رفقای عراقی میگفتند فضای ضدایرانی که دیدید، قبل از این هم بوده. این تظاهرات فقط فرصتی به این گروهها داده که ابرازش کنند.
به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری دانشجو، «حامد هادیان» در روزنامه صبح نو نوشت:
بغداد؛ خیابان الشرطه. هوا تازه تاریک شده و صدای تیراندازی گنگ و دوری از بیرون خانه میآید. یونس میگوید «این صداها عادی است، نگران نباشید.» برادر یونس دشداشه پوشیده. برای شبنشینی مهمانش شدیم. وقتی میفهمد میخواهیم به میدانالتحریر برویم، میخندد و چاقوی میوهخوری را روی دستش پایین و بالا میکشد به نشانه تکهتکه کردن. یعنی معترضان التحریر تکهتکهتان میکنند. یونس حالا جلوی برادرش بال و پر گرفته و خاطرهای را که از عصر صد بار گفته دوباره تکرار میکند. غروب که جلوی حرم امامین کاظمین دنبالمان آمد، همان اول گفت: «دیشب توی میدان هزار نفر ریختهاند سر یک نفر و به ظن ایرانی بودن حسابی کتکش زدهاند.» آخرش هم معلوم شده طرف ایرانی نبوده. یونس از بای بسمالله میخواست ما را از رفتن به میدانالتحریر منصرف کند. میگفت: اگر گیر مردم هم نیفتید، پلیس ایست بازرسی که قدمبهقدم التحریر شیفت میدهد شما را به جرم جاسوسی میگیرد. هی هم تکرار میکرد «من به خاطر خودتان میگویم وگرنه برای من مشکلی نیست.» هر صد بار بعد تمام شدن حرفش خودم را تکهتکه شده روی دست یونس تصور کردم که سوژه عکاسی خبرگزاریهای داخلی عراق و خارجیها شدم. توی ذهنم تیتر هم ساختم: «خبرنگار ایرانی قربانی آشوبهای التحریر شد.»
قبل از یونس بهعنوان یک دوست عراقی، دوستان ایرانی هم با سفر به عراق در این وضعیت مخالف بودند. کسانی که میتوانستند کمک کنند تقریباً آب پاکی را روی دستمان ریختند که اصلاًوابداً نمیشود. گفتند اوضاع عراق بهخاطر تظاهرات خطرناک است و بهخاطر فضای ضدایرانی اصلاً سوژه مناسبی هم نیست. خیلی سازمانها کارمندهایشان را از دفاتر عراق فراخواندند. حتی وقتی شب آخر توی بغداد، با واتسآپ از یک دیپلمات فرهنگی کمک و راهنمایی خواستیم، گفت: در ساعت اداری از رسانهتان به دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی در تهران نامه بزنید تا بعد آنها از ایران نامه بزنند به دفتر عراق تا شاید راهنماییتان کنند. همینقدر خشک و رسمی. مردم عراق سالهاست روی آرامش ندیدهاند. این ماجرا حتی بعد از سقوط صدام و روی کار آمدن یک حکومت جدید هم ادامه داشته است. حمله و کشتار آمریکا، حمله داعش، اختلافات داخلی، فساد سیاستمداران، دخالت کشورهای خارجی و مهمتر از همه مشکلات معیشتی، اقتصادی و زیرساختی چند سالی است باعث شده تظاهرات عمومی در عراق برگزار شود. این اعتراض اخیر البته بزرگتر از قبلیهاست. در کنار همه اینها یک اتفاق حاشیهای در تظاهرات سال گذشته در بصره رخ داد: حمله به سفارت ایران، آتش زدنش و بزرگنمایی درباره دخالت ایران در عراق؛ در تظاهرات اخیر هم حداقل در رسانهها این احساسات حضور پررنگتری دارند. از همان روزهای اول شروع تظاهرات که برخورد خشنی با مردم صورت گرفت، از حضور تکتیراندازهای ایرانی برای مقابله در خیابانها حرف میزدند. خبری که در شبکههای تلویزیونی پرمخاطبی مثل العربیه و الشرقیه پخش میشود.
همزمان خبر حضور سردار سلیمانی و فشار به مقامهای عراقی در رویترز تکرار میشود. ولی کسی منبعی برای صحبتهایش ندارد. فیلمهایی از درگیریهای خیابانی منتشر میشود. پلاکاردها و شعارهای ضدایرانی هم کمکم بارزتر شده و در آخر به شکلی نمادین دو بار به کنسولگری ایران در کربلا حمله کردهاند. قبل از اینکه به بغداد برسیم تصورمان این بود که شهر در خاکوخون است. تصاویری که در رسانههای اجتماعی منتشر میشوند هم تقریباً همین است: مردمی که در خیابانها حضور دارند و پلیسی که آنها را میزند. پرواز تهران به بغداد به شکل عجیبی گران بود. راه زمینی هم چند هفتهای است که بسته شده؛ بنابراین هوایی به نجف رفتیم. یک شب نجف ماندیم و صبح زمینی راهی بغداد شدیم.
دو ساعتی توی راه بودیم. ۲ عراقی، ۲ ایرانی که من و رفیق عکاسم روحالله باشیم و راننده. عراقیها حرف میزدند و ما گوش میکردیم. بالاخره یک جایی صحبت میان عراقیها به تظاهرات و حتی ما رسید. یکیشان به کنایه گفت: این روزها استخبارات ایران و عراق همهجا هستند. استخبارات در عربی وزارت اطلاعات است. اسم ایران که آمد آن یکی هم شروع کرد به حرف زدن علیه ایران که همه چیز زیر سر ایران است. راننده، اما در نقش حامی ایران در آمد و گفت: «ایران در جنگ با داعش به ما کمک کرده.» مسافر عقبی جواب داد «مجبور بود وگرنه باید در مرزهای خودش با داعش میجنگید.» این حرف را آن یکی قبول نداشت. یاد خاطرات خوبش از جنگ با داعش افتاد و شروع کردند به خاطره تعریف کردن از آن دوران. در شهرهای بین راه مثل بابل مردم در میدانهای اصلی شهرها چادر زده بودند. آنهایی که برای اعتراض تجمع میکنند، در محل تجمع چادر هم میزنند که یعنی ما اینجاییم. بعضی از معترضان هم شبها توی چادرها میخوابند که سنگر را برای روزهای بعد حفظ کنند. هر چند صبحها کسی به کسی کاری ندارد. سر ظهر به بغداد رسیدیم، برخلاف تصورمان خیابانهای پایتخت ساکت و معمولی بود. فقط تعدادی خودروی نظامی را میدیدی که کنار خیابان در حالت آمادهباش ایستادهاند. پیاده که شدیم به خاطر کولهها پلیس جلویمان را گرفت. پرسید «کجا میروید؟» گفتیم «کاظمین.» واقعاً هم برای زیارت رفتیم حرم. بعد از زیارت همان اطراف یک اتاق گرفتیم. قیمت هتلها بهخاطر نبودن مسافر تا پنجاه هزار تومان پایین آمده بود. تا عصر که یونس برسد، خوابیدیم. قرار بود ما را به میدان التحریر برساند. پنج نقطه از یک محدوده یک کیلومتری در بغداد درگیر اعتراضات مردمی است. میدان التحریر، پل احرار، پل جمهوری، پل السنک و خیابان الرشید نقاطی هستند که یا محل تجمعاند یا درگیری. بقیه شهر و حتی خیابانهای اطراف به کار و زندگی روزمره خود مشغولاند. در بقیه شهرها هم وضعیت به همین شکل است. اما همین یک کیلومتر هر روز توی خانه عراقیها و توی صفحه گوشی بقیه مردم جهان است. عراقیها هر روز تماشاگران این میدان هستند. کسانی که توی التحریر و میدان شهرهای دیگر هستند نماینده همه مردم و نماینده خشم عمومی هستند. در عراق برخلاف ایران ماهواره آزاد است و مردم به راحتی شبکههای ضدعراقی را میبینند. این دیدن هم پنهانی نیست. توی هر خانه یا کافهای میشود ماهواره داشت. شب اول در یک کافه شبکهای را دیدیم که مردم را به آشوب و درگیری دعوت میکرد. مردم راحت چایشان را هورت میکشیدند و نگاه میکردند. الحدث، الشرقیه و العربیه معروفترین شبکههای عراقیاند که از لحاظ فنی و مخاطب از بقیه جلوترند. حتی در پوشش اعتراضات هم از باقی رسانههای داخلی عراق جلوترند؛ و البته تا میتوانند در تنور اعتراضات و حتی در مدل آشوبش هم میدمند. با یونس دم حرم قرار داشتیم. همین جا بود که برای نخستینبار آن ماجرایی را تعریف کرد که تا شب ۹۹بار دیگر تکرارش کرد: «راه منتهی به میدان پر از مأمور است که از رهگذرها پرسوجو میکنند. جلوی هیچ عراقیای را نمیگیرند، ولی شما ازش رد نمیشوید. اگر به اسم جاسوس نگیرندتان حتماً مردم توی میدان کتکتان میزنند.» اینقدر گفت و اصرار کرد که گفتیم «قبول، نمیرویم. تو اینقدر حرص نخور.» شب را خانه برادر یونس خوابیدیم و فردا صبح از یونس خواستیم ما را برساند کاظمین تا زیارت کنیم. زیارت زیاد طول نکشید. یونس را رد کردیم رفت و با راهنمایی رفقا فهمیدیم برای رسیدن به التحریر یا باید برویم بازار یا مقبره نواب اربعه امام زمان که چسبیده به میدان. گفتند اینجا زائر دارد و بودنمان توی همچین جایی مشکوک هم نیست. تاکسی دربست گرفتیم و راننده از کمترافیکترین مسیر ما را به قلب بغداد رساند. در راه سرم توی گوشی بود و حواسم نبود که در عراق اینترنت قطع است و من هم با رومینگ وصلم. روحالله اینجور موقعها سقلمه میزد که حواسم را جمع کنم. با روحالله قرار گذاشته بودیم که اگر گیر افتادیم ترک باشیم یا افغانستانی و اگر یکیمان گیر افتاد آن یکی نجاتش بدهد. چطوریاش را هیچیک نمیدانستیم. هر قدر به میدان نزدیک میشدیم تُکتُکها بیشتر میشدند. سهچرخههای هندی که این روزها به نماد اعتراضات تبدیل شدهاند و حتی اسباببازیهایشان را در کاظمین با پرچم عراق دیدیم. موقع درگیری مجروحان را با همین تُکتُکها جابهجا میکنند. پلیس هم کاری با آنها ندارد تا آسیبها کمتر شوند. حتی بنزینشان را هم وزارت نفت میدهد. یک جور جلوه خاص و هنری به اعتراضات دادهاند. روی گرافیتیهای توی میدان هم اثری از آنها پیدا میکنی. روی نقشه گوگل فاصلهمان را با میدان چک کردم. از یک خیابان قدیمی گذشتیم که تمام مردم در حال کار بودند. یک چیزی مثل میدان شوش خودمان. بالاخره به میدان الخلانی رسیدیم. راننده در حال دور زدن بود. میدان التحریر را از دور دیدیم. جلوی ما هم پلیس و نیروهای امنیتی با چوب و چماق و حتی پیراهنکَنده ایستاده بودند؛ ایستاده بودند که کسی به این طرف میدان نرسد. از ماشین که پیاده شدیم پلیس به سمت معترضان گاز اشکآور زد. هول شدیم و رفتیم سمت مسجد محمدبنعثمانخلانی تا برای شکل کار هم که شده حداقل چند تا عکس بگیریم و وقتی گرفتندمان با نشان دادن عکسها ثابت کنیم زائریم. مسجد را پیدا نکردیم و از یک خیابان به نزدیکی میدان رسیدیم. ترافیک زیادتر شده بود و تعداد تُکتُکها هم بیشتر شده بودند. گوگل میگفت: میدان کنارمان است. این دفعه یک گاز اشکآور نزدیکمان خورد و نخستین اشکمان در آمد. یک کوچه فرعی را انتخاب کردیم که ما را به جایی بین التحریر و الخلانی میرساند. جمعیت توی چشممان هر لحظه بیشتر میشد. بالاخره رسیدیم به میدان. راستش میترسیدیم. قرار گذاشتیم به هیچوجه حرف نزنیم. یک کلمه فارسی اگر از دهانمان درمیآمد بو میبردند ایرانیایم. ماسک زدیم و رفتیم بین جمعیت. کمی که گذشت و به شلوغی و آشوب و سر و صدا عادت کردیم، اضطرابمان کمتر شد. اولش از صدای بمبهای صوتی میترسیدیم و سرمان را میدزدیدیم. قشنگ معلوم بود که تازهواردیم. ولی کمکم گوشمان پر شد و عادت کرد. بعضیها که باتجربه بودند نوع بمب را هم شناسایی میکردند و بقیه را به آرامش دعوت میکردند. ولی وقتی صدای تیراندازی میآمد دیگر کسی سر جایش نمیماند. تازهوارد و باتجربه هر دو میدویدند عقب. جمعیت با هر چیزی که دم دستش بود سنگر درست کرده بودند. گوشهبهگوشه آتشی به پا بود و دود غلیظش راه گرفته بود تا آسمان. کسی حواسش به دیگری نبود. روبهرو پلیس بود و این طرف جوانانی که هریک کاری میکردند و هر کس سرش به کار خودش گرم بود. یک نفر استراحت میکرد، آن یکی ناهار میخورد، دیگری پرچم میچرخاند. یک خط فرضی کشیده بودند بینشان و دو طرف با هم میجنگیدند. معترضان کمی جلو میرفتند و بعد دوباره با فشار برمیگشتند عقب. پلیس بمب صوتی میزد و گاز اشکآور. کمی در بهت همان وسط معرکه ایستادیم. همراه جمعیت شعار «بروح بدم نفدیک عراق» دادیم تا قشنگ حس کنیم و بچشیم که کجاییم. جمعیتی که ما میدیدیم اکثراً جوان بودند. حتی پانزده ساله هم بینشان بود. خیلیهایشان از ته دل خوشحال بودند. هر کسی هم برای خودش یک تیپ و ظاهر انتخاب کرده بود؛ از ماسکهای اکسیژن تا شخصیتهای کارتونی. بعضیها هم با دمپایی و شلوارک و لباس خانه. عکاسها هم کلاه ایمنی سرشان گذاشته بودند. با پرتاب هر چیزی به سمت پلیس همه هورا میکشیدند. معلوم نبود چه کسی جمعیت را مدیریت میکند. هر کسی برای خودش یک کاری میکرد و معلوم بود هیچکس دیگری را نمیشناسد. ولی همه حدودی میدانستند که باید کاری کنند. وسط آن شلوغی هم گوشیها مأموریت ثبت لحظهها را داشتند. لحظههایی که میتوانستند حتی آخرین لحظات زندگی صاحب گوشی باشند. جدای از کسانی که در خط مقدم معرکه میجنگیدند، گروهی هم بودند که وظیفهشان مراقب و پشتیبانی بود. اینها با شیشههای آب مقطر یا آب نمک ایستاده بودند و چشم بقیه را شستوشو میدادند یا غذا میآوردند یا خیابانها را میبستند تا تُکتُکها بتوانند حرکت کنند. بینشان امدادگر زن هم بود. حتی یک نفر در نقطه اصلی درگیری بود که به تُکتُکها خبر میداد که کسی الان زخمی شده تا خودشان را برسانند. یک جور نظم و تقسیم وظیفه در عین بینظمی و آشوب بود.
هر قدر از فضای درگیری مستقیم به سمت میدان التحریر رفتیم فضا مسالمتآمیزتر شد. دیگر توی خود میدان فضای گعده و پذیرایی بود. اگر مجروح نمیآوردند فکر میکردی برای جشنی یا مراسمی چادر زدهاند. توی میدان بالاخره مطعم ترکی را دیدم. ساختمان نیمهکارهای که به مرکز معترضان تبدیل شده و بهدلیل اینکه به پل جمهوری اشراف دارد، به جبل احد معروف شده است. ساختمان مطعم پر از بنرها و پوسترهایی است که از انقلاب عراق میگویند. از شعارهای کشتهشدگان حوادث اخیر و دعوت به صلحآمیز برگزار کردن اعتراضات تا شعارهای دستنویس کوچک ضد ایرانی. پلیس عراق میگوید در این ساختمان اتفاقات خطرناکی میافتد و عدهای در آن سلاح پنهان کردهاند. توی ساختمان نرفتیم. میدان آرام بود و این احتمال شناسایی شدنمان را بیشتر میکرد. تا دل ماجرا پیش رفته بودیم و برای برگشتن باید دوباره به خط درگیری نزدیک میشدیم. به پل جمهوری نزدیک شدیم که آن طرفش به منطقه سبز عراق میخورد. یعنی جایی که وزارتخانههای کشورهای خارجی قرار گرفتهاند. به همین دلیل به شدت از آن حفاظت میشد. چند روز گذشته درگیریهای شدیدی روی این پل اتفاق افتاده است. پل را دور زدیم و به یک کوچه فرعی رفتیم و از سمت معترضان درآمدیم. دقیقاً روبهروی پلیسهای آن طرف. توی کوچه درگیری شدید بود. تا سر کوچه با جمعیت رفتیم که پلیس با ماشینهای ضدشورش به سمت جمعیت یورش آورد. روحالله تا ماشینهای ضدشورش را دید گفت: «اوه ضد ضورش». نگاهش کردم. فارسی حرف زده بود. خودش خشکش زده بود. اطراف را هم پاییدم که کسی نشنیده باشد. توی کوچه چند نفری غیرعادی نگاهمان کردند. دست روح الله را گرفتم و دویدم. اگر اینجا گیر میافتادیم دیگر راه فراری نداشتیم. انگار خود میدان ویترین تظاهرات بود و در کوچهها و نقاطی که هر روز عوض میشد گروههای چند صد نفره نقش تخریبچی را بازی میکردند و در پناه آن ویترین کارشان را پیش میبردند. ما که میدویدیم چهار پنج جوان با کوکتل مولوتف خودشان را به سمت پلیس رساندند. پلیس هم کوتاه نمیآمد. همزمان بمب صوتی و اشکآور میزد. به همان اولین نقطه درگیری رسیدیم. جلوی میدان بودیم که گاز اشکآور زوزهکشان از کنار گوشمان گذشت. معترضان آماده بودند. یکی که دستکش دستش بود اشکآور را برداشت و پرتابش کرد طرف پلیس. چهار ساعتی میشد که توی میدان بودیم. حسابی خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. کوچه را رد کردیم. صدای جمعیت بلند شد. دوباره برگشتیم. بالاخره جمعیت به میدان رسیدند. ما هم همراهشان شدیم. یک دقیقه نگذشته بود که پلیس برگشت و این بار شروع کرد به تیر هوایی زدن. برگشتیم. این بار دیگر واقعاً از فضای معرکه خارج شدیم. از میدان که دور میشدیم هر لحظه جمعیت زیادتر میشد. اصل تظاهرات مال شب است. جمعیت با تاریک شدن هوا خودش را به میدان میرساند. از هر قیافه و سنی هم در آنها پیدا میشود. هنوز هیجان و ترس با ما بود. آنقدر پیاده رفتیم که مطمئن شدیم کسی دنبالمان نیست و کسی به ما گیر نمیدهد. یک مغازه پیدا کردیم که پپسی داشت. قوطی پپسیهای آبی یخ را سر کشیدیم. قند خونمان برگشت سر جایش، ولی تبوتاب چیزی که دیده بودیم هنوز با ما باد. برگشتیم کاظمین. زنگ زدم به یونس و او هم با خیال راحت آمد دنبالمان. بهش نگفتیم که رفتیم میدان. خودش برای بار صد و چندم قصهاش را تکرار کرد و این دفعه این را هم بهش اضافه کرد که «همین امروز در میدان الخلانی ۶ نفر را کشتند، خوب کردید نرفتید میدان.» تهران؛ فرودگاه امام. هواپیمایی که ما را به تهران رسانده تقریباً پر از مسافر عراقی است. کسانی که برای سفر تفریحی یا درمان یا دیدار با خانواده به ایران میآیند. توی پرواز دلم چرکین است که آن شعارهای ضدایرانی را بخشی از همین مردم میدهند و کسی هم اعتراض ویژهای نمیکند. حتی سیاستمداران نزدیک به ایران هم واکنش خاصی به این ماجرا ندارند. در کشمکش ذهنیام همه سفرهای قبلیام به عراق را هم یادم میآید. دفعات زیادی توی همین فرودگاه شیرینی مهماننوازی عراقیها در پیادهروی اربعین را بهعنوان خاطره و تهنشین ذهنی با خودم آوردم. همین یک ماه پیش همین مردم میزبان مهربان سه میلیون ایرانی بودند. چیزی که این روزها در اعتراضات گفته میشود چیز دیگری است. حرف دیگری است و به آن مهربانی بیدریغ ربطی ندارد.
رفقای عراقی میگفتند فضای ضدایرانی که دیدید، قبل از این هم بوده. این تظاهرات فقط فرصتی به این گروهها داده که ابرازش کنند. مثلاً همین بغداد یکی از پایگاههای بازماندههای حزب بعث است. یا در کربلا جماعت الصرخی همین نقش را بازی میکنند. هر چند با همه اینها بعد از این اعتراضات یک جور نگاه منفی هم بین مردم به وجود آمده است.
با اینکه آمریکا حساسترین نقاط عراق را در دست دارد و بخشی از پول نفت را بهعنوان غرامت برمیدارد، ولی ماجرا را جوری روایت میکنند که انگار ایران در عراق همهکاره است. شاید تقصیر ایران هم باشد که روایت خوب و روشنی از ماجرا ارائه نداده و در جنگ روایتها، دارد مغلوب میشود. خیلیها از این مدل تظاهرات و اعتراضات مردمی دفاع میکنند، ولی تاریخ و تجربه نشان داده در خاورمیانه اگر مردم حواسشان نباشد، معمولاً این مدل اعتراضات به راحتی به سمت آشوب و بعدش هم دیکتاتوری میروند. باید منتظر بمانیم و ببینیم سرنوشت این یکی چه میشود.