دنیا به صورت تمام عیار به شهید حبیب بدوی رو کرده بود. تمکن مالی خوبی داشت، اما با شنیدن اتفاقات سوریه و حمله گروههای تکفیری به آن منطقه، این میلیاردر را راهی دمشق کرد.
کد خبر: ۱۰۴۶۷۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۲
گفتگو با پدر و مادر شهید فاطمیون، مهدی خوشآمدی / قسمت اول
دو برادر در خانواده شهید مهدی خوشآمدی درگیر یک بیماری سخت هستند که مانند یک غول بی شاخ و دم، روزگار را بر پدر و مادرشان تلخ کردهاند. درباره این دو برادر و وضعیتشان در ادامه بیشتر خواهید خواند.
وقتی متوجه شد موقعیتشان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقبنشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده.
یکبار خانهشان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدیمان پنج سال طول کشیده بود...
پیکر مطهر سردار شهید داوود جعفری از شهدای مدافع حرم هوا و فضای سپاه که توسط رژیم صهیونیستی در سوریه به شهادت رسید، با حضور گسترده مردم در شیراز تشییع و در حرم حضرت شاهچراغ(ع) به خاک سپرده شد.
اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که ابوالفضل، مردانه ایستاد و گفت: همه دارن نگاه ما میکنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنند ما شکست خوردیم...
کد خبر: ۱۰۴۵۳۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۰۶
گفتگو با پدر شهید فاطمیون؛ عباس حیدری/ قسمت هشتم و پایانی
همسرم هم تقریبا یکی دو هفته میشود که شناسنامهاش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه میرود، هر بار که میروم ثبت احوال، میگویند آقا ما نیرو نداریم!
حقوقشان را ماه به ماه پرداخت میکنند. از نظر خورد و خوراک هم که اصلا ارتش افغانستان حرف ندارد. خیلی خرج میکنند برای اینها. میوه هم هست، تخمه پوستکنده هم هست...
کلا در افغانستان یک نیرو داریم به نام «اردوی ملی». اینها وقتی که به شهادت میرسند دولت از آنها هم به عنوان شهید اسم میبرد، بعد به آن بندگان خدا یک درصد خیلی کم کمک میکنند.
کد خبر: ۱۰۴۲۸۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۳
گفتگو با مادرشهید محمدرضا دهقان امیری/ قسمت هفتم و پایانی
دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه میشوند. دنبال منبع نور میگشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا میزند...
وقتی این جمله را گفت؛ گفتم: خودت را لوس نکن! من نمیتوانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمیکنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!
یک بار که از قم به تهران میآمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که میخواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...