کد خبر:۶۶۹۳۹۶
روایت دانشجویی/پرونده نهم/نشریه دانشجویی

میز قهوه‌ای نشریات و مشق شب یک سردبیر/ قلم‌هایی که جا زدند!

جمعه بود. خودم دست به کار شدم. با متانت خاصی تحلیل میکردم و جلو میرفتم؛ آخر شب که شد، جوری موتور تحلیل را گرم کرده بودم که اگر بنا بود داوری ...

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدعلی عبدو؛ دانشگاه که شروع شد، همه چیز تازگی داشت؛ از درس و کلاس گرفته تا مدل دکمه پیراهن همیشه آبیِ حراست! همه را وارسی می‌کردیم و خوشحال از محیط جدید مثل هر آدمیزاد دیگری که به این تفاوت‌ها دل خوش می‌کند و دنیایش از همان اول دو روز بوده.

یکی از همین تازگی‌ها میز همکف دانشکده بود. میز چوبی قهوه‌ای رنگ که کمی رنگ و رو رفته بوده و می‌شد کهنگی‌اش را از خطوط بی‌نظمی که رویش داشت، حدس زد. به جز صندلی برای بچه‌ها در مواقعی که گعده می‌گرفتند و پایشان خسته می‌شد و فوری سوارش می‌شدند، کارکرد دیگری هم داشت؛ دکه‌ای بود خودمانی، از نشریه‌هایی که چند دانشجو، می‌نوشتند و منتشر می‌کردند. مثل نانوایی محل که اول صبح بربری‌ها را روی پیشخوان ولو میکرد، نشریاتمان هر شنبه صبح در دسته‌های بزرگی روی میز گذاشته میشد و خیلی زود ترتیبش بهم میریخت و مثل همان بربری‌ها که عرض شد، پخش و پلا میشد! البته شیطنت‌ها را هم اضافه کنید که گاهی فلان تشکلی که از بهمانی کینه به دل داشت و پدرکشتگی میانشان موج میزد، مرز‌های انسانیت و انصاف را جا به جا می‌کردند و برای انتقام، نشریات همان تشکل کذایی را برعکس میکردند؛ یا برای عکس شخصیتی که روی صفحه اولش بود (متناسب با پست سیاسی‌اش) سبیل و عینک و کلاه می‌کشیدند که انصافا هم گا‌ها هنرمند بودند!

خلاصه ما هم بدمان نمی‌آمد از سر کنجکاوی هم که شده، پیگیری کنیم و بخوانیم و کمی که زمان گذشت، بنویسیم. سوژه‌ها را رصد می‌کردیم، فکر می‌کردیم و می‌نوشتیم؛ از بزرگترها _ آن‌ها که به اعتبار ترمشان، تجربه داشتند _. کمک می‌گرفتیم. در مقام یک خبرنگار بی‌بی‌سی، تحلیل‌ها را چپ و راست حواله این نشریه و آن نشریه می‌کردیم. غروری داشت که در حدس هم نمی‌گنجید؛ تا همین دیروز، نهایت مسئولیتی که روی دوشمان می‌گذاشتند، دبه ماستی بود که باید از حسن‌آقای بقال می‌خریدیم و امروز یادداشت نوشتن در یک نشریه، نردبانی بود تا خودِ خودِ آسمان؛ حالا اهمیتی نداشت که این نشریه چه باشد و اصلا چند نفر بخوانند و چند نفر هم روز‌های بارانی، به عنوان ایزوگام نیمکت‌ها استفاده کنند.

روزی از روزها، از قضا عروسی به کوچه ما هم رسید؛ سردبیر نشریه، گویا با مسئول تشکیلات، گرد و خاکی کرده بودند. استعفا داده بود. رفته بود و به حالت قهر، پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. چه کنم‌های بچه‌ها، آخر به این رسید که عنان اسب چموش نشریه دانشجویی! به دست با سابقه‌ترین کسی که یادداشت می‌نوشته باشد؛ حالا اگر کم سن و سال‌تر هم باشد که جوان‌گرایی کرده‌ایم و چه بهتر و شیک‌تر!

اساسا از بچگی در کوچه و مدرسه و هر خراب‌شده‌ی دیگری که بود، وقت تقسیم کردن مسئولیت‌ها که می‌شد، پیشانیِ سفید را فقط من داشتم؛ همان ۶ سالگی که باید می‌رفتم و آجر برای دروازه‌ی فوتبال کوچه پیدا میکردم، تا همین دبیرستان، که هم زدن حلیم نذری مدرسه، فقط دست و پنجه خودم را می‌بوسید و بس! الغرض این پیشانی سفید تا دانشگاه هم دست بردار نبود.

گویا گزینه‌ای مناسب‌تر از حقیر برای تصدی این نشریه کذایی در دسترس نبود و این اولین (و البته آخرین) جایگاه مهمی بود که پیدا کرده بودم؛ بعد از چهارم ابتدایی که یک بار معلم از کلاس بیرون رفت تا کمی گچ از دفتر مدرسه بگیرد و من در همین فاصله ۳ دقیقه‌ای مسئول نظم کلاس شدم، عملا پست مهمی تجربه نکرده بودم؛ پس طبیعی بود اگر این انتصاب، در طرز راه رفتنم در دانشکده هم فرق ایجاد کند!

جلسه توجیهی گذاشتند. هر چه یک نشریه دانشجویی نیاز داشت، مدام از ذهنم عبور میدادم و آخر هم امید میدادم که قطعا برای من میدان کوچکی است. پایان جلسه که رسید، دور هم جمع شدیم. فضا خیلی صمیمی شد؛ در همین فضای صمیمی، قرار شد تا سه روز دیگر، اولین شماره نشریه با سردبیریِ من، روی همان میز قهوه‌ای همکف باشد. وقت کمی بود، اما راهی نداشتم جز اینکه آستینی بالا بزنم و یک راست بروم سراغ اصل مطلب که جمع کردن مطالب باشد؛ حالتی مثل زورگیری داشت. اول محترمانه گفته می‌شد. بعد از مرحله اول باید سوهان مغز و اعصاب فردِ نویسنده می‌شدم و مطلب را از چنگش بیرون می‌کشیدم! دست آخر هم اگر کار به جاهای باریک کشیده شد، تهدید و تطمیع اجرا می‌شد.

این‌ها همه مراحلی بود برای گرفتنِ یک یادداشت معمولی، از کسی که داوطلب می‌شد تا بنویسد. حوصله میخواست اجرا کردنش و وقت. هیچ‌کدام را نداشتم. کمبود وقت برای چاپ نشریه را بهانه کردم و بی‌مقدمه، رفتم سراغ آخرین مرحله! همه جا خورده بودند. مثل کسی که برادرش بابت یک طلبِ ۵ هزار تومانی، یقه‌اش را دو دستی وسط کوچه بگیرد، شوکه شده بودند! انتظار این برخورد قاطع را نداشتنتد حقیقتا. به جای مقدمه چینی، رفتم سراغ هر کسی که قصد نوشتن داشت و حسابی تهدید کردم که اگر تا فردا فلان ساعت مطلب را نفرستاده باشی فلان می‌شود و اگر هم هوس فرار از نوشتن کرده باشی، بهمان! جوری که مثلا گربه را دم حجله کشته باشم، از حساب حساب است و کاکا هم برادر حرف میزدم و ایضا از جنگ اول به از صلح آخر و انواع اقسام ضرب‌المثل‌ها! نتجه معکوس داد؛ معکوس‌ترین نتیجه ممکن. درست مثل نوزادی که تازه از خواب بیدار شده باشد و منتظر بهانه‌ای برای گریه و شیون باشد، همین یک روش بنده را گذاشتند وسط و به سر نیزه کردند که این چه وضعی است و ما قلم نمی‌زنیم؛ همگی با هم! با چنان اتحادی که اگر در جنبش وال‌استریت آمریکا وجود داشت، کاخ سفید تسخیر شده بود. 
 
دلشان انگار از جای دیگری پر بود. اصلا من که گناهی نداشتم؛ مانده بودم بین این زودرنجی‌ها.

از فرصتی که داده بودند، به زور یک روز مانده بود. شیون‌ها و غرغرهایم که تمام شد، خودم دست به کار شدم؛ تاریخ سیاسی، نقد اقتصادی و چند نقد و فحش و بد و بیراهی که از وقتی ترامپ رئیس‌جمهور شده بود، چپ و راست در نشریه حواله‌اش می‌کردیم: این‌ها موضوعاتی بود که قرار بود بچه‌ها بنویسند و چاپ شود.

جمعه بود. خودم دست به کار شدم. با متانت خاصی تحلیل میکردم و جلو میرفتم؛ آخر شب که شد، جوری موتور تحلیل را گرم کرده بودم که اگر بنا بود داوری بازی پرسپولیس_تراکتورسازی را در نشریه نقد کنیم، زحمتی نداشت که بنویسم!

هر کدام از مطالب که تمام می‌شد، حسابی فکر می‌کردم و می‌گشتم بین رفقا؛ آن یکی که تا آن لحظه بیشتر از بقیه، رفاقت و مرام خرج کرده بود، اسم همان را میزدم پای مطلب. البته غفلت استراتژیکم از این جهت بود که تا به خودم آمدم، فهمیدم اسم سه نفر به جای نویسنده‌هاست که خواب به چشمشان نمی‌آمد اگر فقط یک ترم مشروط نمی‌شدند! اینکه بامرام‌ترین رفاقت‌ها، برای خسته‌ترین دانشجو‌ها بود هم از دیگر مصادیق بخت بدم بود که خداروشکر خیلی افتضاح نشد و صدایی درنیامد.

خلاصه نشریه چاپ شد. شنبه چاپ شد. هرچند به موقع بود اماچیزی بیشتر از یک سیاهه در حد و اندازه مشق‌های شبی که روزگار کودکی‌مان را سیاه میکرد نبود. نگاه کردم دیدم اگر این آش، هفته بعد هم همین باشد و کاسه هم همان، نان و آب که نمی‌شود برایمان هیچ، دوباره درد مشق‌های دهه اول زندگی تازه می‌شود.

این بود که تصمیم گرفتم خداحافظی در اوج را یک بار برای همیشه تجربه کنم! استعفا دادم.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار