گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ صدای حاج صادق، صدای حماسه، عشق، ایمان و سلحشوری است، صدای حریر و شمشیر، صدای شور و سوز و صدایی که نماینده نسلی است که در خون و آتش شکفت و جاودانه شد. صدای او صدای همه است؛ صدایی که به جای همه می خواند و آیینه روشنی برای مطالعه دیروز و امروز و همیشه است.
کتاب «آهنگران» که حاوی مجموعه خاطرات و نوحه های حاج صادق آهنگران در سال های دفاع مقدس می باشد، به همت علی اکبری به نگارش درآمده و در پاییز 1391 توسط نشر «یا زهرا سلام الله علیها» به چاپ رسیده است. برآنیم هر از گاهی گزیده ای از این اثر ارزشمند را در اختیار مخاطبان قرار دهیم.
آقای آل مبارک چهار فرزند پسر دارد، سه تای آنها روحانی هستند، به اضافهی محمدرضا که شهید شد. محمدرضا زمانی که میخواست به جبهه برود، نیت ده روز میکرد و تمام این ده روز را روزه میگرفت. با این که سن زیادی نداشت، اما بسیار متدین و اهل تقوا بود و بالاخره هم سر کلاس قرآن، شربت شهادت نوشید.
جریان شهادت این نوجوان به این ترتیب بود که به علت کثرت جمعیت در کلاس قرآن، محمدرضا مجبور شد روی لبهی سنگی بیرون سنگر بنشیند و از آن جا به نوای قرآن گوش بدهد. در همین لحظات، گلولهی خمپارهای به او اصابت کرده و سرش را از پیکرش جدا میکند.
رساندن خبر شهادت او به خانوادهاش، وظیفهی تکراری و سنگینی بود که باید آن را انجام میدادیم. در این میان، بی سر بودن شهید، کار را برایمان خیلی سختتر کرده بود، اما چارهای نداشتیم، با چند نفر از دوستان جمع شدیم و در این باره صحبت کردیم که خبر را چطور بدهیم. در نهایت من و یکی از دوستان به نام سفیدگری، مأمور انجام این کار شدیم و به طرف منزل آل مبارک رفتیم.
خانواده آل مبارک، خانوادهای بسیار اصیل، سنتی و مذهبی هستند و اگر مرد در خانه نباشد، از پشت در جواب میدهند، اما آن روز برخلاف همیشه تا در زدم، مادر و خواهر محمدرضا هراسان بیرون آمدند. پرسیدم آقای آل مبارک هستند، مادر گفت: «نه ایشون نیستند، رفتند حسینیه اعظم» گفتم: پس ما با اجازهتون میریم حسینیه. پرسید: «شما از محمدرضا خبر ندارین؟» تا اسم محمدرضا را برد، پاهایم سست شد، ترسیدم خبرش را بدهم و گفتم: نه، مشکلی نیست، حالش خوبه.
وقتی گفتم حالش خوبه، گفت: «من دیشب خواب دیدم دارم سر و سینه محمدرضا رو با گلاب میشورم، از صبح دلم شور میزنه و نگرانش هستم.» خواب او رؤیای صادقانه بود و پسرش سر و سینه نداشت، اما باز ترسیدم چیزی بگویم و خداحافظی کردیم.
رفتیم سمت حسینیه اعظم. آقای آل مبارک از روضهخوانهای اصیل اهواز است. او وقتی چراغهای حسینیه روشن میشد، بدون توجه به حضور کسی، میرفت پشت میکروفن و شروع میکرد به روضهخوانی. گاهی بیست نفر، گاهی سینفر، گاهی چند نفر و حتی بعضی مواقع هیچ کس نبود، اما او روضهاش را میخواند.
وقتی علتش را میپرسیدیم، میگفت: «ملائک و حضرت زهرا صلوات الله علیها این جا هستند و گریه میکنند. همین برای من کفایت میکند.» در این زمینه اعتقاد بسیار بالایی داشت و خود من درسهای زیادی از ایشان گرفتم، که در زمینه روضهخوانی و مداحیام بسیار مؤثر بوده و هست.
آن روز دو نفر داخل حسینیه بودند و آل مبارک روضهی حضرت علیاکبر صلوات الله علیه میخواند و به شدت گریه می کرد. گریهاش به حدی بود که به سفیدگری گفتم: «فکر کنم ماجرای پسرش رو فهمیده و داره با روضه، بغضش رو خالی میکنه.»
ما رفتیم و ایستادیم دم در خروجی. روضه که تمام شد، آل مبارک آمد بیرون و رفت سمت موتورش و سوار آن شد. جلو رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم. نگاهی به ما انداخت و بدون مقدمه پرسید: «محمدرضا شهید شده؟» گفتم: مگه شما خبر نداشتی؟گفت: «نه والله، من خبرندارم.»
گفتم: پس چرا روضه علی اکبر را خوندی؟ جواب داد: «به دلم افتاد که روضهی علی اکبر بخوانم، اما از نگاه شما فهمیدم قضیه چیه.» مکثی کرد و گفت: «خب الحمدالله، شکر، لطف خداست، هر چی خدا بخواد.» انتظار نداشتیم این اندازه راحت با قضیه برخورد کند، گفتیم هنوز گرم است و خوب نفهمیده که بیپسر شده، وگرنه این طور راحت خدا را شکر نمیکرد.
به هر ترتیب، او خودش مداح مجلس پسرش شد و روضههای جان سوزی از امام حسین علیه السلام در مراسم پسرش خواند.
استقبال از نوحهها فقط مختص جبهه و رزمندهها نبود بلکه اثر نوحهها طوری بود که در تمام کشور و در همه شهرها، وقتی من را میدیدند نسبت به من ابراز لطف و محبت میکردند. آن زمان، معمولا نوحههایی که خوش سبک و دارای سربندهای خوبی بود را در نماز جمعه تهران میخواندم، مثل: «با نوای کاروان»، «بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت»، «هنوز از کربلایت به گوش آید صلایت» و... البته انتخاب نوحهها برای نماز جمعه را به دلخواه خودم انجام نمیدادم بلکه این امور را کاملا با ستاد دعا هماهنگ میکردم.
وقتی به تهران میآمدم چون در این شهر کسی را نداشتم، بیشتر اوقات منزل محسن قهرمانی و علی محسنی بودم که هماهنگیهای مربوط به اجرای برنامههایم را انجام میدادند. در یکی از همین دفعات که به تهران آمدم همراه علی محسنی از منزلش خارج شدیم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که مرد جوانی با ظاهری غیرمذهبی جلو آمد و خطاب به من که داخل ماشین بودم گفت: «آهنگران، خیلی خاطرخواتیم، میخوایمت.»
ماشین حرکت کرد و راه افتادیم. پشت یک چراغ قرمز، ماشین توقف کرد. داشتم اطراف را نگاه میکردم که چشمم به خانمی افتاد با وضع ظاهری بسیار زننده و عملا بدون حجاب. معمولا به دلیل وجههای که بین مردم داشتم، با دیدن صحنه منکر این چنینی دخالت نمیکردم، اما آن روز با دیدن وضع آن خانم، به هم ریختم و گفتم هر طور شده باید به او تذکر بدهم و امر به معروفش کنم، اینجا مملکت اسلامی است و وضع این زن، در خور کشور اسلامی نیست.
روزنامهای را که روی داشبورد ماشین بود، برداشتم و آن را تا زیر چشمهایم، جلوی صورتم گرفتم تا مثلا آن خانم مرا نشناسد و از ماشین پیاده شدم. در چند قدمی ماشین زن بیحجاب بودم که او با یک نگاه مرا شناخت. سریع از ماشین پیاده شد و شروع کرد با لحنی خاص، قربان صدقه من رفتن: «آهنگران، خودتی؟! خیلی ماهی! میدونی چقدر دوست داریم؟!» به شوهرش هم که از آن طرف ماشین پیاده شد، گفت: «میدونی این کیه؟! این آهنگرانه! آهنگران، خیلی خوبی، خیلی خوب میخونی، ما همهمون مدیونتیم. اگر تو نبودی جنگ چه جوری پیش میرفت؟» پشت سر هم از این حرفها میزد.
من که به اصطلاح رفته بودم او را امر به معروف کنم، با مشاهده این وضعیت سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و به کار خودم خندهام گرفت.
چون کار من، با نام و یاد امام حسین صلوات الله علیه گره خورده بود، به دلیل ارادت بیحد و حصر رزمندگان به حضرت سیدالشهدا صلوات الله علیها استقبال از من کمی بیشتر بود، اما با حضور بعضی از مسئولین هم این استقبال و ازدحام کم و بیش اتفاق میافتاد.
به عنوان نمونه یادم هست آقای [محسن] قرائتی آمده بود دوکوهه و برای رزمندگان سخنرانی میکرد. صحبتهایش رو به انتها بود که دائم بر میگشت پشت سرش را نگاه میکرد. فهمیدم که دنبال راه دررویی است که گرفتار حلقه بسیجیها نشود. به محض اینکه گفت: «والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته»، برگشت و مثل یک دونده، با سرعت هر چه تمام و تا آنجایی که میتوانست، میدوید و بسیجیها هم دنبال او.
عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام برای من یادآور چندین صحنهی معنوی و امداد غیبی میباشد. این عملیات به تاریخ 9/7/1361 در منطقهی غرب سومار که تقریباً کوهستانی بود و تپههای زیادی داشت، انجام شد. قبل از اعلام رمز عملیات، گردانها هر کدام دسته دسته در گودی یکی از این تپهها و یا کنار تپهها و شیارها مستقر شده بودند.
آن شب به همراه آیت الله «حائری شیرازی» امام جمعه شیراز، به تک تک این مقرها رفتیم و برنامه اجرا کردیم. ایشان سخنرانی می کرد و من نوحه میخواندم. شب دل پذیری بود. به محض این که یک جا در کنار یک تپه، برنامه تمام میشد، به کنار تپه و شیار دیگر میرفتیم و بسیجیها که در گوشه و کنار تپهها منتظر ما بودند، به استقبالمان میآمدند. ابتدا آقای حائری سخنرانی کوتاهی می کرد و بعد سینه زنی داشتیم. رزمندگان همگی آمادهی عملیات بوده و از شور و نشاط خاصی برخوردار بودند.
آن شب، آسمان بسیار مهتابی و صاف و همه منطقه روشن بود، که این مسأله نگرانیهایی را در سطح فرماندهان به وجود آورد. قبل از آغاز عملیات، در قرارگاه ذکر توسلی پیدا کردیم. شهید آیت الله اشرفی اصفهانی نیز در قرارگاه حضور داشت. ایشان با آن کهولت سن، خود را به منطقه رسانده و در جمع رزمندگان و فرماندهان حاضر شده بود.
قبل از اجرای دعای کمیل، در ذکر توسل، ماجرایی را که از سعید درفشان شنیده بودم، برای مستعمین خواندم. مضمون واقعه این بود که راوی می گوید:
«یک بار از تپههای شوش بالا میآمدم، صدای نالهای توجهام را جلب کرد. دنبال صدا را گرفتم، به یک بسیجی رسیدم که غرق در خون پشت تپه افتاده است. با اولین نگاه فهمیدم که ماندنی نیست و لحظات آخر عمرش را سپری میکند. بسیجی در خون خود غوطه ور بود و رنگ به صورت نداشت. رفتم کنارش نشستم. با اشارهای از من درخواست آب کرد. قمقمهام را نگاه کردم، خالی بود و آب نداشت. از نگاههای بسیجی شرمنده شده بودم. سرش را روی زانویم گذاشتم، در این هنگام بسیجی گفت: اگه میشه زبونت رو روی زبونم بذار، زبونم خشک شده و عطش دارم. و بالاخره آن بسیجی با لبان تشنه به شهادت رسید.»
روضه که تمام شد، خواستم دعا را ادامه دهم، یک دفعه آیت الله اشرفی اصفهانی مجلس را به دست گرفت و روضه را این طور ادامه داد:
«ایشون که این جریان رو تعریف کردن، من یاد حضرت علیاکبر افتادم که وقتی از میدان جنگ برگشت، به پدرش امام حسین صلوات الله علیه فرمود: «ابتا، العطش قد قتلنی، بابا تشنگی داره منو از پا در میاره.» امام حسین صلوات الله علیه زبان مبارک را بر روی زبان علی اکبر گذاشتن، علی اکبر شرمنده شد، که زبان پدرش از زبان خودش خشکیدهتره. شهیدان ما، همه راه علی اکبر رو ادامه میدهند و جنگ ما جنگ کربلاست.»
وقتی آیت الله اشرفی اصفهانی این روضه را می خواند، فضای معنوی خاصی در قرارگاه حاکم شده بود و تمام فرماندهان اشک میریختند. بعد از این ذکر توسل، دعای کمیل را شروع کردم. اواسط دعا، یکی از برادران که مسئول مراسم بود، اطلاع داد که آیت الله اشرفی میخواهد به کمک شما بیاید و در قرائت دعا مشارکت کند. ایشان آمد و میکروفن را تقدیمشان کردم.
چند فرازی از دعای کمیل را خواند و گفت: «من همین طور که نشسته بودم و دعا رو در محضر شما عزیزان گوش می کردم، شمیم بوی عطری به مشامم رسید. این بوی عطر، عادی نیست و من احساس کردم وجود مبارک حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه در بین ماست و ما در محضر مبارک حضرتش هستیم. بوی خوشی که فضا رو پر کرده، از عنایت وجود پربرکت امام زمان است و به طور قطع و مسلم امام عصر به ما نظر دارند. این بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را رساندم بین شما قدر این فضا و زمان را بدانید. *»
بالاخره دعا تمام شد. حدود نیم ساعت مانده به آغاز عملیات. ابرهای زیادی تمام منطقه را فرا گرفت و کل منطقه در تاریکی فرو رفت. فرماندهان از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند، چون اگر آسمان و منطقه، مهتابی و روشن بود، باعث میشد دید دشمن بهتر شود و ما تلفات زیادی میدادیم که به لطف خدا و عنایت حضرت صاحبالزمان ابرهایی ظاهر شدند و منطقه در تاریکی محض فرو رفت و عملیات آغاز شد.
* [بعدها از قول فرزند شهید آیتالله اشرفی اصفهانی خواندم که: دو روز از عملیات مسلم گذشته بود که یکی از برادران پاسدار به قصد ملاقات پدرم به منزل ما آمد. وقتی چشم این برادر پاسدار به حاج آقا افتاد، نالهای زد و صدای گریهاش بلند شد. او پس از لحظاتی آرام گرفت و اظهار کرد: «شب عملیات مسلم، من امام زمان رو توی خواب دیدم. حضرت به من پیغامی دادن و فرمودن: «این پیغام را به آقای اشرفی بده و سفارش کن که ایشان در نماز جمعه به مردم بگویند.» متن پیام حضرت این بود: «داستان شما رزمندگان اسلام مانند داستان آن هایی است که خداوند در سوره انفال آیه نهم تا دوازدهم بیان فرموده است.»
آیات فوق در رابطه با داستان جنگ بدر است که اولین جنگ بین اسلام و مشرکین در زمان پیامبر بوده است و چون عده مسلمانها کم بوده و تعداد مشرکین زیاد، مسلمانها نگران بودند و استغاثه به خداوند کردند. خداوند نیز تعداد یک هزار ملک را به کمک مسلمانها فرستاد و آنها از این نگرانی نجات پیدا کردند و در نتیجه مسلمین در این جنگ پیروز شدند.
پس از صحبتهای این برادر پاسدار، آیتالله اشرفی به بنده فرمودند قرآن را بیاورم تا آیات را تلاوت کنند. ایشان قرآن را باز کرده، آیات را پیدا و دقایقی مطالعه کردند، آنگاه برادر پاسدار را در آغوش گرفته و فرمودند: «این خواب شما از رویاهای صادقه است و واقعیت دارد و جریان عملیات مسلم بن عقیل، درست مانند جنگ بدر است.»]
بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، جوّ راکد و بی روحیه ای در جبهه ها حاکم شده بود. به همین دلیل، آقا محسن[رضایی] آمد اردوگاه کرخه و سخنرانی غرایی، در جهت بالا بردن روحیه و انگیزه ی رزمندگان انجام داد. خیلی محکم و باصلابت برای آنها صحبت کرد و گفت: «اگر کسی کربلا می خواهد، باید ماجرا هم داشته باشد، اگر دم از امام حسین می زند، باید ذره ای از سختی هایی که امام حسین کشید را بچشد. شما وقتی می گویید ما کربلا می خواهیم، همین طوری که به کسی کربلا نمیدهند، این راه سختی و مشقت و ایثار و از جان گذشتگی دارد و باید برای رسیدن به مقصود همه را تحمل کرد.»
در آن مقطع علاوه بر جبهه، در سطح کشور هم روحیهها کمی ضعیف شده بود لذا ستاد تبلیغات جنگ تشکیل جلسه داد و از من خواسته شد برای از بین بردن این فضا و ایجاد انگیزه و روحیه بین مردم و رزمندگان، نوحهای جانانه آماده کنم و بخوانم.
من با توجه به این قضیه رفتم سراغ آقای معلمی و ضمن تشریح شرایط، مضمون صحبتهای آقا محسن را هم دقیقا به او انتقال دادم و بیشتر روی این قسمت از سخنرانی ایشان تاکید کردم که اگر کسی کربلا میخواهد، باید رنج و سختی بکشد و از او خواستم با توجه به این مضامین شعر بگوید.
از طرف دیگر در همان زمان رادیو عراق اعلام کرده بود: «در عملیات ناموفقی که نیروهای ایرانی داشتند، نیروهای عراقی موفق شدند، ضمن وارد آوردن تلفات بسیار سنگین به دشمن ایرانی، بلبل خمینی را هم به اسارت خود در آوردند.» «بلبل خمینی» لقبی بود که عراقیها به من داده بودند. ظاهرا آنها کسی شبیه مرا اسیر کرده و به همین دلیل شایعه کرده بودند: بلبل خمینی در اسارت ماست.
پایین بودن روحیه عمومی خصوصا در جبههها، به دلیل عدمالفتح در عملیات، صحبتهای آقا محسن و دستآخر شایعه اسارتم، باعث شد که تصمیم گرفته شود در نماز جمعه همان هفته تهران مراسمی برگزار شود و من نوحه خوانی کنم. آقای معلمی هم بعد از سفارشات من، شعر «با درای کاروان» را سروده بود.
سبک این نوحه، برگرفته از نوحهای بود که چند سال پیش در آبادان اجرا شده بود. وقتی پیش آقای معلمی رفتم و قضیه را برایش توضیح دادم، پرسید: «آهنگ و سبک هم داری؟» سبک همان نوحهای که چند سال پیش در آبادان خوانده بودم را به او دادم. آن نوحه در رابطه با حضرت قاسم صلوات الله علیه بود:
نوجوانم کشته شد، رعنا جوانم کشته شد / ای آه و واویلا، ای آه و واویلا
این سبک را به آقای معلمی دادم و او هم شعر با «درای کاروان» را با همین سبک آماده کردم. وقتی معلمی شعر را به من داد، با خود فکر کردم واژه ی «درا» کمی برای مردم نامأنوس است، به همین خاطر در شعر دست بردم و «درا» را به «نوا» تبدیل کردم و آن را در نماز جمعه اجرا کردم:
با نوای کاروان، بار بندید همرهان
این قافله عزم کرببلا دارد
آقای معلمی خیلی به جا صحبتهای آقا محسن را در شعر لحاظ کرده بود و آورده بود:
چون کربلا دیدن، بس ماجرا دارد
الحق عجب حالی این جبههها دارد
این نوحه را که در نماز جمعه تهران اجرا کردم ضمن بالا بردن روحیه رزمندگان، به شایعات پیرامون اسارت خودم هم پایان دادم. از قضا خیلی هم گُل کرد و تا مدتها ورد زبان مردم بود. البته این را هم عرض کنم که آقای معلمی همیشه از بابت این که من درا را به نوا تبدیل کردم، گلهمند بود.
در ادامه یکی از نوحه های حاج صادق آهنگران در دوران دفاع مقدس می آید:
با نوای کاروان
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
الرحیل ای خفتگان همسفر با عاشقان / سوی حسین رفتن لطف و صفا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
پست و بالا بیشمار هست در این رهگذر / وادی صحرای عشق نیست خالی از خطر
یا زجان باید گذشت یا بباید داده سر / چون کربلا دیدن بس ماجرا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
بانگ هل من ناصر از پیشتاز آید به گوش / پیروانش جان بکف محو این صوت و سروش
قلب ها اندر تپش سینه ها اندر خروش / خوش دلنشین آهنگ آن دلربا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
خیمه گاهی در یمین پایگاهی در یسار / پاکبازان پر شتاب سوی جانان رهسپار
از ورای ماسه ها بارگاهی آشکار / دیدار جانان رنج و بلا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
سرزمینی باصفا جبهه ای پرشور و حال / رهروانی تیزتک رو به معراج کمال
چون دو سردار شهید طالب قرب و وصال / الحق عجب حالی این جبهه ها دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
شیرمردانی دلیر روی مرکب ها سوار/ نوجوانانی زپی همچو باران بهار
بهر شرکت در نبرد اشک ریزان زار زار / این منظره رجحان بر عقل ما دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
نوبهار آمد پدید فجر صادق بردمید / می زند بیدار باش هر زمان خون شهید
تا به کی خواب گران گاه بیداری رسید / جیش خدا در دل عشق خدا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
از معطر لاله ها کوه و صحرا گلشن است / وز فروغ کبریا جبهه ی حق روشن است
از قوای کربلا در تزلزل دشمن است / جیش خمینی بر حق اتکا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
هرکه در راه خدا جان و سر ایثار کرد / از همه هستی گذشت رو سوی پیکار کرد
در مسیر کربلا چهره را خونبار کرد / اجر عظیمی در نزد خدا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
لشکر قرآن و دین همچو کوهی استوار / بر شهیدانش کنند در دو عالم افتخار
نصر حق معلمی آشکار است غم مدار / تا کشتی اسلام این ناخدا دارد
با نوای کاروان بار بندید همرهان / این قافله عزم کرببلا دارد
http://www.rozenews.com/fa/News/818/رمز-موفقيت-مداح؛-زانو-زدن-پاي-حرف-مراجع-است