به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید محراب عبدی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با خواهر شهید ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان میکنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار میکنیم...
قسمت قبلی را نیز بخوانید؛
هیچکس درجه نظامیاش را نمیدانست!
**: آخرین بار کی دیدیدشون و ارتباط داشتید؟
خواهر شهید: محراب شب شهادتش جمعه شب بود؛ یک هفته بود که در پایگاه بودند، تقریبا اردیبهشت ماه بود من یک شب بهش زنگ زدم گفتم درگیری ها فکر کنم خیلی شدید است؛ مناطق مرزیمان هم خیلی شدید است؛ تو را به خدا هر طور شده برگردد خانه؛ نمی خواهد بمانی، تو اگر دِینی داشتی به این نظام ادا کردی، کاری بود انجام دادی، تو از بچگی هم وارد نظام شدی، الان برگرد، ما خانواده ات به تو احتیاج داریم، اگر اتفاقی برای تو بیفتد تحملش برای ما سخت است که خیلی عصبانی شدند و گوشی را قطع کردند و جواب ندادند.
خودم از این حرفی که بهش زدم خیلی ناراحت شدم؛ خانمش هم پیش من بود؛ ما خیلی نگران حالش شدیم، چون تازه از دوستانش شنیده بودیم که محراب جای خیلی خطرناکی است؛ داخل دشمن هم هست، که توی خانه خودش نگفته بود. بعد من این حرف را زدم خیلی ناراحت شد و گوشی را قطع کرد و جواب نداد. بعد، فردایش خودش تماس گرفت گفت اینطوری فکر نکنید؛ غیرممکن است اتفاقی بیفتد، هر طور خدا بخواهد همان میشود، فکر بد نکن، جایم خیلی خوب است، از کارم خیلی راضی هستم؛ اینجا اینقدر به من خوش می گذرد؛ کنار دوستانم که اصلا محال ممکن است برگردم. دیگه نه از این حرف ها بزن که خودت ناراحت کنی نه من را ناراحت کن.
خانمش هم پیشم بود. خانمش گفت حداقل به خاطر من هم نمی آیی؟ گفت اصلا به هیچ وجه، شما را خیلی خیلی دوست دارم اما تعهدی که به کارم دارم، اعتقادی که به مرز داریم خیلی مهم است. اما خیالتان راحت باشد همه چیز امن است. باخنده گفت همه چیز امن است؛ من دارم از مرزها دفاع می کنم. بعد خیلی با شوخی خنده یک روحیه ای به ما داد که ما اصلا خیالمان راحت شد.
بعد از دو ماه که تیرماه بود این اتفاق برایش افتاد. شب شهادتش بود. جمعه شب بود زنگ زد خانه؛ تقریبا غروب من توی تلگرام باهاش تماس گرفتم و پیام دادم و قول و قرار گذاشتم که شنبه صبح زود بیاید. چون مرخصیاش تمام می شد، می آمد خانه. گفتم شنبه صبح زود بیا دنبال من با هم برویم خانه بابا که همسر و خواهرها و همه خانواده آنجا جمع هستند؛ قرار است یک جشن و مهمانی بگیریم. با خوشحالی گفت حتما می آیم دنبالت با هم می رویم...
من ساعت ۶ غروب بود که بهش پیام دادم. برایم نوشت که خیلی شما رادوست دارم خیلی دلم برایتان تنگ شده. (این جمله اش هیچ وقت یادم نمی رود) بهش گفتم من هم خیلی تو را دوست دارم، این یادت بماند. گفت من هم خیلی شما را دوست دارم. بعد از تماس من؛ زنگ زده بود خانه؛ تقریبا ساعت ۱۱ بود زنگ زده بود و با مامانم حرف زده بود؛ با خانمش حرف زده بود؛ با خواهر بزرگم حرف زده بود؛ با خواهر کوچکم حرف زده بود، با همهشان حرف زده بود.
خواهرم می گفت حدود ساعت ۱۲ بود، یک ساعت ما تلفنی حرف زدیم و شوخی کردیم و بگوبخندکردیم. با هم تلفنی قرار گذاشتیم و باهاش حرف زده بود، شنبه که محراب می آید، یکشنبه یک جشن خانوادگی دور همی با هم بگیریم.
می گفت حوالی ساعت ۱۲ بود یک دفعه ای گفت باید گوشی را قطع کنم چون سر و صدا می آید؛ باید بروم سر کارم، دیگر باهاتون حرف زدم. با ما خداحافظی کرد. همان موقع که با خواهرم حرف زده بود گوشی را قطع کرد و خداحافظی کرد. همان موقع جلوی در که درگیری شده بود، محراب ترکش به گردنش خورده بود. همان موقع هم به شهادت رسیده بود. صبح یکشنبه که آمد، آمدنش فرق می کرد؛ پیکر بیجانش را آوردند، جشنمان به عزا تبدیل شد.
**: درگیری چه زمانی بود؟
خواهر شهید: شبی که درگیر شده بودند درگیری تا دو و سی دقیقه بامداد طول کشیده بود. خیلی دوستانش می گفتند اصلا عین صحرای کربلا بود، همه جا آتش گرفته بود، همه شان، هر کدام سر جایشان شهید شده بودند. می گویند همه شان که شهید شده بودند و وقتی رفتیم از پایگاه آوردیمشان پایین، تقریبا اذان صبح بود. ما که خبر نداشتیم، خواب بودیم، خبر نداشتیم چه بلایی سرمان آمده، تقریبا ساعت ۶ صبح بود تلفن های خانه همین طور زنگ می زد، من گوشیام زنگ می زد، مامان اینها می گفتند تلفن روستا زنگ می زد، فامیل ها گفتند که همهشان خبردار شده بودند اما ما نمیدانستیم.
ساعت ۶ صبح همه زنگ می زدند و می گفتند محراب کجاست؟ پسرخاله ام زنگ زد گفت محراب کجاست؟ مامانم می گفت ما همه می گفتیم محراب سر کار است، بعد به بهانه اینکه کارش داریم یک بهانه ای جور می کردند و بلافاصله گوشی را قطع می کردند؛ کسی جرأت نداشت بیاید به ما بگوید. در روستا کسی جرأت نمی کرد. مامانم می گفت یک باره ۷ صبح بود، دیدم جلوی در جمعیت زیادی ایستادهاند که هیچ کس جرأت نمی کرد وارد حیاط بشود. یک دفعه ای در را که باز کردم دیدم همه دارند گریه می کنند.
فامیل ها و روستا خیلی محراب را دوست داشتند، محراب یک جایگاه خاصی در روستا داشت، اینقدر که مردم دوستش داشتند، می گفت همه داشتند گریه می کردند. دیگر از گریه ها فهمیدم یک اتفاق بدی افتاده. گفتم چی شده؟ چی شده؟ گفتند محراب شب درگیری داشته فکر کنم اتفاقی برایش افتاده. دیگر خانوادهام را از روستا آوردند اینجا که ما بودیم. من اینجا پیش برادر بزرگم بودم. سه چهار تا از دوستانش آمدند پیش برادر بزرگم. ما که نمی دانستیم.
صبح زود هم بود. ساعت ۷ صبح بود. برادرم رفتم جلوی در. به برادرم گفته بودند محراب شب درگیری داشتند در این درگیری هم به شهادت رسیده. آمدیم داخل، گفتم نه بابا! ما شب باهاش حرف زدیم، اینها نمی دانند، خبر ندارند از محراب. شب ساعت ۱۲ شب با هم صحبت کردیم و الان ۷ صبح است؛ چطور در این زمان می تواند شهید شده باشد؟ شب حرف زدیم گفت همه چیز امن و امان است، خیالتان راحت باشد.
بعد با زور اصرار کردند باید بروید معراج شهدا، قرار است تا بعد از ظهر شهدا را بیاورند، سه نفر هم از خروه هستند، ما هم حال عجیبی داشتیم و باور نمی کردیم مثلا آنها را برده بودند بیمارستان. تا مریوان خودشان تشییع جنازه انجام داده بودند. ساعت ۵ غروب بود، باور نمی کردیم، غیر ممکن بود، جمعیت خیلی زیادی در خانه ما بودند. این جمعیتی که می آمدند جلوی در به همه می گفتم تو را به خدا نیایید؛ به خدا این خبر دروغ است! هر چی بهشان می گفتیم، ولی مردم می دانستند ما باور نکردهایم. باور کردنش خیلی سخت بود؛ الان سه سال است گذشته ولی من باور نمی کنم.
ساعت ۵ غروب بود که رفتیم معراج شهدا. آن لحظه هیچ وقت یادم نمی رود؛ در مسیر که می رفتیم، میدیدیم که بنرها و عکسش را داخل شهر قدم به قدم می زدند. به همراه سه تا از دوستانش که مال قروه بودند، رفتیم. ماشین های شهدا را که آوردند اولین جسدی که کشیدند بیرون، دیدم محراب است با چهره معصوم و شیرینش.
دیگر شب در معراج شهدا ماندند و صبح روز یکشنبه به خاک سپردنش.
همان روزی که قرار بود کل خانوادهمان کنار هم جمع بشویم، جمع شدیم اما با یک حال دیگر.
**: وصیتنامه هم دارند؟ چیزی نوشتند؟
خواهر شهید: وصیتنامهای نداشت اما یک دفتر خاطره داشت، مال خودش بود؛ همان سالی که وارد سپاه می شود یعنی سال ۸۷ وارد نظام که می شود، یک دفتر خاطره برای خودش تهیه می کند و تمام خاطراتش رادر آن دفتر می نویسد. دوره های نظامی که با دوستانش گذرانده، حرف هایش و همه چیزش را در یک دفتری نوشته بود؛ این دست نوشته خودش است، خودش در اول دفتر این را نوشته بود همان سالی که اول وارد نظام می شود این آرزو را برای خودش می کند؛ دیگر به غیر از این وصیتنامهای نداریم ازش. اول صفحهاش یک دستنوشته دارد که برایتان میخوانم؛ با خط زیبای خودش نوشته:
به نام آفریننده عشق. سلام بر مرام عاشق. خدایا کی می شود یک روز سر مزار من عکس مرا بزرگ کنند و بگذارند. یک روز بشود من هم شهید بشوم، خدایا کی می شود یک روز اسم مقدس شهید را بر اول نامم اضافه کنند، کاش شهید بشوم.
فقط این را اول صفحهاش نوشته. اولین روزی هم که وارد سپاه شدند همین جمله را برای خودش نوشته که به نیت شهادت وارد سپاه شده. به نیت شهادت این لباس را پوشیده که ما بارها مخالفت کردیم نیتش یک طور دیگر بود. چون محراب اصلا از لحاظ مالی احتیاجی به کار نداشت.
**: با خانواده شهدا یا خانواده دوستان شهیدش ارتباط داشت که برود و سر بزند؟
خواهر شهید: دوستانش که کلا نظامی بودند، از خانواده شهدا ولی نمی دانم با کسی رفت وآمد داشته یا نه. نمیگفت؛ اصلا حرفی نمی زد. در خانه اینقدر که در خانه شوخی و اینها میکرد، ما می گفتیم بهش عین بچهها، کودک درونش فعال است. اصلا نمی گفت و چیزی بروز نمی داد؛ هر چه بود در دل خودش بود.
این یادم هست سردار همدانی که شهید شده بودند در خانه من بود؛ ناهار دعوتش کرده بودم؛ درمرخصی بود. مراسم را از تلویزیون پخش می کردند، بلند شد دست به سینه ایستاد. به شدت ناراحت بود. من که نمی دانستم و زیاد نمیشناختمشان، گفتم این کیه که شهید شده؟ گفت در سوریه هم شهید شدهاند. گفتم چرا ناراحتی؟ با ناراحتی گفت ایشان مقام دوم سپاه بود، چطور نمیشناسیاش؟ گفتم من نمی شناسمش؟ با ناراحتی گفت چرا نمی شناسیش؟ او یکی از مردهای بزرگ بود.
**: در مورد اعزام به سوریه و مدافع از حرم اقدام نکرده بود؟
خواهر شهید: چیزی به ما نگفت ولی یک بار گفت دوستانم ده نفر اعزام شدند و رفتند سوریه، اما نگفت که خودم قصد این را دارم. گفت ده نفر اعزام شدند رفتند چهل روز آنجا ماندند و برگشتند به سلامت، خیلی خوشحال بود و باهاشون در تماس بود. قشنگ معلوم بود که باهاشون در ارتباط است، از آنجا از حال سوریه می پرسد، از درگیری ها می پرسد، قشنگ خبرها را خودش پیگیری می کرد ولی در خانه پیش ما نمی گفت. ولی چون خودش هم در جای مرزی بود و بهش احتیاج داشتند خودش خبرها را خیلی پیگیری می کرد. یادم هست همیشه وقتی تلویزیون حضرت آقا حرف می زدند محراب بلند می شد کنار تلویزیون می ایستاد و به دقت به حرفهایش دقیق دقیق گوش می کرد، بعد که صبحتش تمام می شود بلند می شد دست به سینه می ایستاد؛ چند بار خودم این جمله را شنیدم، با خنده می گفت من سرباز این آقا هستم، و خیلی هم خوشحال بود و واقعا هم افتخار می کرد. اصلا کلا روحیهاش فرق می کرد. انگار مال این دنیا نیست.
دیدگاه خاصی به زندگی داشت. با شوق و با خنده می گفت غیر ممکن است چیزی بخواهد من را ناراحت کند؛ اینقدر اعتقادش به خدا بود؛ اعتقاداتش به ائمه زیاد بود، یعنی همه غم و غصه ها و پول و مال دنیا را پوچ می دید. اصلا از رفتارش مشخص بود و می گفت هر چه به دستم می آید خرجش می کنم و همان لحظه ازش لذت می برم، کِیفش را می کنم... خودش را درگیر مال دنیا نمی کرد. از لحاظ مالی خیلی در رفاه بود اما اصلا خودش را وابسته اینها نمی کرد که بگوید این و آن را جمع کنم. با نماز و زیارت عاشورا کولهبارش را بست.
**: صحبتی هست برای پایان؟
خواهر شهید: خواهش می کنم. اول از شما و همه دوستانتان که زحمت میکشید درباره شهدا حرف می زنید و یادشان را زنده نگه می دارید، تشکر می کنم. این برای ما افتخار است. خودم و خانواده ام همه چیزمان را مدیون شهدا هستیم. خودم هیچ وقت شهید و شهادت را از نزدیک حس نکرده بودم و همیشه فکر می کردم شهادت مال جنگ است، باید جنگ بشود که شهید بشوند. از توی تلویزیون شهدای جنگ را نگاه می کردم اما حس نمی کردم و نمی دانستم چه کسانی دارند می روند و چه زحمت هایی می کشند و در مرزها چه خبر است؛ هیچکدام از اینها را حس نکرده بودم.
شهدای مدافع وطن خیلی مظلوم هستند، نه تنها محراب، بقیه دوست هایش هم همین طور هستند، هیچ کدام از دوستانش، همکارانش در مرزها خطرات زیادی به جان میخرند. جانشان کف دستشان است ولی پیش خانوادههایشان نمیگویند. چون اگر واقعا من می دانستم، نمی گذاشتم، چون دلکندن از عزیز آدم خیلی سخت است. دل بریدن خیلی سخت است. اینها در خانواده تحمل می کنند و یک طور دیگر رفتار می کنند که اصلا ما خبردار نمی شویم که زحمت خیلی زیادی می کشند.
اینها را من حس نکرده بودم و نمی دانستم، بعد از شهادتش فهمیدم که واقعا چه زحمتی می کشند. عکس هایی از محراب به دستم رسید که در برف و سرما، قشنگ برف تا سینهاش آمده بود و داشت راههای بسته مریوان را باز می کرد و روستاییهایی که در برف گیر کرده بودند را نجات میداد. خنده روی لب هایش بود. یک گلوله برف هم گرفته بود و داشت برف می خورد و راه را هم باز می کرد. عکس و فیلمش هم هست که با خوشحالی و با رضایت قلبی کار میکرد.
یک طوری با خدای خودش حرف میزد که معلوم بود عاشق خدا بود که خدا هم اینقدر عاشقش شد و همه الان می گویند خوش به حال خندههایش، ما نمی دانیم اینها چه زحمتی دارند می کشند، وقتی از دستشان دادیم فهمیدیم کی هستند و واقعا چه کار می کنند برای کشور و چه زحمتی می کشند. راهشان انشا الله ادامه داشته باشد.
**: ممنونم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید...
خواهر شهید: ممنونم؛ سلامت باشید. زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست؛ شما با این کارتان اجرتان با شهداست.
پایان