گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا عاقلی؛ من خواب ماندم. در یکی از مهم ترین روزهای زندگی ام، از همان روزهای مهمی که فقط دو سه بار در هر سال تکرار می شود. من روز کنکور ارشد، خواب صبحگاهی را بر آزمون صبحگاهی ترجیح دادم. روز پنجشنبه ساعت 6 صبح ساعت موبایلم زنگ زد، با یک حرکت انگشت آن را ساکت کردم تا فقط چند دقیقه بیشتر بخوابم ولی وقتی برای بار دوم چشم هایم را باز کردم ساعت یک ربع به هشت شده بود و من با چشم های پف کرده به ساعت خیره شده بودم؛ باور نمی کردم یک چشم برهم زدن یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زمان برده باشد آن هم به قیمت از دست رفتن کنکور ارشد. عجله چاشنی همیشگی صبح های من است؛ آنقدر که آماده شدن در کسری از دقیقه برایم تبدیل به یک مهارت شده؛ خوان اول که حاضر شدن بود را از میان برداشتم و لباس پوشیده به استقبال خوان دوم رفتم. نگاهی به آدرس درج شده روی کارت انداختم؛ یک مدرسه دخترانه بعد از اسامی قطار شده خیابان ها و کوچه ها نشان از سر راست نبودن آدرس داشت و من حتی مختصات خیابان اصلی را هم نمی دانستم تنها کاری که از دستم برمیآمد جستجو و ثبت نام خیابان اصلی در نقشه اسنپ بود.
وقتی به مقصد اول رسیدیم سعی کردم با خونسردی مشکل را برای راننده توضیح دهم و مجابش کنم که باقی مسیر را بجای نقشه باید از روی آدرسِ کارتِ آزمون پیش برود. با چشم های وا رفته چند ثانیه به من خیره شد درست همانطور که من چند دقیقه قبلش به ساعت دویده شدهیِ اتاق خیره شده بودم. در نهایت وقتی فهمید آیندهی من در گرو رسیدن به این آزمون است جوانمردی به خرج داد و پس ازکش و قوس در کوچه پس کوچه ها و آدرس پرسیدنها مرا مقابل درب مدرسه پیاده کرد. من هم در مقابل این حجم از جوانمردی فقط می توانستم دو برابر هزینه ای که اسنپ تعیین کرده بود را در طبق اخلاص گذاشته و تقدیمش کردم. زمانی که از ماشین پیاده میشدم گمان میکردم که هفت خوان رستم به پایان رسیده و تا چند دقیقه دیگر وارد اولین تجربه کنکور ارشد میشوم اما نمی دانستم چه چیز در مدرسه دخترانه انتظارم را میکشد. پرده مقابل درب مدرسه را کنار زدم و در نگاه اول حس و حال دبیرستان برایم زنده شد اما فرصتِ خاطره بازی نبود، بیست دقیقه از زمان شروع آزمون میگذشت و باید عجله میکردم؛ از نگهبانی کنار در تا مراقب های داخل راهرو به هر کس که میرسیدم کارتم را نشان میدادم تا زودتر شماره کلاس را پیدا کنم و آزمون را شروع کنم؛ تمام کلاس های دو طبقه را چک کردم، شماره کارتم در لیست هیچ کدام از کلاس ها نبود؛ با حیرت و تاسف به کارت آزمونم نگاه میکردم که چطور ممکن است همه چیز مهیا باشد و من نتوانم کنکور دهم. کم کم تعدادی از مراقب ها دورم جمع شدند، یکیشان کارت را از دستم گرفت و با دقت شروع به مطالعه جزییات کرد.
چند لحظه نگذشته بود که به یکباره برق پیروزمندانهی "یافتم" در چشمانش درخشید، با آرامشی آغشته به لبخند گفت:«خانم! تاریخ آزمون شما فرداست؛ روز جمعه؛ نه امروز!» تنها چیزی که آن لحظه از ذهنم گذشت خواب روز تعطیل بود که بی جهت پرپر شد و استرس جایش را گرفت؛ بماند که راننده اسنپ را به زحمت اضافه انداختم و خودم را هم به خرج زیادی. سعی کردم با ته مایه ای از خرسندی از مراقب تشکر کنم و از راهی که آمده بودم بازگردم. در مسیر بازگشت سعی میکردم مثبت اندیش باشم و به این فکر کنم که برای فردا یک دور مسیرِ آزمون را طی کردم و به مختصات مدرسه و کلاس هایش وارد شدم. فردایش اما پدر و مادرم دست به کار شدند و دو نفری مرا به محل آزمون رساندند تا در سایه آرامششان بتوانم موفقیت بیشتری به دست آورم. من هم خیلی به روی خودم نیاوردم که این آزمون در سال سوم کارشناسی آزمایشی است و قرار است سال بعد همین موقع شترِ کنکور ارشد به شکل واقعی پشت در خانهمان بخوابد.