گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو-امید توانگر، حواس پرتی همیشه هم بد نیست. هرچند سر صبح مجبور بشوی مسیرت را عوض کنی تا کارت جامانده لعنتی را برداری. آخرش هم طبیعی است دیر میرسی! اما اینکه دیر رسیدن همیشه بد باشد را قبول ندارم. البته این را موقعی که از شر دوربینهای کنترل سرعت ازادگان رها میشدم و میتوانستم دراتوبان قم با خیال راحت 120 را پر کنم به شدت قبول داشتم.
وسط شلوغی هرطور که بود ماشین را گوشه پارکینگ پارک کردم و دوان دوان رفتم تا چیزی از دست نرود. از درب7، همان دری که تروریستها آمده بودند وارد محوطه حرم شدم. صدای روحانی از سمت جایگاه میآمد. 2 گیت امنیتی را رد کردم ولی قاعده تا 3 نشه بازی نشه اینجا بدجوری صدق میکرد. «گفتند دیگر کسی راه ندهید.» سپاهی سبز پوش با چنان قاطعیتی گفت که بیخیال جایگاه خبرنگاران شدم. راهم را کشیدم سمت جایگاه مردمی. اسمی که اولین بار بود میشنیدم. رو به روی جایگاه اصلی و البته کمی پایینتر. با خودم فکر میکردم واقعاً هستند کسانی که این وقت صبح جمعه بیایند تا اینجا رژه ببینند؟ وارد جایگاه که شدم تعجبم بیشتر شد. زن و مرد و کودک و پیر و جوان روی سکوها نشسته بودند.
من همچنان مشغول سناریو سازی بودم. لابد پسری، برادری، آشنایی لا به لای جمعیت رژه دارند. بالاترین ردیف از قبل اشغال شده بود. چند جوان پر شور که میگفتند و میخندیدند و البته با هیجان منتظر شروع مراسم بودند. کم کم از صحبتهایشان فهمیدم از آن عشق اسلحهها هستند. همه یگانها را میشناختند. یک به یک تفاوتشان را با رژه سال قبل میگفتند. یکیشان آنقدر پیگیر بود که همزمان از گوشی رژه بندعباس را هم پیگیری میکرد.
بعد از فرو نشستن خشمم به خاطر نرسیدن به جایگاه خبرنگاران به این نتیجه رسیدم عجب جای بهتری هستم. کلا همیشه بین مردم نشستن بهتر است. vip برای ما خبرنگارها چیز جدیدی ندارد. بچههایی که پشت سرم نشسته بودند بنا به ذات جوانی، هرزچندگاهی از صحبتهای مجری و اجرای گروه موسیقی نظامی سوژه خنده در میآوردند. «یکی به این بگه محرمه بابا، چرا داره ابی میزنه!؟»، «دوردتان باد معروف مجری سپاه»، «دست انداختن پسر جوان چینی که به جایگاه آمده بود» و بعضی شوخیهای +18 سرگرممان کرد تا نوبت جذابترین بخش، یعنی رژه یگانهای محمول برسد. پشت سریها دیگر ایستاده بودند.
موتور سوارهای پیشتاز یگانهای محمول نیرو زمینی ارتش بودند. پسر تپل دیگر گوشی و مشاهده زنده رژهبندعباس را کنار گذاشته بود. واقعا نگران بود آنهایی که پشت موتور ایستادهاند بیفتند. یکی از بچهها میگفت چرا ایران این همه پهپاد دارد، رژه پهپادی برگزار نمیکند. «الاقتصاد المقاومتی» که روی کشندههای اولیه نیروی زمینی ارتش بود باز هم صدای خنده حضار را بلند کرد. «جونم چه صدایی داره» واکنش هیجان زده پسرها به رسیدن لانچر s300 بود. خودم هم سر ذوق آمده بودم. بعد s300، تور ام1 و ذوالفقار هم همچین تأثیراتی داشتند.
بعد از یگانهای محمول ارتش نوبت سپاه بود. 2 تا کشنده خالی و یه کامیون نارنجی حمل موشک دوباره سوژه خنده پسرهای شلوغکار بالای جایگاه شد. اطلاعاتشان فوق العاده بود. تا این حد که تفاوت رنگ رادارها با سال گذشته را هم میدانستند. همه منتظر نقطه اوج داستان بودیم. بالستیکها! قرار گذاشتند وقتی رسیدند همه «الله اکبر» بگویند. قراری که با ورود موشک متفاوتی که عادت به دیدنش نداشتیم به هم ریخت. روی موشک نوشته بود: «خرمشهر». سریع همه حواسها و بحثها رفت سراغ میهمان جدید مراسم.
رژه که تمام شد بیشتر لابهلای مردم سر چرخاندم. حضور خانمها آن هم با آن تیپ و قیافهها هنوز برایم سوال بود. از کم رویی یا هر چیز دیگری نرفتم سراغشان. راهم را کشیدم سمت حرم. بی انصافی است تا آنجا بروی سری به آقا روح الله نزنی. بلندگوها هم آخر مراسم افتاده بود دست بچه بسیجیها. مداحی گذاشته بودند، «منم باید برم...». دختر بچهای که دست پدرش را گرفته میگوید: «من این آهنگ رو خیلی دوست دارم...».