
روایت یک باغبان شهید؛ آبیاری باغ زیر باران ترکشها

به گزارش خبرنگار گروه استانهای خبرگزاری دانشجو؛مجتبی داودیان؛این روایت، صرفاً شرح شهادت یک کارگر نیست؛ بازخوانی زندگی مردیست که در گمنامی زیست، با صداقت کار کرد، و در سکوت شهید شد. روایت کسانی که او را خوب میشناختند و هنوز جای خالیاش را با دلتنگی آب میدهند.
فرزند شهید: "پدرم را در باغ، روی برانکارد دیدم"
امید زارعپور، فرزند بزرگ شهید، از روز حادثه میگوید:
«پدرم مثل همیشه در باغ خانواده شمس مشغول آبیاری بود. مادرم و برادرم که در همین باغ همراه پدرم زندگی میکردند برای خرید رفته بودند. حدود ساعت ۱۶ تا ۱۶:۳۰ همسایهها تماس گرفتند که پدر ترکش خورده. سریع خودم را رساندم. وقتی رسیدم، آمبولانس آمده بود و پدر را روی برانکارد به سمت بیمارستان میبردند. هیچوقت آن صحنه را فراموش نمیکنم.»
همسر شهید: "از پشت پنجره ICU دیدمش، اما روز دوم دیگر نداشتیمش"
همسر شهید زارعپور نیز از آن ساعات پراضطراب چنین میگوید:
«وقتی تماس گرفتند که همسرم مجروح شده و به بیمارستان بردهاند، فقط پرسیدم حالش چطوره؟ گفتند بیحال بود. به بیمارستان که رسیدیم، او را مستقیم به اتاق عمل بردند. ساعت ۲۲ گفتند عمل موفق بوده و او را به ICU بردند. روز اول از پشت پنجره دیدمش. ولی روز دوم، گفتند که دیگر بین ما نیست. پسرم را خبر کردم... با هم خداحافظی کردیم.»
مردی عاشق گلها؛ "میگفت من وسط بهشت زندگی میکنم"
شهید زارعپور پیش از ورود به فضای سبز، راننده ماشین سنگین بود. پس از بازنشستگی، مدتی در خط شهری ۹۸ مشغول شد. اما عشقش جای دیگری بود. فرزندانش میگویند:
«بابا همیشه میگفت من به عشق این گلها سر کار میروم، نه پولش. میگفت وسط بهشت هستم. با شوق و لبخند گلها را آب میداد. حتی روز شهادتش هم تنها بود... ولی کنار برگها و درختهایی که عاشقشان بود.»
مردی از مردم؛ خوشاخلاق، مومن، اهل موکب
همسر شهید درباره خصوصیات اخلاقیاش میگوید:
«با اینکه وضع مالیمان خوب نبود، ولی بسیار مردمدار بود. نماز و روزهاش ترک نمیشد. در موکبها همیشه پیشقدم بود. چه روزی که در پارک انقلاب کار میکرد، چه بعدتر...»
فرزندانش بعد از شهادت متوجه شدند که پدرشان با درآمد اندک، هر روز برای کارتنخوابها غذا میبرده. ناهار اگر شیفت ظهر بود، شام اگر شیفت شب. بیسروصدا، بیمنت.
پسر شهید: "۳۲ روز گذشته، ولی هنوز از باغ نرفتهایم"
فرزند کوچکتر شهید میگوید:
«از روزی که بابا رفت، هنوز از باغ جدا نشدهایم. من جای او در باغ ماندهام. هر گوشهاش بوی بابا را دارد. رفتنش سنگین است، ولی افتخار هم هست. خودش همیشه آرزوی شهادت داشت. میگفت در جنگ نیستم، ولی شاید در بهشت، خدا شهادت را نصیبم کند...»
نوهها و یاد پدربزرگ
یاشار زارعپور، نوه شهید، از پدربزرگش چنین یاد میکند:
«خیلی مهربان بود. با ما زیاد صحبت میکرد. هر وقت حقوق میگرفت، برای من و آهو هدیهای داشت. حالا که وارد باغ یا خانه میشویم، جایش خیلی خالیست.»
آهو، نوهای با معلولیت جسمی، به گفته خانوادهاش مورد توجه خاص شهید بود.
«پدربزرگم همیشه دعا میکرد که راه رفتن من را ببیند. در این مدت سه بار به خوابم آمده، ولی هنوز به خواب دیگران نیامده...»
عروس خانواده: "در ۲۰ سال حتی یک رفتار بد از او ندیدم"
مریم نظری، عروس شهید، میگوید:
«در این ۲۰ سال، حتی یک بار هم از او ناراحتی ندیدم. ما را همیشه به تفریح میبرد. مرد زندگی بود، پر از مهربانی و سکوت.»
خانواده شهید: "رژیم صهیونیستی، حتی به باغبان هم رحم نمیکند"
فرزندان و همسر شهید معتقدند که رژیم صهیونیستی، تفاوتی بین نظامی و غیرنظامی قائل نیست:
«برایشان زن و مرد، کودک و پیر فرقی ندارد. هدفشان، فقط ضربه زدن به ایران و مردمش است. اما ما با شهادت خم نمیشویم.»
سخن پایانی همسر شهید: "با افتخار رفت و ما را سربلند کرد"
همسر شهید، با صدایی آرام ولی محکم، سخن آخر را اینگونه میگوید:
«با افتخار رفت و ما را سربلند کرد. همیشه میگفت بعد از من، مراقب مادرتان باشید. مردم باید پشت نظام و رهبرشان بمانند. من غم سنگینی دارم، ولی با سربلندی سرم را بالا میگیرم. راهش را ادامه میدهیم.»