به گزارش خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، نیلوفر هوشمند- برای افرادی مثل من که پنج دقیقه خواب صبح حکم طلا را دارد، نباید از زود بیدار شدن و سحرخیزی دم زد؛ اما دیروز برعکس همیشه، استرس دیر رسیدن و جاماندن از مراسم تشییع شهدا، اجازه یک ثانیه خواب بیشتر را هم به من نمیداد.
مقصد شهرک شهید بهشتی بود. قرار گذاشته بودند تا پیکر شهدا را از مسجد پیامبر اعظم به دانشگاه تهران شمال تشییع کنند. شهدایی که یکسال پیش دانشجویان بسیجی درباره شکل و شیوه سازه یادمان آنها از من نظر پرسیده بودند و من یکسال چشم انتظار آمدن آنها بودم.
حضور چشمگیر جمعیت بدون توجه به سرمای هوا
مسیر تشییع برایم تازگی داشت. در این بیست و اندی سال عمری که سر کردهام، یکبار هم به محله حکیمیه نرفته بودم. گوگل مپ هم قربانش بروم سرناسازگاری با من برداشته بود و حتی موقعیت دانشگاه را در نقشه نشان نمیداد. بالاخره به محله حکیمیه رسیدم و هر دو متر کنار میزدم تا از یک نفر آدرس بپرسم که، آقا، ببخشید مسجد اعظم کجاست؟ و همینطور پرسان پرسان، دانشگاه و از دانشگاه شهرک را پیدا کردم. به موقع رسیده بودم. ماشین را کناری پارک کردم و در جمعیت تشییع کنندگان حل شدم.
با خودم فکر کرده بودم که نهایتاً ۵۰ یا ۱۰۰ نفر به تشییع بیایند. هوا که سرد بود، مسیر هم نه به مترو دسترسی داشت و نه اتوبوس. اما تصورات من کاملا اشتباه بود. جمعیتی که چشم من جلوی در مسجد میدید حداقل نزدیک به هزار نفر بودند و رفته رفته به آن اضافه هم میشد.
کودکان هم به بدرقه شهدا آمده بودند
تا به خودم بیایم که چه خبر است و کی به کی، ماشین حامل شهدا به راه افتاد و من هم همراه با جمعیت به دنبالِ آن. نگاهم را به تک تک افرادی که در تیررس چشمانم حرکت میکردند دوختم. مردم از هرقشری حضور داشتند. فرزندان دو-سه ساله را بغل کرده، ماسک کوچکی به صورت آنها زده و به دنبال شهدا حرکت میکردند. جوانی عصا به دست با پای شکسته، لنگان لنگان جلوی من راه میرفت. با خودم گفتم شاید به هوای دوستانش آمده؛ اما تمام مسیر خودش بود و خدای خودش. خیلی از آقایانی که با دوستان و همسران خود در حرکت بودند بازنشسته به نظر میرسیدند. جوانهایی که تازه پشت لبشان سبز شده بود یکی یکی و چندتا چند تا پشت سر شهدا راه میرفتتند. حضور جمعیت بهگونهای بود که به حسب وظیفه آمدن خودم و از روی عشق آمدن آنها، شرمنده شدم.
مداح پشت ماشین صوت در رثای حضرت زهرا میخواند و جمعیت بیصدا اشک میریخت. هوا رو به سرما میرفت. آسمان پوشیده از ابر بود و خبر از باریدن داشت. اما هیچکدام از اینها مانع حضور جمعیت نبود. مردم آهسته و پیوسته در پی شهدا قدم برمیداشتند تا اینکه از شهرک خارج و به نزدیکی دانشگاه رسیدیم.
بچههای بسیج جلوی در ورودی دانشگاه غوغا کرده بودند. یکسو ایستگاه چای صلواتی برای عابرین برپا کرده و سوی دیگر دعای آل یاسین بین مردم توزیع میشد. منقلهای بزرگ اسفند وسط خیابان گذاشته شده بود و یک نفر هرچند دقیقه ذغالها را باد میزد و اسفند تازه میریخت تا هوا را عطرآگین کند.
برگزاری مراسم تدفین با رعایت پروتکل بهداشتی
رسیدم به ورودی دانشگاه، قبل از هرچیز انتظامات دستهایمان را ضدعفونی کرد و ورودی بانوان را نشانم داد. از سمت بانوان داخل دانشگاه شدم، جمعیتی غیرقابل تصور از پیش در دانشگاه حاضر شده بود. کمی جلوتر به دنبال ماشین حامل شهدا قدم برداشتم، تا اینکه تابوت شهدا را برزمین آوردند. همه به صف ایستادند تا نماز میت بخوانند. نمازی که با رعایت شرایط کرونایی، فاصله گذاری، ماسک در محوطه دانشگاه برگزار میشد. امام جماعت شروع کرد به نماز و جمعیت در پی آن. همینطور که بلند بلند آیات را میخواند گفت: "اللهم انا لانعلم منهما الاخیرا" همین یک جمله کافی بود تا بغض گلویم باز شود اما انگار من تنها نبودم، بغض جمعیت هم شکست. همه ما آخرین بار این جمله را در تشییع حاج قاسم شنیده بودیم و یکسال با صدای رهبری که آن را گریان خوانده بود، گریستیم. حالا درست یکسال بعد باید همان را میخواندیم و میشکستیم.
نماز تمام شد. جمعیت، که حالا به بالای ۱۵۰۰ نفر رسیده بود، هرکدام به گوشهای متفرق شدند. من هم گوشهای نشستم به تماشای احوالات روزی که با شهادت حضرت زهرا(س) مصادف شده است. تا اینکه صدای بلندگو اعلام کرد زمان تدفین فرا رسیده و همه باید به جایگاه بروند. مسیر نسبتا طولانی را تا جایگاه تدارک دیده شده طی کردم. دور تا دور محیط بزرگی را چادر کشیده و داخل آن صندلیهایی با فاصله همراه با مانیتورهای بزرگ گذاشته شده بود. شهدا در فضایی کمی جلوتر از ما قرار بود تدفین شوند که تصویر آن از مانیتور پخش میشد.
جمعیت آنقدر زیاد بود که اگر ثانیهای غفلت میکردی جایی برای نشستن نداشتی و من تا روی صندلی بنشینم آنقدر آشنا دیدم و سلام علیک کردم که خودم هم باورم نمیشد. بالاخره نشستم و قاری شروع کرد به قرآن خواندن. همین که "بسم الله الرحمن الرحیم" را گفت، آسمان باریدن گرفت. برف نم نم بر تن عزادارن مینشست، طوریکه انگار نمیخواست متوجه آمدنش شوند. کسی از جای خود جنب نمیخورد، انگار نه انگار آسمان باریدن گرفته و هوا سردتر شده. همه نشسته بودند و دل به خواندن قاری و بعد هم مداحی داده بودند. مارش نظامی نواختن گرفت، مجری از رزم نوازان خواست تا سرود ایران را بنوازند، جمعیت سرتاسر ایستاد و سرود ملی را زمزمه کرد. در این میان من، محو تماشای عظمتی بودم که هزار نفر را روی صندلیها، عدهای را روی زمین و خیلیها را سرپا نگهداشته بود.
کمی بعد مجری از سردار فدوی دعوت کرد به روی صحنه بیاید، فدوی از آرزوی گمنامی شهدا گفت که همیشه میخواستند شبیه حضرت زهرا(س) باشند و دوربین روی صورت مادر شهیدی که گویی دنبال پسر گمنامش آمده باشد، زوم کرده بود. اشک جمعیت جاری شد. او از دست خالی در برابر تمام کفر ایستادن میگفت و حکمت برگشتن این شهدا را یادآور شد که فراموش نکنیم در همین راه باقی بمانیم تا بر کفر پیروز شویم.
ساعت نزدیکی به اذان ظهر را خبر میداد. رزم نوازان صدای نقاره خانههای رضوی را نواختند و سپس مداح با عرض ارادت به امام رئوف حال و هوای مراسم را امام رضایی کرد. جمعیت کمتر شده بود؛ اما همچنان ۷۰۰ تا ۸۰۰ نفری باقی مانده بود. زمان تدفین فرا رسید. نوای همیشگیِ "این گل پرپر از کجا آمده؟ از حرم کرببلا آمده" خوانده و صدای گریه مردم بلند شده بود.
با خودم فکر میکردم چه شبهایی مادر این شهدا برایشان لالایی خواندهاند تا حداقل بعد از سی و یکی، دوسال، امشبی را در خاک وطن آرام بگیرند. حالا تمام لالاییهای مادران ایران برای این دو شهید بود که درست در روزهایی که دشمن اعتقاداتمان به راه شهدا را نشانه گرفته، به وطن بازگشتند تا یادمان بیاندازند راه درست کدام است.
پیکر شهدا در دست جوانانی هم سن و سال آن روزهای خودشان با سوز و آه و گریه، در خاک آرام گرفت. بعد از تدفین شهدا اقامه نماز جماعت بود. همه آماده نماز میشدند و من به بدجا پارک شدن ماشین و موبایلی که مدام زنگ میخورد، فکر میکردم؛ گرچه مثل هرسال نتوانستم روز شهادت را کنار حضرت معصومه(س) باشم؛ اما با قلبی سبک شده از آلام روزهای پر از ریا و دروغ، با دلی پر از التماس دعا به شهدا، به خانه برگشتم.