کد خبر:۶۹۳۹۸۷
روایت دانشجویی/ پرونده پانزدهم/ کنکور سراسری

ماجرای یک سال پر از تست و آزمون / من، ساعت زرد، رده‌ب، مشاور اعظم و باقی قضایا

دانشگاه را برای مدرک می‌خواستم و مدرک را برای چیز نامعلومی که نمی‌دانستم چه بود اما همه به دنبالش می‌دویدند. من هم افتاده بودم در جاده و می‌دویدم. مثل «علی» که تمام جانش را گذاشته بود در پاهایش و دور دریاچه را بی‌وقفه و دیوانه‌وار می‌دوید.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ «هر رشته‌ی مهندسی در تهران باشد خوب است.» انتهای آرزوهایم در روزهای آغازین ماراتن کنکور، همین بود. هنوز تا رسیدن به آن سال خاص، چندماهی فاصله داشتم و مدرسه می‌خواست با چند آزمون آزمایشی، کم کم ما سال سومی‌ها را برای ورود به پیش‌دانشگاهی آماده کند. نتایج آزمون‌ها که می‌آمد، می‌رفتم پای سیستم و سامانه‌های تخمین رتبه‌ را بالا-پایین می‌کردم و روی هر رتبه‌ای که من را در یک دانشگاه خوب شهر تهران حفظ کند، متمرکز می‌شدم. آن‌جا، سقف رویای من برای کنکور بود.  انتظار بیشتری نداشتم. نه اینکه چیز بیشتری نخواهم، انگیزه بیشتری نداشتم. دانشگاه را برای مدرک می‌خواستم و مدرک را برای چیز نامعلومی که نمی‌دانستم چه بود اما همه به دنبالش می‌دویدند. من هم افتاده بودم در جاده و می‌دویدم. مثل «علی» که تمام جانش را گذاشته بود در پاهایش و دور دریاچه را بی‌وقفه و دیوانه‌وار می‌دوید تا به رتبه سوم و آن یک جفت کفش برسد. من، در سال1392 ، علی بودم و برای یک جفت کفش در یک دانشگاه سراسری می‌دویدم.

ماجرای یک سال پر از تست و آزمون / من، ساعت زرد، رده‌ب، مشاور اعظم و باقی قضایا

کلاس‌های کنکورمان از جایی در میانه تیرماه آغاز شد. ده روز پس از امتحانات نهایی سال سوم. بی آن‌که فرصت چندانی برای استراحت داشته باشم و بی آن‌‎که لذت تابستان را بچشم، پرت می‌شدم به کلاس‌های درس. هنوز یک هفته نگذشته هم، ماه رمضان فرا می‌رسید و تقاطع رمضان و تابستان و کنکور، یکی از سخت‌ترین مقاطع زندگی‌ام را می‌ساخت. مدرسه در آن یک ماه، لطف کرده بود و کلاس‌ها را یک ساعت زودتر تعطیل می‌کرد. من هم آن ساعت را می‌خوابیدم و ساعت زردرنگ را کوک می‌کردم برای آن‌که سرِ یک ساعت، بیدارم کند. زنگش، دلهره عجیبی به جانم می‌انداخت. انگار که با همان صدای «دینگ دینگ» روی اعصابش می‌گفت:«بلند شو که باید پنج ساعتِ تمام درس بخوانی...». و بقیه‌ ماجرا، دقیقاً همان طوری پیش می‌رفت که زنگ ساعت زردرنگ گفته بود. بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت میز و در چهار نوبت 75 دقیقه‌ای، درس می‌خواندم. بین هر واحد هم یک ربع استراحت داشتم و یک ساعت برای افطار و شام. هر شب هم باید برنامه مطالعاتی آن روز را توی دفترچه‌های برنامه‌ریزی وارد می‌کردم و آخر هفته می‌بردم برای مشاور که ببیند و آفرین بگوید. سه هفته در میان هم آزمون آزمایشی بود. آزمون‌های سه ساعته‌ای که وسط گرمای تابستان و تشنگی رمضان، زجرآور بودند. حسرت رمضان آن سال به دلم ماند. نه درست و حسابی سریال دیدم و نه به جز یکی دو مورد، مهمانی رفتم. همه چیز رمضان آن سال برایم در درس و تست  خلاصه می‌شد و هر وقت کم می‌آوردم یا می‌بریدم، صدای فرزاد فرزین که آن سال تیتراژ ماه‌عسل را خوانده‌بود توی سرم می‎‌پیچید:« تو با من بمون تا ته این سفر/ من این ماهو ماه عسل می‌کنم....»

داستان از اول مهر، جدی‌تر می‌شد. آخر تابستان، یک هفته درس و مشق را تعطیل کردند و گفتند بروید سفر. بعد آن یک هفته اما هم کلاس‌هایمان بیشتر می‌شد و هم حجم درس‌هایی که باید می‌خواندیم. فقط اجازه داشتیم در حد یک نصفه‌روز، آخر هفته‌ها را استراحت کنیم. بقیه ماجرا درس و تست بود. یا باید جزوه می‌خواندم، یا تست می‌زدم و یا خلاصه‌نویسی می‌کردم. با همان فرمول همیشگی 75 دقیقه مطالعه، 15 دقیقه استراحت. هنوز رویایم همان مهندسی در یک دانشگاه سراسری تهران بود و چیز بیشتری نمی‌خواستم. اما رقابت روز به روز شدیدتر می‌شد و من هم علاقه‌ای به کم آوردن در رقابت نداشتم. می‌خواندم و می‌خواندم. چون کار دیگری جز خواندن نداشتم و چون آن‌قدر جسور نبودم که کار دیگری را به خواندن ترجیح دهم و در مقابل درخواست مدرسه، خانواده و فامیل بایستم.

بعد از رمضان، مدرسه فقط یک بار دیگر ساعات کلاس‌ها را تغییر داد. چند روزی که همزمان شده بود با دهه اول محرم، باز هم یک ساعت از ساعات کاری مدرسه کم شد تا بتوانیم هیات مختصری برگزار کنیم. مدرسه یک روحانی آورده بود تا هم نماز جماعت برایمان بخواند و هم، چند دقیقه‌ای سخنرانی کند. بعد هم یکی از بچه‌ها میکروفون را می‌گرفت و مداحی می‌کرد. هیات‌مان کوتاه بود. سرجمع شاید روزی بیش از یک ساعت فرصت نداشتیم. تندتند باید روضه می‌شنیدیم و گریه می‌کردیم و سینه می‌زدیم و شور می‌گرفتیم و تمام. روز آخر، وسط شور آخر هیات بودیم که ناظم مدرسه آمد و در گوش مداح‌مان گفت بس است. مداح، خواندنش را تمام کرد اما حلقه سینه‌زنی بچه‌ها از هم نپاشید. ذکر می‌گفتیم و سینه می‌زدیم. چراغ‌های نمازخانه مدرسه را هم روشن کردند اما ما باز زیر نور هم سینه می‌زدیم و اشک می‌ریختیم. نمی‌خواستیم تمام شود. نمی‌خواستیم سال کنکور، همه‎‌چیزمان را محدود کند. آن سال حتی روز تاسوعا و عاشورا هم درس خواندم. کمتر از همیشه، اما خواندم. چاره‌ای نبود. اگر نمی‌خواندم، حس بدِ عقب‌افتادن از بقیه و نگرانیِ جا ماندن از رقبا در وجودم زبانه می‌کشید.

ماجرای یک سال پر از تست و آزمون / من، ساعت زرد، رده‌ب، مشاور اعظم و باقی قضایا

آزمون‌های آزمایشی، ایستگاه درس‌خواندن‌هایمان بود. برنامه درسی و شیوه مطالعه و همه‌چیز را بر اساس آن  تنطیم می‌کردیم. جمعه‌ها، هشت صبح قرارمان توی زیرزمین مدرسه بود. صندلی‌ها را چیده بودند و ما به حبسی خودخواسته می‌رفتیم. چهار ساعت و ده دقیقه روی صندلی‌های سفت، خشک می‌شدیم و به مغزهایمان فشار می‌آوردیم و به دست‌هایمان التماس می‌کردیم تا خوب تست بزنند و راه خلاصی از این مخمصه یک ساله را نشان‌مان دهند. آزمون ساعت 12و10دقیقه تمام می‌شد و تا عصر فرصت داشتیم «تحلیل آزمون» کنیم. یعنی باید می‌نشستیم به حل تک‌تک تست‌ها از روی پاسخ‌نامه و پیدا کردن غلط‌ها و کشف نقطه‌ضعف‌ها.

بعد، فرصت استراحت و تفریح داشتم. مثل زندانی‌هایی که چند ساعت فرصت هواخوری پیدا می‌کنند. اگر درصدهای آن هفته و تخمین رتبه‌ی بعدش خوب نمی‌شد، کل آن نصفه‌روز هواخوری به فنا می‌رفت و زهرمار می‌شد. برعکسش اما بهشت بود. تارکِ تست می‌شدم و چند ساعتی را تلاش می‌کردم «زندگی» کنم. یا بازی استقلال را می‌دیدم، یا فیلم تازه‌ای که به شبکه نمایش خانگی آمده بود. ساعت اما به دوازده که نزدیک می‌شد، درشکه و کفش سیندرلایی را باید تحویل زندان‌بان می‌دادیم و برای یک هفته پر از تست دیگر، آماده می‌شدیم.

دوشنبه‌ها تنها فرصتِ در طول هفته‌مان برای تنفس بود. عصر دوشنبه، آقای مشاور مشهور یا به قول تبلیغاتش کارشناس برنامه‌های صداوسیما، می‌آمد برای جلسات مشاوره تحصیلی. هر هفته یک شگرد و ترفند تازه می‌گفت برای غلبه بر استرس‌های ایام کنکور و بهتر شدن اوضاع. یک هفته از «برنامه ریزی» می‌گفت، یک هفته از «خلاصه نویسی» و یک هفته از «تحلیل آزمون». یک هفته هم آمد و از متد «ریلکسیشن» گفت برایمان. از اینکه چطور «عمق خواب» را بیشتر کنیم تا بتوانیم شب‌ها کمتر بخوابیم و بیشتر درس بخوانیم. آن جلسه، کنترل کردن خنده واقعا سخت شده بود. همان‌طور که روی صندلی‌های سالن اجتماعات تنگ و کوچک مدرسه نشسته‌بودیم گفت چشم‌هایتان را ببندید می‌خواهیم ریلکسیشن کنیم! بعد، همان‌طور که چشم‌های ما بسته بود برایمان از «آرامش و راحتی» می‌گفت و یک موسیقی نرم شرقی هم همراهی‌اش می‌کرد! آقای مشاور مشهور از ما می‌خواست به تک‌تک اندام‌های بدن‌مان فرمان بدهیم در حالت آرامش و راحتی قرار بگیرند. و ما هم گوش سپردیم و هر شب با صدای آقای مشاور روی موسیقی شرقی این کار را تکرار کردیم! آن روزها هرچیزی از دهان مشاورمان بیرون می‌آمد، حکم گوهر و اکسیر موفقیت را داشت. باید گوش می‌کردیم چون آقای مشاور، سرمربی‌مان بود. سرمربی خوبی هم بود انصافاً. کم نمی‌گذاشت و هرچیزی که می‌گفت-جز همین ریلکسیشن- حسابی کاربرد داشت. شاه‌بیت حرف‌هایش هم این بود:« اگر می‌خواید به حرف‌های من هم گوش ندید مهم نیست. اما فقط به حرف‌های یه نفر گوش بدید نه حرف همه. با متد یه نفر پیش برید. فقط یه سرمربی داشته باشید. یه مشاور.»

ماجرای یک سال پر از تست و آزمون / من، ساعت زرد، رده‌ب، مشاور اعظم و باقی قضایا

تا اواسط بهار، تا چند ماه مانده به کنکور، هنوز علیِ «بچه‌های آسمان» بودم. یک جفت کفشِ من ، رتبه‌ی سه‌رقمی بود. رتبه‌ای که یک مهندسی خوب در یک دانشگاه معتبر تهران را برایم ضمانت می‌کرد. بعد نوروز و دوره‌های فشرده مطالعاتی‌اش اما رتبه‌ام در آزمون‌های آزمایشی حسابی بالا آمد. آن‌قدر در ایام عید درس خوانده بودم و آن‌قدر به جز دیدن پایتخت3 هیچ کار خاص دیگری نکرده بودم و آن‌قدر برایم دعا کرده بودند که این جهش عجیب نبود. یک روز، بعد اعلام نتایج یکی از همین آزمون آزمایشی‌ها، دستیار آقای مشاور اعظم که می‌شد مشاورِ اختصاصی من و نیمی از هم‌دوره‌ای‌ها، صدایم زد و گفت بیا برو سر کلاس «رده ب». رده‌ب چه بود؟ یک جمع حدوداً ده-بیست نفره‌ی گلچین‌شده از دویست نفرِ دوره، که بهتر از بقیه آزمون می‌دادند و امید می‌رفت در کنکور دو رقمی یا سه رقمیِ باکیفیتی بیاورند. دو ماه تا کنکور مانده بود و من یکباره به تالار بزرگانِ  راه داده شده بودم. ذوق عجیبی در دلم حس کردم و «سه‌رقمی» برایم از رویا به وظیفه تبدیل شد. حالا علاوه بر جلسات  عمومیِ دوشنبه‌ها، یک جلسه اختصاصی مشاوره هم با آقای مشاور اعظم داشتم. درصدهایم را می‌دید و برای افزایش درصدِ درس‌های ضعیف، راه‌کار ارائه می‌داد. انگیزه عجیبی گرفته بودم. بعضی روزها تا حدود 13 ساعت هم درس می‌خواندم. بیرون اتاق، بیرون خانه جام جهانی داشت نزدیک می‌شد اما من به جای تلویزیون، با کتاب‌های جمع‌بندی کنکور دور دنیا می‌گشتم. حالا سه روز یک بار در خانه آزمون آزمایشی می‌دادم و روزهای بین آزمون را به تحلیل و رفع نقاط ضعف می‌گذراندم. عاشق تست‌های عمومی بودم و شیفته‌ی قرابت‌معنایی اما ریاضی و شیمی را هم بد نمی‌زدم. درصدها خوب بود و من داشتم می‌دویدم. می‌دویدم. خیلی می‌دویدم.

سیزده روز مانده به کنکور، جام جهانی 2014 برزیل شروع شد. نه 1-5 هلند در مقابل اسپانیا را دیدم نه حذف انگلیس و ایتالیا را. یک شب اما سرِ شام که بودیم، سوآرز شانه‌ی کیلینی را گاز گرفت تا منِ کنکوری هم از صحنه‌های مهم جام، جا نمانم. بازی ایران-آرژانتین دمِ کنکور بود و وقتی مسی آن شوت لعنتی را زد، اشک ریختم. اگر بازی آرژانتین دم کنکور بود، بازی بوسنی شب کنکور بود. دقیقاً شب کنکور. 11ونیم ساعت مانده به آغاز آزمون سراسری، سوت آن بازی زده شد و من وسط حرص و جوش خوردن‎‌های پدر و مادر، تا دقیقه86 بازی را دیدم و بعد رفتم توی رختخواب و تا حوالی ساعت 2 بامداد یک بند غلت زدم و صدای پدر و مادر را شنیدم که داشتند برای موفقیت پسرشان در مهم‌ترین آزمون علمی زندگی‌اش، دعا می‌کردند.

ماجرای یک سال پر از تست و آزمون / من، ساعت زرد، رده‌ب، مشاور اعظم و باقی قضایا

صبح کنکور، من یک رویا داشتم. دیگر آن پسرِ عشق سه‌رقمیِ چند ماه قبل نبودم. می‌خواستم بروم و با یک رتبه خوب بیرون بیایم. ساعت به 12:10 دقیقه ظهر روز پنچشنبه 5 تیرماه 1393 که رسید، تصویر تمام این یک سال آمد جلوی چشمم. کنکور تمام شد و من، مداد مشکی نرم را گذاشتم کنارِ پاک‌کن و نفس راحتی کشیدم. نفسی که لذتش را فقط یک کنکوری می‌فهمد. از آن دقیقه به بعد، باید یک انتظار گس را تجربه می‌کردم. انتظاری که یک ماه بعد کنکور، پایان می‌یافت. انتظاری که قرار بود آینده من را از میان پسرِ بی‌انگیزه ماه‌های ابتدایی و پسرِ جسور ماه‌های پایانی ایام کنکور، انتخاب کند.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار