دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه میشوند. دنبال منبع نور میگشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا میزند...
وقتی این جمله را گفت؛ گفتم: خودت را لوس نکن! من نمیتوانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمیکنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!
یک بار که از قم به تهران میآمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که میخواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
برای این که گوشت اضافه نیاورد، دکتر تجویزهایی کرده بود و دامادمان کمک میکرد و محمدرضا را به حمام میبرد و با لیف زِبر روی زخمهایش میکشید تا زواید برود.
خیلی از جوانهایی که فکر نمیکردیم پایشان در مسجد باز شود به واسطه عکس محمدرضا به مسجد آمدند. میگفتند مگر ممکن است جوانی با موی خامهای و با این مدل لباس آستین کوتاه برود و شهید مدافع حرم بشود؟!
وقتی سیدناصر خبر شهادت سید محمد را شنید شبها خوابش نمیبرد. سر درد عجیبی سراغش آمده بود. با خودش میگفت ما برادرها یتیم بزرگ شدیم و حالا دوباره همان ماجرا برای بچههای سیدمحمد پیش آمد.
کد خبر: ۱۰۴۰۰۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
گفتگو با همسر شهیدان سیدمحمد و سیدناصر سجادی / قسمت دوم
شهید دیگری را آوردند به نام سید ناصر که البته فامیلیاش فرق میکرد، اما به ما گفتند که پیکر شهیدمان پیدا شده! برنامهریزی هم کردند که مراسم تشییع برگزار بشود، اما...
اوایل که ما به ایران آمده بودیم، چون خانواده شهدا کم بودند، رسیدگی بهتری داشتند، اما در طول زمان که شهدای فاطمیون بیشتر شدند و اوضاع اقتصادی ایران هم با سختیهایی روبرو شد، رسیدگیها هم کمتر شد.
کد خبر: ۱۰۳۹۰۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳
گفتگو با فرزند شهید علی زادهاکبر/ قسمت ششم و پایانی
دنبال این هستم که استادان را چهره کنیم تا علوم سیاسی دنیا تحت تاثیر آموزههای اساتید عالم و درستکار باشد. باید تلاش کنیم چند نفر از اساتید و برجستگان کشورمان را در یوتیوب چهره کنیم.
پدر من اگر توانسته باشد دویست داعشی را بکشد من باید دو برابر او کار کنم. مثلا اگر در حوزهای دویست درصد عمیق بوده، من باید چهارصد درصد عمیق باشم. این مفهوم در حرفهای آن روز من بود.
آئین تکریم و تجلیل از خانواده شهید مدافع حرم مجید قربانخانی و یادمان این شهید جوان که حٌرّ مدافعان حرم نام گرفته است توسط فرهنگسرای خاتم (ص) برگزار میشود.
اصلا احساس نمیکردم برای پدرم اتفاقی افتاده باشد آنها هم هیچ چیزی به من نگفتند و هیچ کلمهای رد و بدل نشد. تنها چیزی که بود این بود که پدرت کمی مجروح شده. من هم با همین خبر گریه کردم.
قبلش بحث مبارزه با پژاک پیش میآید. وقتی که در شمالغرب کشور تحرکاتی اتفاق میافتد و بحثهای امنیت ملی مطرح میشود، آنجا هم پدرم خیلی میرفت و من هم خیلی دنبال ارتباط با کسانی هستم همرزم پدرم بودند.
قبلش بحث مبارزه با پژاک پیش میآید. وقتی که در شمالغرب کشور تحرکاتی اتفاق میافتد و بحثهای امنیت ملی مطرح میشود، آنجا هم پدرم خیلی میرفت و من هم خیلی دنبال ارتباط با کسانی هستم همرزم پدرم بودند.
پدرم هم به نیشابور می رود و آزمون می دهد. از بین همه آنها فقط پدر من قبول می شود. سال ۱۳۷۳ مسیر زندگی پدرم عوض میشود و به سپاه نیشابور می رود و بعد از آموزش، در همانجا مشغول می شود.