آخرین اخبار:
کد خبر:۶۸۴۲۹۲
روایت دانشجویی/ پرونده چهاردهم/ زندگی خوابگاهی

از قهوه داغ تا سیم اتو؛ داستان یک اعتراض/ وقتی سلب خوابگاه شدم

عوض تجهیز خوابگاه به دکتر و آمبولانس، از متعرضین تعهد گرفتند. برای ترم بعد هم سماور و اتو و اقلام این چنینی را ممنوع کردند. مساله راحت‌تر از آنکه فکر کنید حل شد..

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری، من نیم سال دوم قبول شدم. در همان ایالت ویرجینیا که پیشتر چندباری اسمش را آورده ام. مرکز استان بود. اما برای منی که بند تهران بودم، امکاناتی در حد روستایی که خیابان هایش آسفالت شده و جای اسب‌های قد بلند، پراید و پیکان کوتوله سوار می‌شوند، داشت. همه‌ی اهل آن کلاس ۴۴ نفره، بومی بودند. جز من و سیدمحمد بورانی (وصفی از بورانی هم پیشتر گفته ام). آن اول ترم البته بورانی را نمی‌شناختم و نمی‌دیدم انگار. قاطی یک گروه ۶ نفره از بچه‌های کاردانی به کارشناسی برق شده بودم. هرکدامشان اهل جایی بود. از بندر دیر تا سنندج و مراغه و حتی سرخس. آن‌ها بلد بودند خوابگاه بگیرند. خوابگاه مثل حق بود. باید می‌گرفتی. کسی در طبق اخلاص تقدیمت نمی‌کرد. اصغر که اهل دیر بود، بعد دو روز ویلان بودن، گفت: برویم بسط بنشینیم در خوابگاه. به بهانه‌ی استفاده از سالن ورزشی وارد ساختمان شدیم. پلاسمان را در نمازخانه گذاشتیم. دو روز ماندیم تا مجبور شدند نامه‌ی پذیرشمان را صادر کنند. نمیدانم چرا اسم آن چاردیواری شلوغ را خوابگاه گذاشته اند. آن که ما دیدیم، هرچیزی بود غیر از مکانی برای خوابیدن. به قول گروس عبدالملکیان: بلند شو پسرم/ این قصه برای نخوابیدن است.

این طرز وارد شدن ما به خوابگاه، یادم داد آرام نباشم. در کلاس آرام نبودم. در محوطه دانشگاه آرام نبودم. در غذاخوری آرام نبودم. در نمازخانه آرام نبودم. در بسیج آرام نبودم. در نشریه آرام نبودم. به همین راحتی در تمام مکان‌هایی که گفتم، یک عنصر مخل شناخته شدم. یک ریشوی مو بلند، با لباس‌هایی مندرس که همواره بر تن اش زار می‌زند. عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت. عشق را که به بهانه‌های دیگر و در روایات دیگر گفته ام، نخواهید تکرار کنم. درویشی را هم بگذارید پای لباس‌های آویزان و ریش و موی مطول. انگشت نمایی! و ماادراک ما انگشت نمایی! برای حمایت از برادران اهل سنتم، سبیلم را می‌تراشیدم. در تمام کلاس ها، تمام گفته‌ها و نگفته‌های تمام استادان را زیر سوال می‌بردم. اغلب کار بالا می‌گرفت. در مواقعی که امکان گریز زدن به مسائل اجتماعی و سیاسی بود، تندترین حرف‌ها را می‌زدم. به صغیر و کبیر حال و گذشته‌ی حکومت رحم نمی‌کردم. وقتی هم سر کلاس نبودم، مدام از اتاقی به اتاقی. از بسیج به کانون مهدویت، به کانون عترت، به کانون موسیقی، به نهاد رهبری، به کانون ادبی، به محل اتوبوس‌ها و حالا خوابگاه؛ و در خوابگاه، دوباره همان. وقت نماز‌ها مقادیری گعده سیاسی داشتیم. در راهرو‌ها هم ادامه پیدا میکرد. حتی در اتاق تلویزیون و پای اخبار و فیلم‌ها هم ادامه میدادیم. وقت شام هم چند نفری بودیم که با هم غذا می‌گرفتیم. حرف میزدیم. بعد، به بهانه‌های مختلفی، از نوشیدن چای تا پخش کردن شماره جدید نشریه، اتاق به اتاق در میزدم و میرفتم به مصاحبت. مسولان دانشگاه من را یک زخم سریاز شده میدیدند. شاید هم درست بود. اما اشکال این بود که آن‌ها برای درمان، تنها آنتی بیوتیک تجویز می‌کردند؛ و من و دوستانم، رفته رفته مقاوم شدیم. بلد شده بودیم اعتراض کنیم و امتیاز ندهیم. بلد شده بودیم راهی اگر بسته شد، راه تازه ابداع کنیم؛ و این همان چیزی بود که برای مسئولی که علاقه دارد به ثبات، به همینی که هست. چه کم، چه زیاد. ما فکر میکردیم حقی داریم. بیش از این که داریم.
از قهوه داغ تا سیم اتو؛ داستان یک اعتراض/ وقتی سلب خوابگاه شدم

کی درس میخواندم را نمی‌دانم. اما میدانم معدل الف. بودم. در آغاز الف. بودم. تازه روز‌های آخر هفته و تعطیل، دانشگاه شام و ناهار نمیداد. مقادیری از وقت هم صرف پخت و پز و بشور و بساب می‌شد. یک جور تفریح بود برای ما. تفریح دیگرمان هم چای بود. وقت چای دور هم جمع میشدیم. بین تمام بچه ها، فقط آندرانیک قربانیان بود که قهوه درست می‌کرد، عوض چای. فراغت حساب می‌کردیم نوشیدنی داغ را. توقفی بود میان یک امتداد طولانی. طعم این تفریح در روز‌های پایانی ترم سه، عوض شد. برای همه‌ی آن‌ها که آن روز بودند. خبر رسید که در خوابگاه شماره یک دخترانه، کتری چای ریخته روی زمین و پای یکی از بچه ها؛ و اتوی برقی که عدل همان وقت همانجا بوده و عدل سیم برهنه داشته، گریبان زندگی دخترک را گرفته. بعد همه چیز دست به دست هم داد تا قلب آن هم دانشگاهی بیخیال تپیدن شود. خوابگاه دور بود از شهر. درمانگاه و طبیب که هیچ، خوابگاه آمبولانس هم نداشت. از بیمارستان هم تا حرکت کند و برسد، کاری جز بهت و بغض از دست دیگران برنیامد. خبر رسید. خبر تلخ. چه کار می‌توانستیم بکنیم؟ بهت و بغض مان را جمع کردیم. در محوطه‌ی ورودی دانشکده‌ی علوم پایه. بی هیچ حرفی جمع شدیم. کسی مرده بود. کسی از ما. کسی که آمده بود چیز یاد بگیرد، نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. جمع شدیم و بیشتر شدیم. مسئولان دانشگاه بی تفاوت و بی پاسخ. حتی نگاه مان نکردند. وقت ناهار، قسمت دوم اعتراض پا گرفت. تعدادی از بچه ها، سینی غذا را آوردند در محوطه و گذاشتند روی زمین. درد داشت به دیگران سرایت می‌کرد. خشم پشت دیوار نازکی از سکوت جمع شده بود. آنقدر آنتی بیوتیک دیده بودیم که بلد شده باشیم به قاعده عصبانی شویم. ما بلد شده بودیم، اما یکی از نابلدها، کنار غذاخوری، سینی فلزی را عوض گذاشتن روی زمین، پرت کرد به طرف شیشه‌های سالن. آن حجم غظیم صدا و شیشه، آغاز به کار نابلد‌های دیگر بود.

فکر می‌کنید اگر رانندگی بلد نباشید، چقدر طول می‌کشد از ماشین پیاده شوید؟ عرض می‌کنم: شما به اولین دیوار خواهید خورد. یا در اولین پیچ، نخواهید پیچید. نابلدی، عمر را کوتاه می‌کند. عمر اعتراض ما همان یک روز بود. بعد تک تک پایه گذاران اعتراض را پیدا کردند. خیلی راحت. اجازه دادند تا آخر ترم تمام آب‌های از آسیاب بیافتند. در خلوتی پایان ترم، دختر‌ها را صدا کردند. عوض تجهیز خوابگاه به دکتر و آمبولانس، از متعرضین تعهد گرفتند. برای ترم بعد هم سماور و اتو و اقلام این چنینی را ممنوع کردند. مساله راحت‌تر از آنکه فکر کنید حل شد. من و چند نفر دیگر از پسر‌ها را هم به کل سلب خوابگاه کردند. بی که فکر کنند بدون خواگاه در ۶۰۰ کیلومتر دور از خانه چه باید بکنیم. همه چیز درست شد. بعد هم آن دخترک، اسمش پروانه بود، زنده شد.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار