وقتی کنکور ارشد مرتبط با رشتهی کارشناسیام را دادم و قبول نشدم، نشستم و سنگهام را با خودم واکندم که کنکور ارشد رشتهای را بدهم که دوست دارم. سال اول و حملهی اول بینتیجه بود.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- مهران عزیزی؛ هیچوقت از آنهایی نبودهام که فکر میکنند نشانهها خیلی مهماند. آنها که اگر کاری بخواهند بکنند و چهار تا اتفاق بیفتد که بشود تعبیر کرد که فلک و سرنوشت و روزگار و این دست توهّمات موافق جریان عادی کارهاشان نیست، جا میزنند و تسلیم میشوند و خیر را در نشستن و دست شستن میبینند نه در تلاش و مبارزه. برای توجیه تصمیمشان هم همه جور ضربالمثل و حکایت و آیه و حدیث میتوانند ردیف کنند و میکنند.
کنکور ارشد من ماجراش همینطورها بود. همین الآن که توی کلاس نشستهام و خانم دکتر دارد شاهنامه را از نسخهی خالقی میخواند و شرح میکند و من دارم «کاوه» را تماشا میکنم که پیشاپیش مردم راه افتاده تا به «فریدون» برسد و غرق لذتم، دارم فکر میکنم که اگر جا میزدم و کم میآوردم در آن اردیبهشت، این اردیبهشت، اینطور که امروز هست، نبود.
کنکور زیاد دادهام در این سالها که گذشتهاست. خود کنکور میآمد و میرفت و اصل غرض نتیجهاش بود که گاهی به مراد بود و گاهی نه. صبح میرفتم و چهار پنج ساعت روی صندلی مینشستم و با مداد سیاه نرم پررنگ خانهها را سیاه میکردم و آخرش خسته و کوفته میآمدم بیرون و میرفتم پی کارم تا موعد و موقع نتیجه برسد و ببینم چه کردهام.
همه جور کنکوری هم دادم تا سرآخر بفهمم اصلاً چطور باید کنکور داد و پی چه بود. همیشه هم قبل کنکور و حین کنکور و بعدش اضطراب داشتم و این یعنی سالهای طولانی در اضطراب سر کردم.
وقتی کنکور ارشد مرتبط با رشتهی کارشناسیام را دادم و قبول نشدم، نشستم و سنگهام را با خودم واکندم که کنکور ارشد رشتهای را بدهم که دوست دارم. سال اول و حملهی اول بینتیجه بود. برای سال بعد، نشستم به خواندن. هر جا و هر چقدر که میشد خواندم. همیشه جزوهای، کتابی، یادداشتی و دفترچهی تستی همراهم بود. داشتم پا میگذاشتم به دنیایی که دوستش داشتم، اما حالا میدیدم که چندان هم نمیشناسمش. یک جور کشف و شهود بود و همین خودش نگذاشت به سیاق معهود و مألوف، اضطراب بیاید سراغم. ماجرا این بار فرق داشت. من بودم و خودم و تصمیم خودم و آیندهی خودم. دستانداز اول حین ثبت نام پیدا شد. مدارکم نقص داشت و تا بیایم جمع و جورشان کنم، چیزی نماندهبود فرصت و مهلت تمام بشود و جا بمانم. ناامید، اما نشدم و آخرین ساعتها و دقیقهها کار راه افتاد و ثبت نام کامل شد. از خوان اول گذشتم.
بعدتر فهمیدم خوان بودهاست. زمستان سختی بود و کارها گره خوردهبود. تا میآمدم درسها را مرور کنم، کار پیش میآمد و یک چیزی را یک جایی آب میبرد یا باد میانداخت و از این قبیل. اسم کنکور که میآمد کارها میریخت به هم و این همزمانی واقعاً مشکوک به نظر میآمد. هر چه بود، اما گذشت و اواخر فروردین خوردم به خوان دوم. باید میرفتم مأموریت خارج از استان؛ حداقل دو هفته! با این چه باید میکردم؟! هیچکدام از همکارها راضی نشد جای من برود.
دو راه بیشتر نبود؛ یکیش عذر استعلاجی که وجدانم راضی نشد پیاش را بگیرم و آن دیگری جلب رضایت معاون منطقهای مجموعه، که خودش بی عذر موجه نزدیک به غیر ممکن بود. توکل کردم به خدا و تماس گرفتم. اصل ماجرا را راست و حسینی گفتم و خواستم مأموریت را بگذارند برای بعد از کنکور. قرار شد بررسی کنند و خبر بدهند و آن دو روز که منتظر بودم خواب به چشمم نیامد. سرآخر موافقت و مساعدت کردند و این هم گذشت.
دیگر ظاهراً مشکلی نبود و داشتم جمعبندی میکردم که برسم به کنکور. اما خوان بعدی پیش آمد.
دو روز قبل از جمعهی روز کنکور با خانواده رفتهبودیم خرید. ماشین را جای شلوغی پارک کردهبودم و خریدها که تمام شد برای درآمدن از جای پارک، در تراکم عابر و ماشین گیر کردهبودم. دندهعقب گرفتم و راه افتاده نیفتاده دیدم کسی به شیشه میکوبد. برگشتم و دیدم پیرمردی چسبیده به شیشه و به چرخ جلوی ماشینم اشاره میکند و زبانش بند آمده. رفتم جلو و پیرمرد ولو شد روی زمین. در را که باز کردم و رفتم پایین، فهمیدم چرخ ماشین رفتهبودهاست روی پای پیرمرد. عجیب بود، ولی اتفاق افتادهبود.
قبل از هر چیزی یاد کنکور افتادم و این که ماشین را لازم داشتم برای رفتم به دانشگاه محل کنکور که در مرکز استان بود و من اینجا در شهرستان. بی ماشین هم نمیشد رفت. ماشینهای خطی آن وقت صبح جمعه هیچکدامشان نبودند. پیرمرد داشت ناله میکرد و من کنارش نشستهبودم و نمیدانستم چه باید کرد. پلیس آمد و بیا و برو و گرفتاری و حمل ماشین به پارکینگ و پیگیری درمان آن بنده خدا تا عصر روز قبل از کنکور طول کشید. نباید کم میآوردم و روحیهم را از دست میدادم. شبش با بابا جان صحبت کردم و خواستم ماشینش را امانت بدهد. همان شبانه رفتم و ماشینش را آوردم و رفتم سراغ افسر صحنهی تصادف و به هر جان کندنی بود پیداش کردم و با هزار التماس فقط گواهینامهام را موقتاً تحویل گرفتم و صبح فرداش نماز را خواندم و راه افتادم. هنوز احساس میکردم ماجرا تمام نشده و ادامه دارد. به نظرم میآمد دارند سر به سرم میگذارند و شوخیشان گرفته. در همین فکرها بودم که احساس کردم ماشین دارد سنگین راه میرود و فرمانش میکشد به راست. کشیدم کنار و دیدم لاستیک چرخ عقب، سمت راست، پنجر است. تقریباً مطمئن بودم صندوق را که بالا بزنم زاپاس را هم پنچر خواهم یافت. نمیدانستم باید خندید یا گریهکرد. زمان زیادی هم تا شروع امتحان نمانده بود. زاپاس، اما سالم بود و خدا را از ته دل شکر گفتم.
رسیدم آخر. پنج دقیقه مانده به بسته شدن درهای حوزهی امتحان، ماشین را پارک کردم و تمام راه را یکنفس دویدم و وقتی نشستم روی صندلی خیس عرق بودم ولی دیگر تمام شدهبود. کنکور ارشد بود و من نشسته بودم روی صندلی و کمکم قلبم داشت آرام میگرفت و نفسم قرار پیدا میکرد.
من باید کنکور میدادم و دادم و خدا را شکر چقدر هم خوب. فرقش این بار این بود که برای رسیدن به کنکور اضطراب داشتم و حینش آرام بودم و از نتیجه هم صادقانه بگویم که اطمینان داشتم.
از آنها نبودهام که نشانهها را تحلیل میکنند و هیچوقت وقعی ننهادهام به پیشآمدهای بیربط.
خانم دکتر دارد بیتهای آخر فصل امروز را میخواند و شرح میکند و من خودم را میسپارم به آرامش سیال شعر و به این فکر میکنم که میشود اگر بخواهی.