گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، ترم بهمن، آخر معلومم نشد به کدام قرار ننوشته و نگذاشته، اول و آخرش تق و لق است. دو سه جلسه آمده نیامده و کلاسها درست قوام و دوام پیدا نکرده، ته سال میرسد و تعطیلی کلاسها و هماهنگیها و نرفتنها و....
این بار اما بدم هم نیامد از تعطیلی هفتهی آخر. اتفاق خوبی برای من افتاد که خاطرهاش تا هستم با من خواهد ماند. حتی شاید اگر بشود گفت، اغراق نباشد که تغییرم داد. یک جور دیگری دارم میبینم دنیا را و این عجیب و واقعی است.
کلاس صبح را رفتیم و قرار گذاشتیم که کلاس بعدازظهر را نرویم. دوست نداشتم این کارها را ولی نمیشد فالش زد و خارج خواند و تکروی کرد. اخمهام تو هم بود و داشتم میرفتم طرف سلف. کلاس بعدازظهر را دوست داشتم و استادش را هم و حالا که تا اینجا آمدهبودم بی که بدانم چرا، نباید میرفتم.
نزدیک سلف بچههای بسیج بساط کردهبودند و اسم مینوشتند. از کنارشان رد شدم و دو سه قدم دور نشدهبودم که یکیشان صدایم زد. برگشتم و همهشان سرشان گرم کارشان بود و دور و برشان شلوغ بود. چهرههاشان، هیچکدام، آشنا نبود. فکر کردم خیالاتی شدهام. برگشتم که بروم اما عکسهای روی پایه بنرهای پشت سرشان جذبم کرد. نزدیک شدم و دقیقتر دیدم. یک ردیف عکس شهدا بود که همیشه لبخندهاشان برایم دنیای رازآلود نامکشوفی بود که پر از قصه بود. یک ردیف دیگر عکس مناطق عملیاتی و یادمانها بود در زمان جنگ و بعدتر که شدهبودند مقصد کاروانهای راهی نور. طلائیه و شلمچه و فکّه و دوکوهه و اروند و هورالعظیم و چند جای دیگر.
دوباره بچهها را با دقت نگاه کردم. هیچکدام آشنا نبودند و نه از آنها و نه از دانشجوهای دور میز، هیچکدام نمیتوانستند صاحب صدایی باشند که نام مرا گفتهبود. خیال کردهبودم. هر چه بود و هر چه شد اما ماندم و دل نتوانستم بکَنم.
روز آخر ثبت نام بود. برنامهای نداشتم. نوروز را میشد یک سال راهی نور بود و به نظرم آمد چه از این بهتر؛ هم فال است و هم تماشا. قرار حرکت پسفردا ظهر بود از جلوی مسجد دانشگاه.
روز بعد همینطور که داشتم وسایلم را میتپاندم توی کوله، عکسهای سالهای گذشتهی کاروانهای دانشجویی راهیان نور را در وب میدیدم و چند خطی از خاطرهها میخواندم. تا آن لحظه هنوز موضوع آنقدرها جدی نبود و هنوز تمام جانم با قصه درگیر نشدهبود. همین بود که باورم نمیشد خاک و بیابان و برهوت و خاطرهی جنگ بتواند تأثیرگذار باشد و اینقدر آدم را توی تعطیلاتشان بکشاند تا آنجاها. راستش خیال میکردم کار تبلیغاتی و سازمانی است که مردم را کنجکاو تماشا کردهاست.
سفرم آغاز شدهبود. درست از همان وقتی که زیپ کوله را بستم و گذاشتمش کنار تختم و گوشی موبایل را هم گذاشتم رویش که جا نگذارم، شروع شدهبود.
بیدار که شدم، یکی دو ساعت بیشتر تا قرار نماندهبود. صبحانه را خوردم و پدر و مادر را بوسیدم و سپردمشان به هم و هر دوشان را به خدا و بیرون که آمدم سال شصت و سه بود. دم در نشستم و کوله را گذاشتم کنار پاهام زوی زمین و بند پوتین را سفت بستم و بلند شدم و از وسط ردیف همسایهها که توی دستشان سینی قرآن بود و روی صورتشان اشک و لبخند رد شدم و پشت سرم کوچه ماند و دود اسفند پخش شده در هواش و عطر دعا و صلوات همسایهها....
چُرتم گرفتهبود. اتوبوس دو سه ساعتی میشد که از جلوی مسجد دانشگاه راه افتادهبود. عجیب بود که بچههای پرانرژی و شر و شلوغ هم حتی ساکت بودند و یا بیرون را نگاه میکردند یا توی گوشیهاشان چیزی میخواندند. حاجعباس همانطور نشسته روی صندلی دوم پشت سر راننده کمکم دم گرفت و روضهاش گرم شد. اشکم اختیارش به خودش بود و هر بار که اسم اباعبدالله میآمد میچکید. چقدر دلتنگ این حال و صفا بودم و چقدر خوشحال بودم که زنده بودم و دست دادهبود....
سال شصت و سه بود. اتوبوس گِلاندود داشت چراغ خاموش میرفت سمت مقر پشتیبانی خط. رد رسّامها را میشد توی تاریکی دید و تک و توک، دور و نزدیک صدای خمپاره میآمد. اتوبوس پیچید و یک جایی پشت یک خاکریز بلند ایستاد و پیاده شدیم. هر کداممان یک جایی از درس و دانشگاه و پدر و مادر و زن و فرزند دل کندهبودیم و از وسط صف بدرقهی همسایهها رد شدهبودیم و پشت سرمان کوچه مانده بود و صلوات و دود اسفند و آمدهبودیم.
یکی داشت صدایم میزد. بیدار شدم. مهدی بود، همکلاسیم. میگفت نیم ساعت وقت داریم برای نماز و شام. تاریک شدهبود. اولش یادم نیامد کجا هستم و اینجا چه میکنم. راستی راستی انگار دل کندهبودم و هر چه را که مال این سفر نبود گذاشتهبودم و آمدهبودم. داشت باورم میشد که این سفر نه هر سفریست و این من مسافر نه هر مسافری....
ماندهبودیم توی گودی قوس صف نیروهای دشمن که فاصلهشان در دورترین جا از ما شاید پنجاه شصت متر بیشتر نبود. صدای انفجار قطع نمیشد و شهدا و زخمیها روی سینهکش خاکریز افتادهبودند و آنها که سر پا بودند یک چشمشان به زخمیها بود و یک چشمشان به تحرک بعثیها. حاج فتّاح بازوش تیر خوردهبود اما با بیسیمچی همراهش، خمخم طول خاکریز را میرفت و میآمد و برآورد میکرد و به ماندهها نظم و نظام و روحیه میداد. همه میدانستیم که همگی رفتنی هستیم اما قرارمان روی پا ماندن بود تا دم آخر. دو سه تا از تانکهای بعثی یال کوتاه شرق خاکریز ما را نشان کردهبودند و داشتند میخزیدند سمت ما. محسن تا کمر رفت بالای خاکریز و یکیشان را نشانه رفت و آخرین موشک آر.پی.جیاش را زد اما نگرفت و خودش را هم زدند و افتاد پشت خاکریز. تانکها پشت سر هم آمدند این طرف و قبل از همه، حاج فتاح و بیسیمچی همراهش را زدند. بعد همهمان را و من که داشتم بالهام را میتکاندم که پر بگیرم، یک دسته کبور دیدم که بالای سرم دارند توی آسمان اوج میگیرند....
رسیدیم. پا که گذاشتم روی خاک، هم تشنه بودم هم دلم تنگ کبوترهایی بود که آنقدر اوج گرفتهبودند که اگر میخواستی نگاهشان کنی کلاه میافتاد از سرت. زانو زدم و دستهام را گذاشتم روی خاک و بعد پیشانیام را و خاک هنوز و همیشه بوی خون و باروت سوخته میداد. قصه جدی شدهبود برایم؛ خیلی جدی. کبوترها درست از همینجا که من پیشانی گذاشتهبودم رویش پر گرفتهبودند. یکی مثل من یک روز دل کندهبود و آمدهبود و درست همینجا یک راه میانبر پیدا کردهبود که رساندهبودش به خورشید، به نور.
حالم حال کسی بود که وسط شلوغی و بیا و برو و سر و صدا، گوشهاش را گرفتهباشد و جز صدای نفسش، صدایی نشنود و جز تنهایی خودش هیچکس و هیچچیز را نبیند. نه، آن بیابان خیلی تماشایی بود. خیلی تماشاییتر از جاهای دیدنی دنیا که مردم تعطیلاتشان را به دیدن آنها صرف میکنند.
دلم نمیآمد برگردم اما چارهای نبود. برگشتم اما تکهای از دلم جا ماند روی همان خاک نرم و بعد از آن، هر سال، دلم هوای عطر همان خاک را میکند و صفای آن سفر را.