به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، مجموعهداستان «حرف» نوشته احمدرضا حجارزاده بهتازگی توسط انتشارات نفیر منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه است.
داستانهای حاضر در این کتاب در دوره زمانی سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۱ نوشته شده است و نویسنده آنها را برای انتشار در قالب کتاب، ویرایش و بازنویسی کرده است. عناوین داستانهای این مجموعه عبارتند از: «تقاص»، «تلفنعمومی»، «حرف»، «باورت میشه؟»، «در فاصلهی دو طبقه»، «سلام، خداحافظ»، «فعلاً حرفی ندارم»، «صبحِ روزِ بَد».
نویسنده این کتاب در بخشی از مقدمه میگوید «هشت داستانی که در این مجموعه گِرد آمدهاند، داستانهاییاند از دیرباز تا امروز. گرچه برای چاپشان در این مجموعه، برخی از آنها را چند بار و هر بار با وسواسِ بیشتر خواندم و بازنویسی کردم. پنج داستانِ آغازینِ مجموعه، هر کدام میتوانند به تنهایی اثری مستقل برای خواندن باشند، ولی اگر خواننده، کتاب را از ابتدا تا داستان پنجم به ترتیب بخواند، درک و شناختی درست و عمیقتر از سرشت و سرنوشتِ پرسوناژهای هر داستان نصیبش خواهد شد. نوشتن این داستانها اهمیت ویژهای برایم داشت، زیرا رویدادهایی که در کتاب خواهید خواند، نه تنها حرف خودم، که بُرشی از حرفهای ناگفتهی یک نسل است».
حجار زاده از سال ۷۸ تاکنون به عنوان روزنامهنگار، نویسنده و منتقد سینما، تئاتر و ادبیات در مطبوعات فعالیت داشته و با بسیاری از روزنامهها و مجلههای مطرح و معتبر ایران همکاری کرده است. او پیش از این، تعدادی از داستانهای کوتاهش را در نشریات کشور به چاپ رسانده بود. همچنین کارگردانی چهار فیلم کوتاه و دو اجرا خوانی در تئاتر، از دیگر سوابق فرهنگی و هنری اوست.
این نویسنده، فیلم کوتاه «حرف» را بر اساس داستانی به همین نام که در نخستین کتابش به چاپ رسیده ساخته است که سال ۸۹ در بیست و هفتمین جشنواره فیلم کوتاه تهران و سال ۹۰ در ششمین جشنوارهی فیلم و عکس «دوربین. نت»، شرکت داشت و برنده جایزه اول بهترین فیلم از جشنوارهی «دوربین. نت» شد.
در بخشی از داستان «سلام، خداحافظ» این کتاب میخوانید:
«دلم برای خودم میسوخت. هرچند که میدانستم دوستهای دیگرم هم وضعیت مشابهای داشتند، ولی هیچکدام برای همدیگر یا دستکم خودمان کاری نمیکردیم. چیکار میخواستیم بکنیم مثلاً؟ مگر کاری هم از دستمان برمیآمد؟ ما وقتی از روزمرگی و کار و زندگیمان خسته میشدیم، به جای آنکه مدتی از دیگران دور بمانیم و در سکوت و بیخبری سر بکنیم، گوشی را برمیداشتیم و به همدیگر زنگ میزدیم یا قرار ملاقات و دورهمیهای دوستانه میگذاشتیم و در آن دیدارهای گاهیبهگاهی مدام غر میزدیم، به جان عالَم و آدم. از پدر و مادرهامان بگیر، که بیچارهها انگار بیشترین تقصیر را در خستگیهای ناتمام ما داشتند و همهچیز را به گردن آنها میانداختیم، تا دوستو رفیقو مردمو شرایط اجتماعیو سیاسیو اقتصادیو فرهنگیو هنری و حتا این وسط گاهی بهانهای پیدا میشد تا به آبوهوا هم گیر بدهیم، و با وجود اینهمه درد دل و انتقاد و گلایه از زمینو زمان، باز حالمان بهتر که نمیشد هیچ، بدتر هم میشدیم و با لبولوچهی آویزان برمیگشتیم خانهمان تا قرار بعدی».