یوسفعلی میرشکاک از شاعران پیشکسوت شعر آیینی، در سومین کنگره ملی شعر فاطمی ابیاتی در مدح و منقبت حضرت زهرا(س) خواند.
به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از قم، یوسفعلی میرشکاک در سومین کنگره ملی شعر فاطمی که شب گذشته در تالار قدس مرکز آموزش عالی امام خمینی(ره) قم برگزار شد، اشعاری را خواند که به اين شرح است:
اساس زمین و زمان فاطمه
فراتر زهفت آسمان فاطمه
غلامیت مهر و کنیزی ات ماه
شب و روز بر آستان فاطمه
به درگه تو را کیست شیطان؟ سگی
ز نامحرمان پاسبان فاطمه
چو در خاطرم بگذرد نام تو
شرر خیزدم ز استخوان فاطمه
ندانم چه ای هرچه هستی تویی
اگر آشکار ار نهان فاطمه
کجا با من اینگونه گفتار بود؟
تو راندی مرا بر زبان فاطمه
کسانم به بند اندر افکندهاند
رهایم کن از ناکسان فاطمه
به جامی از آن باده جاودان
زهشیاریام وارهان فاطمه
که گر چیره گردد خرد بر هنر
نبیند روانم زیان فاطمه
کیام؟ بندهای زشت و ناشستهروی
ز ناخوبتر بندگان فاطمه
که نام خداوند خیبرگشای
مرا بود حرز امان فاطمه
مرا گم شد آن کیمیای وجود
به بازار آخر زمان فاطمه
مرا گرچه نادلپذیرم هنوز
برآر از شمار خسان فاطمه
از این برتر اندیشه برنگذرد
تویی برترین بینشان فاطمه
نبودی اگر بیم جان، گفتمی
تو را کدخدای جهان، فاطمه
نخواهم زکس داد جز شوی
تو به بیدادگاه جهان فاطمه
****
«اي مادر اي پرنده كه بر بادها گذشت!
چون ماه نو خميده شد از يادها گذشت
وز ياد برد مهريهاش را و دور شد!
بگذار تا پرنده تقدير بر شانههاي هر كه نشسته است...
- ...كور شد
اسفنديار بود و نميديد
جز خويشتن به دهر كسي را،
روئينتن از بلا
اين است آن اجابت شيرين و بيدعا!
اي خم شده ز بام ندانسته در بهشت
و آزار ديده گاه ازين گورزاد پير دنيا همين، هميشه همين بودهست
آه اي شگرف و ژرف...
- چراهاي سوخته! -
آه اي بلند و...
- نقش بناهاي سوخته -
اي گفتوگوي بيهنران را خريده نغز
وانگه مرا شمرده... -
گداهاي سوخته
اي مادر اي پرنده كه بر بادها گذشت!
و آنسوي نيك و بد،
از بامها و شعبده يادها گذشت!
- از يادها و ديده و ديدار
اين را به خاك خاطرهات بسپار! -
آري، هنوز همنفسي هست
در ما شكسته...
- بيسر و پاهاي سوخته -
اكنون يگانگي كن و با بادها بيا!
با امتداد خاكي فريادها بيا
انسان دوباره بوزنه... -
بوزينه است باز
دانش چراغ و مرغ، همان دينه است باز! -
برگشتن از كه ميطلبي؟ نارضا رسيد!
با پهلوي شكسته به اين كبريا رسيد! -
كي بادها به خاطر ما راه ميبرند؟
ما را كجا به بارگه شاه ميبرند؟
هركس حكايتي به تصور چرا كنند؟
تا چند زنده خاطره ماجرا كنند؟!
معشوق چون نقاب ز رخ بر نميكشد ماييم و داغ...
- بس كن ادهاي سوخته آنك ببين! تمام زمين كام مام ماست
با روضهها و ياد عزاهاي سوخته!
خاموش كن چراغ دلت را...
- ... چه فايده؟ با فرق اين شكافته وان... -
بس كن اي بليد! شمر و يزيد قافيه،
بر باد ميدهند سرها زتن جدا شده، پاهاي سوخته! -
آن مام بانوان و... جوان، مام آسمان!
مام زمين... - رها كن و برگرد!
«زني صداق زني ديگرست ميدانيد؟
زن مطلقه افسونگرست ميدانيد؟»
اي آسمان! به پاسخ اين دستها ببار! -
ديوارهاي گمشده، درهاي سوخته! -
اي واي! باز قافيه تغيير رأي داد... - پس كو؟
كجاست پيكر سرهاي سوخته؟ -
بنگر به بانگ مام و كپرهاي سوخته