از در ورودی دانشگاه داخل حیاط و غرفهها پیدا بود، وارد حیاط شدم، غرفهها از هر طرف خود نمایی میکرد، از غرفه اربعین و جهادی تا نمایشگاه کتاب، نوشت افزار ایرانی و لباس سیاه و محصولات فرهگی محرم تا غرفه رویش حسینی گرداگرد هم برقرار شده بود.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، نیلوفر هوشمند؛ از بین هیئتهای دانشجویی، هیئت شهدای گمنام دانشگاه علم و صنعت نام کمتر شنیدهای شدهای برایم بود، اذان مغرب را گفته بودند و هوا به تاریکی میزد، از نزدیکیهای در دانشگاه صدای مداحی میرسید و روشنایی ایستگاه صلواتی چشم هر عابری را میگرفت، جلوی در منقل اسفند گذاشته بودند و برو بیای سیاه پوشان از سر درد دانشگاه خبر از حضور جمعیت زیادی درمراسم میداد.
عدهای جلوی در ایستاده بودند و از در ورودی دانشگاه داخل حیاط و غرفهها پیدا بود، وارد حیاط شدم، غرفهها از هر طرف خود نمایی میکرد، از غرفه اربعین و جهادی تا نمایشگاه کتاب، نوشت افزار ایرانی و لباس سیاه و محصولات فرهگی محرم تا غرفه رویش حسینی گرداگرد هم برقرار شده بود.
عموم مردم به هیئت دانشجویی میآیند
به دنبال جمعیت رفتم تا محل عزاداری بانوان را پیدا کنم، سر راه مقبره شهدای گمنام دانشگاه قرار داشت و اکثر بانوانی که راهی هیئت بودند ابتدا نزد شهدا رفته و به عرض ادب میپرداختند. کنار سنگ مزار شهدا جوانان و دانشجویان بیشتر دیده میشدند، اما آنچه در این بین خودنمایی میکرد حضور بارز اقشار عامه مردم همان محله و مناطق اطراف بود و حتی میتوان گفت تعداد مردم عام بیش از دانشجویان بود. کمی کنار مزارشهدا نشستم و بعد نگاهی به اطرافم انداختم، از انتظامات پرسیدم، محل عزاداری خانمها کجاست؟ هم مسجد را نشان داد و هم اشارهای به خیمه بزرگی که آن سوی حیاط برپا بود کرد و گفت: هردو برای خانمها جا دارند، به سمت مسجد رفتم، ظرفیت تکمیل شده بود و فضای مسجد مملوء از عزادارانی بود که زودتر از من برای کسب فیوضات مجلس آمده بودند. قدم کج کرده و به سمت خیمه رفتم، بین راه چند غرفه چشمم را گرفت، ایستادم و نگاه کردم، غرفه حجاب و ملزومات حجاب مربوط به بخش بانوان، غرفه دیگر جهادی بود و دانشجویانی که کنارش ایستاده بودند از فعالیتهای جهادی میگفتند و بروشور به دستم دادند، کمی آنطرفتر نزدیک به خیمه غرفه پذیرایی و نشریه هیئت خودنمایی میکرد، نشریه را برداشتم و نگاهی به انارهای روی میز انداختم، هرکدام با ربان و کاغذی که حاوی جمله کوتاهی بود زینت داده شده بود، اینها داستانش چیست؟ سوالی بود که از دانشجویان پای میز پرسیدم، در پاسخ توضیح دادند که این انارها را برای کمک به هیئت درست کرده اند و اگر کسی قصد کمک به هیئت را داشته باشد میتواند اناری نمادین خریداری کند و هزینه آن را بپردازد. ایده جالب و خلاقانهای بود.
همینطور که به انارها نگاه میکردم یکی از دانشجویان کاغذ کوچکی به دستم داد و گفت: این رزق ۷۲ صلوات به نیت ۷۲ تن شهدای کربلا میباشد، روی کاغذ اسم و عکس یکی از شهدای دانشگاه علم و صنعت نوشته شده بود و بالای آن تعدد صلواتی که باید صاحب آن برگه میفرستاد.
به دنبال مهدکودک هیئت
به دنبال مهدکودک بودم و چشم هایم را به هرسو میچرخاندم، کنار خیمه چراغ یکی از ساختمانهای دانشگاه روشن بود و مادرها و فرزندانشان به آن رفت و آمد میکردند، به سمت آن رفتم، حدسم درست بود، مهدکودک هیئت شهدای گمنام همانجا بود.
داخل شدم و با مسئولینی که پشت میز نشسته بودند و از مادرها اسم و شماره تماس میگرفتند، سلام علیک کردم، مادرها و فرزندانشان در صفی نامنظم ایستاده و منتظر بودند تا نوبت نام نویسی آنها شود، کمی آنطرفتر از میز مسئولین در شیشهای بود که با آن میشد بچهها را از کنار مسئولین پذیرش کودکان دید، بچهها در حال عمو زنجیرباف بازی کردن و شعر خواندن بودند که در شیشهای را باز کردم، بالای ۳۰ یا ۴۰ کودک که آنقدر محو کارشان بودند که هیچکدام حواسش به من پرت نشد، دو سه تا از آنها مشغول بازی با اسباب بازی بودند، یکی برای خودش به توپ شوت میزد و بقیه با مربی عمو زنجیر باف و بازیهای گروهی انجام میدادند، آنقدر سر و صدا و ذوق و شوقشان زیاد بود که انگار نه انگار مادرهای شان کنارشان نیستند و خودشان تنها هستند. برگشتم به سمت عقب، یکی از دختر بچهها که ۶ سال شاید بیشتر نداشت، لبخندی زد و در شیشهای را برایم باز کرد.
تشکری کردم و لبخندی زدم و بازگشتم به سمت خیمه، جایی که باید برای عزاداری در آن مستقر میشدم، دورتا دور خانمهای مسن نشسته و به پشتیها تکیه داده بودند، مادرها بعضا با فرزندانشان نشسته بودند و یک سوم خیمه از جمعیت مملوء بود، حجت الاسلام و المسلمین قمی از وضعیت اقتصادی میگفت و مردم که در هرشرایطی پای ثابت عزای اباعبدالله هستند.
کم کم سخنرانی به پایان میرسید و چراغها خاموش میشد، روضه خوان روضه ۶ ماهه کربلا را شروع و عزداران را زار و ماتمزده کرد، صدای گریه جمعیت از هرسو شنیده میشد، جمعیتی که شاید بیش از نیمی از آن غیر دانشجو بودند، اما محیط دانشگاه و روضههایش برایشان دلچسب بود.
روضه خوان، روضه را تمام کرد و مداح به مداحی و مردم به سینه زنی پرداختند، نگاهی به ساعت کردم و تصمیم گرفتم زودتر راهی منزل شوم، از جا بلند شدم و به پشت سر خود نگاه کردم، تمام فضای حسینیه مملوء از جمعیت بود و راه برای رد شدن از میان جمعیت به سختی پیدا میشد، آرام آرام از میان جمعیت عزادار گذشتم و خود را به وروی خیمه رساندم، از انتظامات جلوی در آدرس را پرسیدم و به سمت در اصلی دانشگاه رفتم، تمام مسیر مملوء از جمعیت بود، از خیمه تا شهدای گمنام، روی جدولهای کنار پیاده روهای دانشگاه و کنار مزار شهدای گمنام و درون مقبره شهدای گمنام همه از جمعیت موج میزد. جمعیتی که هیچکدام شبیه به هم نبودند و ظاهر و پوشش آنها باهم فرق داشت. ایستگاه صلواتی جلوی در هنوز دایر بود و صدای مداحی از باندو لندگوی ایستگاه صلواتی آدمی را به این فکر وا میداشت که شبهای محرم برعکس خیلی از شبهای سال اصلا غریب نیستند، خیابان روشن و پر از دستههای عزاداری امام حسین بود و مردم کوی و برزن همچنان در رفت و آمد عزاداری اباعبدالله بودند.