفا اهالی قبیله نویسندگی و روزنامهنگاری که واریانس محدود و ناچیزی نسبت به هم دارند.
روایتهای کاشوب به دبیری نفیسه مرشدزاده گردآوری شده است. سردبیر سابق همشهری داستان که دستی طولانی بر آتش مدیوم روایت دارد. حاصل کار مرشدزاده، اما خالی از عیب و ایراد نیست. بررسی دقیق و تک به تک روایتهای کتاب از حوصله این متن بیرون است. برای همین به چند انتخاب کارمان را محدود میکنیم.
از روایت احسان رضایی آغاز کنیم. خاطرهای کوتاه از صبحِ جمعهای که از خواب بلند شده و فهمیده توی خانهشان روضه برگزار میکنند. خاطرهای که آغاز نشده به پایان میرسد. با آن جامپ کاتِ ناگهانی از برش زدن قالب پنیر در آشپزخانه به امروز نویسنده و عمومی کردن تصویر ناکامل کودکی. متنی که صرفا یک تصویر کودکانه است. تصویری شکلنگرفته. اینکه چه چیزی آن را در ذهن نویسنده خاص کرده است برای مخاطب روشن نمیشود.
«پسر حاجی» تصویر مبهم خود را از روضه خانگی بیاد ندارد که اینقدر زود جمعبندی میکند نوشتهاش را؟ یا تجربه زیستیِ نحیفی از روضه دارد؟ امیدوارم از بیحوصلگی نباشد این متن. مخصوصا با آن پاراگرافِ تحمیلی پایانی که خواسته سر و ته ماجرا را به سرعت هم بیاورد. واقعا در میان گذاشتن این تصویر بیکشش با مخاطب چه دلیلی دارد؟ این چه جذابیتی دارد که نویسنده در کودکی، صبحی از خواب پا شده و فهمیده در خانهشان روضه برگزار میشود و تمام! به راستی اگر این خاطره را کسی غیر از احسان رضایی مینوشت باز هم نفیسه مرشدزاده حاضر بود آن را منتشر کند؟
روایتهای کآشوب گاهی به دلنوشته یا درد دل کردن با امام حسین بدل میشوند. اعلام علاقه نویسنده به روضه حسین، چیزی را روایت نمیکند. این شیفتگیِ کنترلنشده نویسندهها به سوژه در مقدمه کتاب هم اعتراف شده است: «این نویسندگان که شغل و گرایشهای مختلف دارند، قرار بوده با لحن توصیفی، نسبت به شخصی و زیسته خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کنند که البته، همه، دل از دست دادهاند و اینجا و آنجا، شیفتگی از متنها بیرون زده است.»
در بین روایتهای کتاب، اما دو روایت از بقیه جاندارتر هستند و زاویه دید تازهتری را انتخاب کردهاند. یکی روایت محسن حسام مظاهری یا وضعیت غریب نوهی عباس بِنگر. «اسمش عباس بود. در تعزیه هم عباسخوانی میکرد. هر سال وقت تعزیه عصر عاشورا، حکیم بن طفیل قبل از ضربه آخر خطاب به او رجز میخواند «عباس بِنگر در کف چه دارم.» به خاطر همین شعر، «بنگر» چسبیده بود دنباله اسمش. صدایش میکردند عباسبِنگر.»
نویسنده به سرعت و در پاراگراف اول پدربزرگش را معرفی میکند و بعد از معرفی او پل میزند به خودش. به نسبت خودش با سوژه کتاب. با روضه امام حسین (ع). روایت قصه نوه عباس بِنگر چیزی دارد که در بقیه روایتهای کآشوب کمتر میبینیم؛ تردید، شک و تضاد! نویسنده در طول سالها نسبتی دوگانهای با روضه حسین (ع) پیدا میکند. هم به خاطر گذشتهای که دارد –نوه عباس بنگر بودن و زیست سنتی شهرستانی- دلبسته امام حسین (ع) و روضه است.
هم از یک سو، جامعهشناسی خواندن، و مواجهه عقلی/ علمی با سوژه بین او و روضه فاصلهگذاری میکند. تضاد بین عقل که باید شک کند و به چالش بکشد با دل که بستهی روضه و عاشق حسین است عنصر پیشبرنده روایت مظاهری است. روایت محسن حسام، بین روضهها فرق میگذارد، داوری میکند و پرسش. او توانسته به واسطه تضاد برآمده از زندگیاش –عقل و عشق- فاصلهاش را با سوژه حفظ کند. هرچند جایی روایت از دستش درمیرود و گریزی به صحرای کربلا میزند و خودش روضهای –باز- برپا میکند!
«باید بروم لای خیمههای سوخته. بدوم بالای تل. سرک بکشم پشت نخلستان. غبار جنگ که فرو نشست، سنگها را از زمین بردارم ببینم خون جاری میشود؟... بعد ردپای آدمها و مرکبها را بگیرم و خودم را برسانم عقب کاروان. همراهشان بروم تا کوفه. تا مجلس عبیدالله، تا شام، تا مجلس شراب و تشت زر، تا خرابه.»
دیوانگان در پاییزِ آرش سالاری روایتی ناآشنا و خلاقانه است از سوژهای بکر. دیوانگانی که پای ثابت روضه هفتگی پدربزرگ نویسنده بودند. سالاری چیزی را روایت کرده که تازه است؛ تجربهای واقعا متفاوت. با آن تصویر تراژیک و غریب از تلاش دیوانگان –به تعبیر خوب نویسنده مطرودان ابدی- برای کمک کردن در روضه: «و آنها ترسان و خائف، یک دانه استکان را با دو دست محکم میگرفتند و آهسته و با دقت، انگار که وظیفهای تاریخی و سرنوشتساز باشد، آن را تا آشپزخانه میبردند.»
روایت سالاری حتا هَپیاِند هم ندارد. تلخ تمام میشود و پراندوه. با تصویر شب آخری که بعد روضه هفتگی پدربزرگ جمع میشود و دیگر وجود ندارد. «میکروفن که جمع شد و چراغها که خاموش شدند و در اتاقها که بسته شد و جلوی چشم همه، آنجا در تاریکیِ هرگز روشننشدنی فرو رفت. به سختی فهمیدند و منکرانه مطمئن شدند. از دست دادن تنها نقطهی به رسمیت شناخته شدن. پایان آخرین دوران زندگی...»
کاشوب از این دست روایتها کم دارد. واقعا اگر روایتهایِ خوب جمعشده به اندازه عدد «شیک» ۲۳ نشد مهم نیست. کیفیت نوشتهها مهمتر از تعدادشان است. حالا که قرار است پیش از محرم هر سال مجموعه روایتهای دیگری ضمن کآشوب منتشر شود، کاش نفیسه مرشدزاده سختگیرتر باشد. چه اینکه بدون سختگیری و وسواس، ممکن است نشر تازه پاگرفتهی «اطراف» هم به ورطه کتابسازی بیفتد.