شب که میشد، حدود ساعت ۹، که همهی بچهها در اتاق حضور داشتند، مینشستیم وسطِ اتاق ما قصهها را میریختیم وسط و همراه با چای میخوردیم.
میگویند هیچ گاه اولین هارا فراموش نخواهید کرد؛ اولین عشق، اولین قدم، اولین حرکت و ... من، اما اولین روزی را که از آن درِ کوچکِ سفید واردِ خوابگاهِ شش طبقه مان شدم، فراموش نخواهم کرد. اولین روزی که مصادف شده بود با اولین روزهای هجده سالگی. اولین روزهایی که قرار بود واقعا و قانونا مستقل شوم.
سرپرستِ خوابگاه راهِ آسانسور را نشانم داد و گفت: طبقهی چهار پیاده شو. من با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد: آسانسور فقط طبقات زوج میایسته. باید یک طبقه رو خودت بری پایین. تشکری کردم و وارد آن آسانسور زوار در رفتهای شدم که اکنون پس از گذشتِ سه سال، هر چند روز یک بار خراب است و هر لحظه امکان سقوط کردنش و افتادنش وجود دارد. به اتاقمان که رسیدم تختهای پایین را گرفته بودند؛ تختِ پایین را گرفتن، در خوابگاه شبیه بازی هیجان انگیزی است که فقط خودشان درک میکنند و قواعدش را میدانند. از محاسبهی مقدار زمانی که لازم است زودتر خودشان را به خوابگاه برسانند بگیر تا وسیلههایی که باید روی تخت بگذارند که درصورتِ نبودنشان کسی آنها را جابه جا نکند و به تخت بالا حواله شان ندهد. به ناچار تخت بالا را انتخاب کردم. کنارش پنجرهای بود رو به خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد. شبها را مینشستم آن بالا و آدمها و ماشینها را تماشا میکردم و توی دلم بهشان حسودی میکردم که میتوانند ساعت ۹ به بعد همچنان در خیابان قدم بزنند، خاصه شبهایی که باران میبارید.
اولین شب، اما مثل اولین روزش سخت بود و گنگ. مانند ماهیای بودم که از تنگ انداختنش داخلِ اقیانوس. ماهیای که باید تا تهِ مسیر را برود و اقیانوسی که هر لحظه درحالِ عبور است و هیج توقفی ندارد. ماهیای که هیچ چیزی از این راه و راهها نمیداند، خاصه در تهران.
هرگز فراموش نکردم آن شبِ طولانی را و بوی غم تنهایی را که در اتاق پیچیده بود و دخترک هجده سالهای را که یکه و تنها روی تخت بالای مشرف به خیابانی شلوغ دراز کشیده بود و تاریکیای که مطلق بود و بی انتها...
روزهای بعد، اما فرق داشت. ماهی انگار در حال یادگرفتن قواعد بازی بود و خودش را همراه کرده بود با جریان اقیانوس.
شب که میشد، حدود ساعت ۹، که همهی بچهها در اتاق حضور داشتند، مینشستیم وسطِ اتاق و بساط چای را آماده میکردیم. در کنارش قصهها هم گفته میشد؛ قصهی ارائهی فلانی که استاد در طول ارائه خواب بود و آخرش که بیدار شد گفت: به به، به این میگن یه ارائهی خوب! یا قصهی دعوای فلان دختر دانشکده با مسئولین و اخراج شدنش! یا قصهی کشته شدن یکی از بچهها در جادهی شمال! و یا... و یا ... و یا ... ما قصهها را میریختیم وسط و همراه با چای میخوردیم.
بعضی شبها را اختصاص میدادیم به دیدنِ فیلم ترسناک و آنقدر چندنفره جیغ میزدیم که از سرپرستی بهمان هشدار میدانند. پس از اتمام فیلم هم همگی روی زمین، کنار هم میخوابیدیم تا از رنج ترس کم کنیم و بتوانیم بخوابیم...
خوابگاه و تمامِ خوبی هایش و تمامِ بدی هایش همانند زندگی است؛ زندگی در اقیانوس... مثلِ ماهی...