هرچه به اطراف نگاه میکردم و پیوند هنر و دین را به چشم میدیدم با خود میگفتم هیچوقت فکر نمیکردم دانشجویان هنر بتوانند این قدر زیبا این دو را با هم به منصه ظهور بگذارند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- نیلوفر هوشمند؛ نگاهی به ساعتم انداختم، از هفت عصر گذشته بود. به یاد آوردم که مراسم دمامزنی هیئت هنر ساعت ۱۹ شروع میشود، قفل گوشی را باز کردم و یک راست به سراغ اینستاگرام رفتم، پخش زنده مراسم دمامزنی جلوی در ورودی دانشگاه هنر را تماشا کردم و در همان حال سوار مترو شدم، تا پیش از ایستگاه ولیعصر کمی از مراسم را تماشا کردم، پخش زنده از اینستاگرام تمام شد و این یعنی مراسم اصلی هیئت در حال آغاز شدن بود.
خیابان ولیعصر تاریک بود و تقریبا خلوت، بلند بلند گام بر میداشتم تا سریعتر به هیئت برسم، جلوی در ورودی دانشگاه هنر ایستادم، جمعیت زیادی داخل دانشگاه بود، از بیرون میتوانستی محل اجتماع بودن دانشگاه را برای جمعیتی که دهه دوم محرم خواهان حضور در مراسم عزاداری متفاوتی بودند، بفهمی. جمعیت سیاه پوش دوتا دوتا و یکی یکی سراسر حیاط هیئت را پرکرده بودند، وارد که میشدی آنچه از همه دل بری میکرد و جمعیت زیادی را به عکاسی وا داشته بود، دکور آیینی هنری و جذاب ورودی بود، از آب و ماهی و آینه تا سیاهی و کتیبه و شمعهایی که میسوختند. هرکسی کنار دکور یا عکس میگرفت یا مشغول تماشای آن بود.
به روبروی نگاهی کردم، غرفه چای صلواتی آقایان بود و ورودی بخش مردانه، سرم را به چپ گرداندم، دیوارهای منقش و پر از کتیبه نشان از راه دیگری میداد. یکی از خانمهای انتظامات کنار ایستاده بود، جلو رفتم و پرسیدم: ببخشید قسمت بانوان کجاست؟ لبخندی زد و گفت: خیمه بانوان از این طرف است، همان کتیبهها که راه نشان میدادند را گرفتم و جلو رفتم و مدام با خودم به لفظ خیمه فکر میکردم. راستی این خیمه چه لفظ زیبایی بود برای چادر عزاداری اباعبدالله، به سمت راست خود نگاه کردم، گویی دیوارهای بیرونی خیمه را تشکیل میداد، روی سیاهی که کشیده شده بود هرکدام اسم یکی از اصحاب کربلا نوشته شده بود، چشمهایم روی اسم رباب ایستاد، راستی حال رباب این شبها چگونه است؟ دلم گرفت.
میدانستم اگر تعلل کنم دیر میشود و به مراسم نمیرسم، جلوتر رفتم، برای خودش دنیایی بود، غرفههایی که به خط کنار هم در حیاط روبروی خیمه خانمها صف کشیده بودند هرکدام به نوعی به امام حسین خدمت میکردند، غرفه اول ایستگاه چای صلواتی بود، اولین هیئت دانشجویی بود که ایستگاه چای صلواتی بانوان آن جدا از آقایان بود. برایم جالب بود، با دقت نگاه میکردم، یکی تند تند چای میریخت، یکی گل محمدی در ظرف میگذاشت، دیگری استکانها را در سینی میچید، همه جا حال و هوای دانشجویی و دانشگاه را داشت، انگار حس میکردی که تمام این مراسمها و فعالیتها جزوی از دانشگاه است. جلوی ایستگاه صلواتی ایستادم، یک استکان چای برداشتم، دختری که چای میریخت لبخندی روانه استکان چای امام حسینیام کرد.
یکی یکی غرفهها را نگاه میکردم، غرفه موکب که پرچم و بیرق و کتیبههای تولیدی دانشجویان هیئت هنر را به فروش میرساند و غرفهی زیور آلات و محصولات چرمی و پیکسلهایی که همه کار دست خود دانشجویان دانشگاه هنر بود، بعد از آن غرفه فروش لباس سیاه منقش به اسم اباعبدالله و نقوش اسلیمی که بعضی با گلدوزی و بعضی چاپ و بعضی کار نقاشی روی پارچه داشت. از تمام غرفهها زیبایی، جذابیت و ظرافت کار هنری عیان بود.
در ورودی خیمه مشخص بود، اما چشمهایم دنبال مهدکودک هیئت میگشت. جلوی در خیمه خانمی کیسه برای کفش به آنهایی که میخواستند به خیمه بروند میداد، آدرس مهد را گرفتم که کمی آنطرفتر در ساختمان دانشگاه بود و مسیرم را به آنطرف گرداندم، وارد محیط مهدکودک شدم، سخنرانی و روضه از ویدئو بروژکتور در حال پخش بود و مادرها به همراه فرزندانشان در محل مهدکودک حضور داشتند. اسباب بازیها روی زمین ریخته شده بود و بچهها بعضی با اسباب بازیها بازی میکردند و بعضی روی کاغذ طویل و عریضی که روی زمین پهن شده بود با مداد شمعی مشغول نقاشی بودند، کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردم، مادرها با تعجب نگاهم میکردند که اینجا چه میخواهم؟! از در مهدکودک خارج شدم و به سمت خیمه به راه افتادم. هنوز جمعیت زیادی در حیاط پای غرفهها ایستاده بودند و مشغول صحبت، خرید و یا چای خوردن بودند.
داخل خیمه شدم، انتهای روضه بود و جمعیت گرچه کم، اما منظم و خط کشی شده در صفهای یکسان نشسته بودند، جلو و جلوتر رفتم، کناری نشستم و چشمهایم را به پرده ویدئو پروژکتور دوختم، مداح مدیحه سرایی میکرد و جمعیت آرام بر سینه میزد. چند دقیقه بعد اشعاری که مداح میخواست بخواند روی پرده ظاهر شد و جمعیت همزمان با مداح همسرایی میکردند و اشک میریختند، خدام پارچه زرد رنگی به لباس خود زده بودند و میان صفها منظم ایستاده بودند، مداح میخواند و شانه خدام میلرزید، روی زمین مینشستند، اشک میریختند و اشکهایشان را پاک میکردند و بعد دوباره میایستادند و مردم را راهنمایی میکردن. تمام خیمه را مظاهر هنر آیینی فرا گرفته بود. یک طاقچه با رویهی روباندوزی شده و عکس قاب شده شهید محمد حسین حدادیان اینطرف خیمه و یک طاقچه با آیینه و کتاب و قرآن آنطرف خیمه. تمام دیوارها از کتیبه مملو بود و سقف نیز به جای چراغ آویز کتبههای زیادی از خود آویز کرده بود.
هرچه به اطراف نگاه میکردم و پیوند هنر و دین را به چشم میدیدم با خود میگفتم هیچوقت فکر نمیکردم دانشجویان هنر بتوانند این قدر زیبا این دو را با هم به عرضه ظهور بکشانند، چرا که آنچه ما همیشه از هنرجویان میشنویم این است که دین را جدای از هنر میدانند، اما اینجا انگار هنر را تماما برای بروزو ظهور دین میدانستند.
مداحی مداح تمام میشود، یکی از خدام را صدا میکنم و نام مداح را میپرسم، میگوید از دانشجویان دانشگاه هنر هستند. بعد پرده ویدئو پروژکتور کلیپی از آماده سازی هیئت هنر را پخش میکند و بعد از آن مراسم شعر خوانی شروع میشود، سعید بیابانکی میکروفون را دست میگیرد و از حضرت زینب میخواند و امام حسین. شعر خوانی اش که تمام میشود، مجدد کلیپ پخش میشود، اما اینبار چکیدهای از سخنرانی حجت الاسلام پناهیان در شبهای قبل را نشان میدهد. نگاهی به پشت سرم میاندازم، خیمه شلوغ و مملو از جمعیت شده است، خادم هیئت اشاره میکند که کمی جلوتر برو تا جایی باز شود، فضای خیمه شلوغ و در عین حال سکوت، سکوتی برای شنیدن سخنرانی حجت الاسلام پناهیان.
پناهیان سخنرانی را شروع میکند، از فرهنگ مقاومت و اقتصاد مقاومتی میگوید، از اینکه اگر خارجیها امام حسین ما را داشتند برای تماشای مراسم عزای آن ده برابر پول نفت ما پول درمی آوردند و توریست جذب میکردند. پناهیان از فرزند آوری میگوید، از اقتصاد نیز، در همین احوال کنار دستی ام سقلمهای به من میزند و میپرسد کی تمام میشود؟ شنیده ام تا ۱۲ شب طول میکشد. ابروهایش را در هم میکشد و میگوید من از آن سر شهر میآیم برگشتم سخت میشود، باید زودتر بروم، به جمعیت نگاه میکنم، به مادرهایی که با دختران جوانشان آمده اند، به جوانانی که از پیشانی شان میتوانی بخوانی ترم چندم دانشگاهند. اکثر جمعیت را جوانان و دانشجویان تشکیل داده اند، ساعت به یازده شب نزدیک میشود، تلفنم زنگ میخورد. ماشینی که هماهنگ کرده بودم جلوی درب دانشگاه ایستاده و باید زودتر بروم. از کنار دستی ام خداحافظی میکنم و بین راه چند تن از دوستان دوران دانشجویی ام را میبینم، بیرون از خیمه، اما تمام غرفهها تعطیل شده و همه پای منبر حاج آقا نشسته اند، از تماشای دکور سیر نمیشوم، هم عجله دارم و هم دوست دارم بایستم بیشتر در و دیوار و دکور را نگاه کنم. ورودی حیاط همچنان شلوغ است، جمعیت در حال رفتن و آمدن هستند و برخی نیز ایستاده و باهم گفتگو میکنند.