سازمان مجاهدین یک دروغ بزرگ است، «عزت» غیرت و ایمانش قبول نمیکند برود خانه تیمی! توجیه نمیکند، بهانه نمیتراشد، میگوید من پسر پیغمبر که نیستم با زن نامحرم همخونه بشم!
دشمن بعثی در طول یک هفته نبرد فاو، پاتکهای فراوانی کرد ولی مهمترین آنها که منجر به مأیوس شدن دشمن از باز پسگیری فاو شد، حماسه دفع پاتک ۲۷ بهمن بود.
شهید سید محمدحسین علم الهدی نیز یکی از دانشجویانی بود که هم در تسخیر لانه جاسوسی و هم در جنگ تحمیلی حضور خود را لازم دانست و از خون خود گذشت، هرچند میدانیم که هیچگاه پهلوانان نمیمیرند...
به عنوان مجری در حال تشکر از دستاندرکاران برگزاری یادواره بودم و یک به یک از افراد و ارگانهایی که در برگزاری مشارکت داشتهاند نام میبردم؛ ناگاه دیدم پدر شهید بهرامی که ردیف جلو نشسته بود با چهرهای ملتهب به من اشاره میکند.
با شروع عملیات سید جمشید که جلودار نیروهای غواص بود و از طریق بیسیم با او در ارتباط بودیم ناگهان جایش را به حاجی محمد سعادت فرمانده غواصها داد و خبر دار شدیم که سید شهید شده است.
جعفری جوزانی گفت: بمباران شیمیایی ۸ سال جنگ تحمیلی زندگی خیلی از ایرانیان را دگرگون کرد و این عزیزان هیچ گناهی نداشتند، اما هیچگاه با یک لحن و بیان محکم این حقیقت را فریاد نزدهایم
تصویری که پیش رو دارید در اواسط دهه ۶۰ شمسی برداشته شده که در آن، سه تن از مؤثرترین فرماندهان یگانهای توپخانهای سپاه، طی سالهای دفاع مقدس، در یک قاب دیده میشوند.
معاون فرمانده شمرده توی دهنی بیسیم با قرارگاه حرف میزد، از فرمانده شکایت میکرد و با دلخوری گفت: حرف حرفِ خودشه، وِل کرد رفت. ما به فرمانده فکر کردیم که درست پای کار غیبش زده بود؛ همان که پشت پیراهنش نوشته بود «عاشق شهادت».
فرماندهی قرارگاه رمضان شمال غرب جنگهای نامنظم، فرماندهی لشکر بدر، مسئولیت حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی، معاونت تحقیقات صنعتی ستادکل نیروهای مسلح، ریاست ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ریاست سازمان بسیج مستضعفین از جمله مسئولیت های سردار نقدی در سالهای دفاع مقدس و پس از آن است.
«فاطمه ترحمی» همسر این شهید میگوید: شهید سالمی پسرخالهام بود که در شهریورماه سال ۵۹ با یکدیگر ازدواج کردیم. که فردای آن روز خبر رسید که دشمن به مرزهای کشور تجاوز کرده است و به همین دلیل، فردای روز ازدواجمان به جبهه رفت و تا چند ماه پس از آن به مرخصی نیامد.
بلند گفتم: «عبدالرضا!» از گوشهایش خون بیرون آمده بود، برگشت و نگاهم کرد، هنوز هم تانکهای عراق در چشمانش بودند و صدای آر پی جی در گوشش، گفتم: «حبیبی کجاست؟» جیپش را نشانم داد.