گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، هفته گذشته مراسم تشییع پیکر مطهر شهیدی در شهرستان نیشابور برگزار شد که پیکر این شهید پس ا ز 30 سال به آغوش خانواده و دیارش بازگشت. این فرصت را غنیمت شمردیم و طی تماسی که با همسر شهید سید محمد کاریزنوی داشتیم، قرار شد برای انجام مصاحبه ای به سخدر (زاداگاه شهید) رفته و با ایشان و دخترشان گفت وگویی داشته باشیم. طی هماهنگی قبلی 9:20 صبح روز پنج شنبه بود که به اتفاق دوستان عازم سخدر شدیم و پس از پرس و جو بالاخره منزل مادری خانم سخدری را پیدا کرده و رفتیم تا پای صحبت های همسر این شهید بزرگوار و دخترشان بنشینیم.
«خبرگزاری دانشجو»: آیا قبل از ازدواج با شهید کاریزنوی، نسبت به ایشان شناختی داشتید؟
همسر شهید سید محمد کاریزنوی: بله! سید محمد پسر عمه من بود و ما از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. خوب در آن زمان ما هردو بچه بودیم و سن کمی داشتیم ، من 13 سال و سید محمد هم 18 سن داشتند که ازدواج کردیم. اخلاق و رفتار این شهید خوب بود به طور کلی، فرد ساده ای بودند. پدر شهید زمانی که من بچه بودم، فوت شدند و سید محمد با مادرشان برخورد خوبی داشتند.
ما کلاً از زمان عقد تا وقتی که وی، شهید شد سه سال با هم زندگی کردیم.
چه دلیلی باعث شد که شهید به جبهه رفتند؟
سید محمد سرباز بودند و به خاطر خدمت سربازی عازم جبهه شدند، حدود 13 ماه خدمت کردند و پس از آن به شهادت رسیدند.
در لشکر 21 حمزه و پشت تیربار کار می کرد، سید محمد دوبار مجروح شد، یکبار ترکش به پایش اصابت کرده بود و بار دیگر هم از ناحیه سر و گوش دچار جراحت شده بود و آخرین بار در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
وقتی شهید در جبهه بودند، چطور امرار معاش می کردید؟
من از راه قالیبافی خرج زندگی خود و دخترم را تامین می کردم. زمانی که همسرم در جبهه بود، دخترم حدوداً دو سال داشت.
آخرین باری که رفتند را یادتان است؟
می شود فراموش کنم؟! بار آخری که آمده بودند، خودش حال خاصی داشت؛ می گفت شاید که برنگردم، ولی شما نارحت نباش، غصه نخور. من داخل حیاط بودم و ایشان دم در که خداحافظی کرد، بازهم به من امیدواری می داد که انشاالله برمی گردم و من گریه می کردم. چون بار آخر خود شهید حال خاصی داشتند، بخصوص مجروح هم بود، با توجه به همان مجروحیتی که داشت، به جبهه رفتند. می گفت معلوم نیست، چه اتفاقی بیفتد، با وجود اینکه مجروح بود، حاضر نبود به مرخصی بیاید و به زور مجبورش کرده بودند، مرخصی بیاید. می گفت باید بروم، قرار است عملیات داشته باشیم و من باید در آنجا حضور داشته باشم. اصلاً بار آخری که به مرخصی آمده بود، هر کس او را می دید، می گفت: سید محمد حال و هوای دیگری داشت حالت خاصی داشت. همراه یکی از دوستانش تا تهران با هم رفتند.
چقدر فکر می کردید ، شهید برنگردند؟
اصلا نمی توانستم، تصورش را داشته باشم. قرار بود به من زنگ بزند، ولی تماسی نگرفت. به مادرم نامه داده بود که ما در عملیات هستیم، مراقب زن و بچه من باش. آخرین نامه اش همان بود. هر چه منتظر تلفن شدیم خبری نشد؛ تا سه، چهار ماه هیچ خبری نداشتیم، تا اینکه یکی از آشنایان گفت: سید محمد اسیر شده، پیامش را از رادیو عراق شنیده بود. من خیلی ناراحت شدم، چون همیشه خود سیدمحمد می گفت: من دوست دارم شهید بشوم، ولی اسیر نشوم. به خاطر همین که گفته بود ما پیامش را شنیدیم، همیشه منتظر بودیم که برگردد؛ ولی خبری نشد. همیشه منتظر بودیم . تا وقتی که در سال 84 شهدای فاطمی را آوردند. تا سال آخری که تمام اسرا به وطن بازگشتند، اصلا خبری نشد. تا اینکه عکس ایشان را همراه با شهدای فاطمی تشییع کردیم.
زمانی که شهدای فاطمی را آوردند، ایشان را به عنوان شهید گمنام معرفی کردند؟
بله! یعنی می خواستند به ما بگویند که دیگر منتظرشهید نباشیم. گفتند: یگر هیچ اسیری وجود ندارد، ما می خواهیم تنها عکس شهید را تشییع کنیم تا دل شما آرام باشد و دیگر منتظر نباشید، ولی بعد از آن من هیچ وقت نتوانستم این موضوع را قبول کنم.
«خبرگزاری دانشجو»: وقتی اعلام کردند شهید پیدا شده، کجا بودید؟
دختر شهید سید محمد کاریزنوی: اولین بار من از این موضوع مطلع شدم، حدود 10 یا 11 ماه پیش به من گفتند که تعدادی شهید هستند که قبل کارون در منطقه عملیاتی پیدا شده اند، اگر شما قصد دارید، تشخیص هویت شوند، باید آزمایش انجام دهید، من قضیه را پیگیری کردم، بعد از مدتی از من خون گرفتند، تا اینکه قضیه ادامه داشت تا حدود سه یا چهار ماه پیش که به من اعلام کردند پدر شما بین این شهداست و آزمایش شما مثبت بوده و به صورت رسمی حدودا یک ماه می شود،که این قضیه را عنوان کردند. من وقتی از این موضوع مطلع شدم به خاطر اینکه مادرم ناراحتی قلبی دارند، چیزی به ایشان نگفتم؛ ولی در آخر به خاطر آزمایش خون و DNA مجبور شدم، موضوع را به مادرم بگویم.
با وجود اینکه قبلا مراسم تشییع شهید برگزار شده بود، چقدر امیدوار بودید که این بار خود شهید پیدا شوند؟
من با توجه به اینکه قبلا تشییع کرده بودند، باز هم امیدوار بودم که شهید یک جایی یک جوری پیدا می شوند.من می توانم بگویم؛ تمام تصور من از پدرم همین عکس هایی بود که داشتیم، الان تصور من از پدرم همین استخوان هایی است که برگشته!
اطرافیان رفتار و برخورد پدرتان را چگونه تعریف می کردند؟
همه از خوبی هایش می گفتند، خیلی اهل معاشرت با فامیل بودند، فامیل دوست بودند، با توجه به اینکه خواهرشان در شهر دوری نسبت به نیشابور زندگی می کردند، زیاد به خواهرشان سر می زدند و برمی گشتند.
مادرشما چطور، نبود پدر را برایتان جبران می کردند؟
مادرم هم پدر بودند و هم مادر، همیشه جای خالی پدرم را برایم پر کرده اند.
«خبرگزاری دانشجو»: حالا که شهید بعد از 30 سال برگشتند، چه احساسی داشتید؟
همسر شهید سید محمد کاریزنوی: واقعا خوشحال شدم که ایشان به وطن و زادگاه خودش برگشته، الان اینجا یک امیدی دارم، دفعه قبل که تشییع کردند، خیلی ناراحت بودم. اصلاً دفعه قبل که رفتیم بهشت رضا و دیدم سنگها را، روی زمین صاف گذاشته بودند، داشتم دیوانه می شدم. با خودم گفتم: یعنی یک ذره جا نباید داشته باشند، که ما بدانیم جایشان اینجاست. ولی این دفعه به خاطر اینکه برگشتند واقعاً خوشحالم.
این 30 سال را به سختی، همیشه با یاد شهید سپری می کردم.
بهترین خاطره ای که از ایشان دارید، کدام خاطره است؟ خاطره ای که هر وقت دلتان می گرفت، یاد آن خاطره می افتادید؟
خاطره که زیاد است ( اشک در چشمانش عجیب حلقه زده بود، انگار منتظر پرسیدن چنین سوالی بود تا جاری شود)
«خبرگزاری دانشجو»: شما به عنوان دختر شهید چه توصیه ای به دختران جامعه دارید؟
دختر شهید سید محمد کاریزنوی: من خودم را در حدی نمی دانم که توصیه کنم؛ اما به نظر من آن طور که باید به خانواده شهید احترام گذاشته نمی شود، دید افراد نسبت به خانواده شهید این است که فرزندان شهدا این دنیا را به دست آورده و این برایشان کافی است. اصلاً تصور اینکه یک بچه، پدرش را از دست داده باشد را ندارند. فکر می کنند همین که امکانات و سهمیه داشته باشند؛ برایش کافی است. نه! این چیزها نمی تواند جای خالی یک پدر را پر کند. هیچ وقت این چیزها برای ما پدر نمی شود.
چه توقعی از مردم دارید؟
همین که، بفهمند این چیزها برای ما اصلاً ارزش ندارد، سهم من از پدر همین یک تکه استخوانی است که الان برگشته، چه کسی حاضراست همه امکانات را داشته باشد و فقط از پدرش یک تکه استخوان برایش باقی بماند.
روز تشییع از اینکه دیدید، این همه جمعیت برای مراسم تشییع آمده اند، چه احساسی داشتید؟
خوب روز مراسم من به جمیعت دقت نداشتم، ولی وقتی از تلویزیون دیدم؛ تعجب کردم که مراسم تا این حد باشکوه برگزار شد.
از پدرتان چیزی به یادگار مانده؟ فقط یک پیراهن
«خبرگزاری دانشجو»: اطلاع دارید سید محمد چطور شهید شدند؟
همسر شهید سید محمد کاریزنوی: برادرشان هم در آن زمان سرباز بودند، می گفتند: زمان عملیات خرمشهر، عراق پاتک زده، برخی از نیروها عقب نشینی می کنند و برخی هم در محاصره قرار می گیرند. به خاطر اینکه من غصه نخورم، می گفتند: اسیر شده و همه آنقدر اسیر شدن ایشان را تکرار کردند که من هم باورم شد، سیدمحمد اسیر شده؛ تا وقتی که اسرا تمام شدند و به کشور بازگشتند؛ ما همه فکر می کردیم، ایشان نیز جزو اسرا هستند، حتی تمام کارهای خود را برای مراسم استقبال انجام داده بودیم، بعد دیدیم که این طور نیست و عراق گفته ما دیگر اسیر نداریم.
در این مدت خواب خاصی از ایشان دیده اید؟
قبلا زیاد از ایشان خواب می دیدم، یک سال اخیر مدام خواب می دیدم که همه می گویند شهید آمده؛ ولی من شهید را نمی دیدم. فقط می گفتند آمده، هر چه انتظار می کشیدم؛ ولی ندیدمش. مدام این خواب را می دیدم.
شما در این30سال انتظار را به معنای واقعی تجربه کرده اید، چطور بود؟
سالهای اول، زمان فرارسیدن شب، وقتی صدای پا از داخل کوچه به گوشم می رسید، از پشت پنجره نگاه می کردم، می گفتم سیدمحمد برگشته؛ ولی برنگشت. انتظار خیلی سخته!
این قضیه که شهید در نیشابور تشییع شدند، چطور اتفاق افتاد؛ مثل اینکه در ابتدا قرار بود مراسم تشییع ایشان در مشهد برگزار شود؟ ما با بنیاد شهید مشهد صحبت کردیم گفتند: هر طوری خودتان مد نظر دارید، می توانید، نیشابور یا مشهد تشییع کنید؛ ولی نظر ما این بود که مراسم در نیشابور برگزار شود. منشا این تشییع در نیشابور هم پیگیری یکی از خبرنگاران بود که زنگ زدند! مشهد گفته بود ما قصد داریم سه شنبه مراسم را برگزار کنیم شما پنج شنبه در نیشابور مراسم بگیرید که ما به آقای ... زنگ زدیم، ایشان گفتند: نمی شود. این طوری برای ما هزینه دارد. گفتم: ما چه کار کنیم؟ گفت: می خواهید شما مشهد تشییع کنید، بعد از همان جا شهید را به زادگاهش در نیشابور منتقل کنید. ما در نیشابور نمی توانیم مراسم برگزار کنیم. اگر هم می خواهید مراسم شهید کاریزنوی را با دو شهید نیرو انتظامی برگزار کنید. من به ایشان گفتم؛ وقتی شهید را هنوز به ما تحویل نداده اند، چطور می خواهیم مراسم تشییع را همزمان با این دو شهید برگزار کنیم؟ گفتند: اگر می خواهید با همین دو شهید تشییع کنید، اگر هم نمی خواهید خودتان هر طور سلاح می دانید، مراسم را برگزار کنید. گفتند: برای ما هزینه دارد. گفتم: اگر اینطور است ما مشهد تشییع می کنیم و مستقیم به روستا می آوریم؛ البته بعد فکر کنم خودشان از حرفی که زده بودند، پشیمان شدند.
مگر هزینه ای که برای این مراسم شد، شامل چه چیزهایی بود؟ هزینه ای که کردند، چند تا پوستری بود که زدند؛ حتی برای ماشین گفتند: ما ماشین برای شما تا روستا می گیریم؛ ولی هزینه اش با خود شما و ما گفتیم اشکال ندارد، ما خودمان هزینه آن را پرداخت می کنیم .این حرف را روز قبل از مراسم تشییع زدند، شاید به خاطر اینکه پرونده شهید درمشهد بود این حرف را زدند؛ چون به ما گفتند: پرونده شهید در مشهد است و به ما ربطی ندارد.