به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «از چیزی نمیترسیدم» در دو بخش نوشتار و دستنوشته به چاپ رسیده است.
متن زیر خلاصهای از این کتاب است.
به قول خواهرم هاجر، جد ما، میرقربان چهار پسر به نامهای ولی، محمد، حسین و ابراهیم داشت و یک دختر که او را به شخصی به نام علیداد میدهد. این چهار پسر، هریک، طایفهای را به مرور شکل میدهند که در درون هر طایفه ای، تیرهای از پسرهای آنان شکل میگیرد؛ آنان از نِیریزِ فارس به سرچشمههای هَلیل رود میآیند. این رود از سرچشمههای ارتفاعات بالای ۳۵۰۰ تا قریب ۴۰۰۰ متری شروع میشود و طی مسافت بیش از ۳۰۰ کیلومتر، به دریاچهی جازموریان در انتهای استان کرمان و ابتدای مرز بلوچستان میریخت. پس از سکونت، تمام زمینهای اطراف این رودخانه را از ابتدا تا شعاع ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر تصرف میکنند.
پدرم از طایفهی ابراهیمی و مادرش از طایفهی لُری است. تیرهی من، طولی و عرضی، در ریشه و خویشاوندی به این شکل است. بنا به دلایلی، ابراهیمیها از املاک بیشتری برخوردار بودهاند.
پدرم زندگی فقیرانهای داشته است؛ اما آرام آرام صاحب دامهایی میشود، به نحوی که بعضی وقتها یک یا دو چوپان داشته است. اولین ثمره زندگی آنها دختر میشود و به دنیا میآید، به نام سکینه که در سنّ سه سالگی به دلیل سیاه سُرفه فوت میکند. پس از مدتی کوتاه، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد میشوند و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده ام.
در زمستان بسیار سردی، دچار مریضی سُرخچه میشوم. پدر و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمیکنند. از کلیهی داروهای محلی بهره میگیرند؛ اما اِفاقه نمیکند. بنا به قول پدرم، درحالی که برف تا بالای زانو بود، مرا بر پشت مادرم میبندند و به سمت رابُر جهت معاینهی دکتر حرکت میکنند. به هرصورت، پس از مدتی، مشیّت خداوند اینگونه میشود که زنده بمانم. عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستانِ ما بسیار سخت بود. پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کِرامت، آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم. مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش باد توی گوش هایمان نرود.
بهار برای ما فصل نعمت بود. هم فرار از سرمای جان سوز زمستان هم فصل کوچ بود. بعد نوروز ایل ما به سمت ارتفاعات تنگل، کوچ میکرد. بهار فصل شیر و ماست، صدای بع بع کرهها و برهها و شرشر دوشیدن بزها و میشها بود. بهار با بچههای فامیل علی خانی، تاج علی، احمد و بچههای صمد، پیاده از کوهستان تَنگَل به دِهِ زمستان نشین قَنات مَلِک برای مدرسه میرفتیم. ناهار ظهرمان هم بر پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغزپنیر بود.
از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. دَه سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِروکردنِ ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانهٔ ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان برداری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من میکوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم.
با همه نداری روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد. نان اصلی ما گندم بود ولی هفتهای یکی دوبار هم نان ارزن و سالی دو سه بار هم برنج میخوردیم که به آن «قبولی» میگفتند. در صورتی برنج میخوردیم که مهمان داشتیم.
در همسایگی ما خانهای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان میپخت، بچههای او میایستادند به تماشا. هنوز ایستادنِ آن دو دختر در ذهنم مجسّم است. مادرم چند دسته نان به آنها میداد و این عمل هر روز تکرار میشد. بعضی وقتها هم برادرم، حسین، ناراحت میشد و آنها را دعوا میکرد؛ اما گرسنگی باعث میشد تکان نخورند تا دستههای نان را دریافت کنند.
پدرم به شدت اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیره مان او را به درستی میشناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفته بود و به «مَشدی حسن» مشهور بود. زَکات مالَش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد میداد. نکتهی دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غُسل بود.
به خاطر بدهی بدرم تصمیم گرفتم به کرمان سفر کنم و آنجا کار کنم. بعد ۵ ماه با کارگری در جاهای مختلف از جمله کارگری ساختمان و رستوران توانستم با فرستادن هزار تومان، بدهی پدرم را بپردازم و این موفقیت بزرگ، در آن سن و سال و جسم ضعیف من به حساب میآمد.
رستورانی که در آن کار میکردم مال حاج محمد بود که مرد با محبتی بود. کم کم زندگی من در حال تغییر بود. در ابتدا که وارد شهر شدم، وحشت عجبی مرا در برگرفته بود. ترس از غربت و دوری از خانواده باعث آزار من بود ولی بعد گذشت چند ماه به آن شرایط عادت کردم. کت و شلواری خریدم به رنگ کرم همراه پیراهن و کفش برای رفتن به ده. دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود نه ماه بود که انجا بودم. برای همه سوغاتی خریدم و همراه با هم ولایتیهایم که با هم در خانه عبدالله زندگی میکردیم، به سمت ده حرکت کردیم.
برف سنگینی باریده بود ولی به هر سختی به ده رسیدیم. مادر و پدرم خیلی خوشحال بودند. مادرم جوجه خروسی کشت و شام مفصلی تدارک دید. سوغاتیها را بین همه تقسیم کردم. پدرم خیلی از محل کارم سوال میکرد. بعد ار ده روز به کرمان برگشتیم. ولی با دفعه اول خیلی فرق داشت. دیگر احساس غربت نمیکردم. پس از بازگشت شروع به ورزش زورخانهای کردم. کلاس کاراته هم میرفتم. هفتهای دو روز هم وزنه برداری و زیبایی اندام کار میکردم.
کم کم به فکر اجاره کردن خانه افتادم. به همراه دوستانم یک اتاق از پیرزنی اجاره کردیم با ماهی ده تومان. ورزش و اعتقاد به ودیعهی گذاشتهی دینی از پدر و مادرم، باعث شد به رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم.
اولین بار که کلمهای برعلیه شاه شنیدم، در سال ۳۵ بود. در سالن غذاخوری با علی یزدان پناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۳۵ بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود، میخواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما میدونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» علی از لختی زنها و مراکز فساد حرف زد. حرفهای او مرا ساکت کرد. آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این مثل پتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم. علی مسیر خود را به خوبی انتخاب کرده بود. به حاج محمد ایمان داشتم. پیش او رفتم و حرفهای پسرش را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی اش و گفت: «هیس!» من متوجه شدم از حاج محمد چیزی نمیتوانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم. او بیپروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیر باور بود: از زن شاه، خواهران شاه…. گفتههای علی همه افکار مرا دستخوش دوگانگی فوق العادهای کرد. مطالبی هم از ظلم شاه شنیدم که اجازه نمیدهد روضه امام حسین علیه السلام خوانده شود. من از کودکی با روضه امام حسین علیه السلام رشد کرده بودم و از اول سال تا مهرجان، فصل کوچ ایل، در انتظار روضه خونیها بودم، با صدای بلند گفتم: «غلط میکنه!» با این کلمه، رنگ دوستم مثل گچ سفید شد.
سال ۵۴ بود. من و احمد، هم ولایتیم، برای کمک به پدرانمان، دو برادر خودمان سهراب و محمود را که هم سن و سال هم بودند، پیش خودمان آوردیم. احمد بیش از من به پیرزن صاحب خانه توجه میکرد. در همسایگی ما زن فقری به نام معصومه هم با فرزند یتیم خود زندگی میکرد. احمد به پسر او هم درس میداد.
سال ۵۵ بود. بنا به پیشنهاد احمد، پایم به مسجد قائم باز شد که آقای حقیقی آنجا آموزش قرآن میداد همراه ترجمه و تفسیر.
تابستان همان سال گاردان پارتی را به کرمان آوردند. آن روز همه خوانندهها و رقاصههای معروف آمده بودند در یک زمین باز، در انتهای خیابان ابوحامد. با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان پناه، تصمیم به مقابله گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه بودند،۱۵۰ کرمک چرخ موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و فرار کردیم.
پس از مدتی با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود، به سازمان آب رفتم و در بخش کنتورخوانی مشغول شدم.
سال ۵۵ بود و رفت و آمدم به مسجد جامع که آن وقت آیتالله صالحی در آن نماز میخواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقریبا پاتوق ثابت من بود، برقرار بود. در محرم همان سال درگیری با پلیس را تجربه کردم.
سال۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی بودم. چشمم به یک زورخانه نزدیکی حرم افتاد. در آنجا با آقا سید جواد آشنا شدم. بعد از چند بار ملاقات سید جواد از من سوال پرسید: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیدهای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید، توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.»
این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیتالله خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» سید و دوستش توضیح مفصلی در مورد او دادند. بعد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را در برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود. گفت: «می خوای عکس و بدم به تو؟» به سرعت جواب دادم: «بله» عکس را گرفتم و زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاه وسفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا میکُشندِت.» جرئت و شجاعتِ عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض کردم.
کرمان در حال تغییر وضعیت بود. من به دلیل عدم تجربه و روحیهی ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی پروا حرف میزدم و از شاه و خانواده او بد میگفتم. شبها تا صبح، با دوستانم بر دیوارها شعار نویسی میکردیم. عمده شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهی نامهی رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی ورانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری نسب. گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهی نامه ت رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهی او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوار نویسی میکنی؟» آن قدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همهی اَحشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکاربودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
بعد از نصف روز با وساطت حاج محمد و حاجی کارنما، قبل اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج شدم. سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم، اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.
برای نوروز ۵۶ به ده رفتم. آنجا به جز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، همه روحیهی انقلابی داشتند. حالا رادیو بی بی سی آشنای هر انقلابیِ ضدّشاهی شده بود. هر شب به اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصبتر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بی بی سی گوش میدادیم. اگرچه بی بی سی با بزرگ نمایی خاصی و با آب وتاب، حوادث روزانهی شهرها و تهران را گزارش میکرد، اما هنوز سیطرهی نظام شاه قوی بود.
اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اوّلش قرار داشت، شروع شد. آیتالله نجفی که در مسجد امام زمان عجل الله فرَجه پیش نماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراهِ او، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارها ابتدائاً حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کم کم رنگ وبوی ضدّشاه گرفت. اما همانند یک شعلهی کوچکِ آتش که تبدیل به زبانههای سنگین میشود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچانید.
به دنبال سلاح میگشتم. اول یک اسلحهی الکی خریداری کردم. فایدهای نداشت. سه ماه بعد، یک کلت رولور با آرم شاهنشاهی، کسی از راور به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد.
بعد از تشییع حسن توکلی، مراسم او را در مسجد ملک گرفتیم. درگیری بین ما و نیروهای شهربانی شروع شد. ابتدا تیر مشقی میزدند. بعدا شروع به زدن تیر جنگی کردن. اطراف مسجد زد و خورد داشتیم….