به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
رحمان قلاوند (دوست و همرزم شهید)
اولینبار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانههای سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.
اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاهها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی میکرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچهها همیشه میگفتند آقامهدی همهاش سرپاست؛ اصلاً نمیخوابد. همانموقع هر دویمان دانشجوی تربیتبدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سختگیر بودند و ما مجبور میشدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجهاش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد میداد همان لحظه به حافظه میسپرد و همیشه هم نمرات خوبی میگرفت.
مهدی علاقه زیادی به حرفهای آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. بهخصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوهبر اینها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزباللهی کامل بود. همیشه نمازش را اولوقت میخواند. دروغ نمیگفت. غیبت نمیکرد. دل کسی را نمیشکست.
عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود میرویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت میکشم برای خانوادهام، برای این است که لقمۀ حلال بهشان بدهم.
مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوستداشتنی بود. اهل تملقگویی نبود. هرکس مهدی را میدید بهنظرش آدمی معمولی میآمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدمهایی که میشناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.
موقع کار جدی بود. گاهی بچهها بهشوخی بهش میگفتند: «تو جو گرفتت.» میگفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق میگیرم، بزرگتر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»
از دوران نوجوانی میخواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسانسازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه میگفت نسبت به محور مقاومت و بیبی زینبکبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض میشود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا اینبار در دمشق تکرار میشود. میگفت وظیفۀ ماست تا در حد توانمان هر کاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم.
من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشتنه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفهاش آمادهکردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.
با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صفجمع توانمند بود، مرتب در حال آموزش به بچههای عراقی و کتایب حزبالله میدیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش میداد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربینهای اپتیک و... . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرفشنوی داشتند. طوری آموزش میداد که نیروهای صفر را به صد میرساند. علاوه بر آموزش تاکتیک، صفجمع یا همان آرایش گروهان را هم بهشان یاد میداد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.
موقع آموزش با هیچکس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیادهروی ساده بود بیستودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش میبرد. در عین جدیّت در حال آموزش حسنخلق داشت. بعد از آموزش میشد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخطبع و با ظرفیت. همه جور شوخیای باهاش میکردیم اما ناراحت نمیشد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و میگفت: «هر کاری میخواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده میکردیم و شدیدترین شوخیها را باهاش میکردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را میداد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب میشد و از پول شخصیاش برای دوستان هزینه میکرد. در اصطلاح بهش میگفتیم مردانگی پیاپی داری.
توی خط بودیم و خیلی فشار رویمان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه میخوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخزده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط بهمان سر میزدند تمام فشار روانیای که رویمان بود را فراموش میکردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچهها شوخی میکردند که حال و هوایمان به کلی عوض میشد. موقعیتمان خطرناک بود نمیتوانستیم تکان بخوریم. موضع میگرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیریها میخواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچههای مازندران توی خانطومان بودند و در حملۀ تکفیریها سیزدهچهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خانطومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بیامپی پر از تیانتی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمیمقدم و سیچهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.
من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خانطومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیستوچهار ساعت غذا بهمان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازماندهی کردیم طول کشید.
با اینکه تحت فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقهای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط میکرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج هزار نیرو کامل محاصره میشد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.
آقامهدی در آن موقعیت وظیفهای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل میکرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیریها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیتمان کمک زیادی کرد.
وقتی متوجه شد موقعیتشان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقبنشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسهبار پهپاد هلیشات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه میرفت یا شهید میشد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیریها در الحاضر افتاده بود دستمان. میخواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.
مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آنها حرف میزد. آنزمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچههایش خبر داشتند. از بس که دربارهشان با محبت حرف میزد و هربار خاطرهای ازشان برایمان تعریف میکرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی میخواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده میدانست.
مهدی عبداللهی (دوست و همرزم شهید)
زمانی که مهدی جذب سپاه شد بهخاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرامآرام صمیمیتمان زیاد شد و با هم رفتوآمد خانوادگی میکردیم.
همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امانمان را بریده بود و پشهکورهها هم بدتر. هر دو دستبهدست هم داده بودند و نمیگذاشتند شبها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس میخواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروجشان را چک میکردند.
هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت میکردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیکنیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش میکرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروبها تیم فوتبال راه میانداخت تا روحیۀ بچهها را حفظ کند. باهاشان میگفت و میخندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.
هیچوقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی میکردند با آرامش بهشان تذکر میداد. اگر هم اخم میکرد یک ساعت بعد سر سربازش را میبوسید و از دلش درمیآورد و برادرانه راهنماییاش میکرد.
آنقدر با همه صمیمانه رفتار میکرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت میدید به هر دری میزد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.
یکبار جلسهای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبتهای مهدی شکست. همیشه در همۀ جمعها همینطور بود. خوشسخن و شوخ. برای همین همه از گفتوگو باهاش لذت میبردند.
سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «میخوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهنآلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دستهای همهشان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.
آهنآلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپها و چراغقوهها و نیازهای پاسگاه کرد.
پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چارهای برای حل مشکلات دیگران بود.
هوای همه را داشت. حسابی هم مهماننواز و دستودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب میآورد. هرچه اصرار میکردیم پولش را ازمان نمیگرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.
خیلی به دین مقید بود. با اینحال مثل مردم عادی رفتار میکرد. نه غروری داشت نه ادعایی.
برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مهآلود بود. یک متریمان را هم نمیدیدیم. گروهان باید مسافتی را با کولهپشتی و مهمات پیاده میرفت و تیراندازی میکرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبالشان. مسیر را پیدا نمیکردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم میگن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»
با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیششان. دواندوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچهها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه میکردند و میخندیدند. یکیشان هم ازم عکس گرفت تا شیطنتشان را برای همیشه ثبت کند.
توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی میدیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه میکرد و سینه میزد. آنقدر در عالم خودش غرق میشد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرمهای حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه میخوردم.
سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیشمان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوتتون میکنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر میبرم. از طبیعتش لذت میبرید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانیام را گرفت.