گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ نادر ابراهیمی متولد 1315 در تهران است. او نویسنده و سینماگری است که با داستانهای کودک و نوجوان، فعالیتهای فرهنگیش را شروع کرد. حالا باید اغلب بزرگانی که کودکیشان را در پیش از انقلاب گذراندهاند کتابهای کودک او را به خاطر داشته باشند. کلاغها، سنجابها، دور از خانه، قصههای ریحانه خانم، قصه سار و سیب، نوسازی حکایت خوب قدیم برای کودکان و... بعضی از کتابهای کودک و نوجوان او است.
نادر ابراهیمی نخستین کتابش را با اسم «خانهای برای شب» در سال 1341 نوشت، او در همان سالها با همکاری همسرش موسسهای به اسم «موسسه همگام با کودکان و نوجوانان» را تاسیس کرد. موسسهای که توانست به سرعت عنوان ناشر برگزیده قاره آسیا و ناشر برگزیده نخست جهان را از جشنوارههای آسیایی و جهانی تصویرگری کتاب کودک را از آن خود کند. پس از آن، نادر ابراهیمی کتابهای کودکش را منتشر کرد و جوایز ارزشمندی دریافت کرد.
ناگفته نماند که نادر ابراهیمی در زمان حیاتش 2 فیلنامه و 3 نمایشنامه نیز نوشته است.
در متن زیر به برخی از آثار او پرداخته ایم:
برشی از کتاب «بار دیگر شهری را که دوست می داشتم»: وقتی که از درون دیوارهای مشبک ، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگ ترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو
آنچه ماندنی ست ورای من و توست ..
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش
من خوب آگاهم که زندگی یکسر صحنه بازی ست
اما بدان
که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است
مگذار زمان پشیمانی بیافریند
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود
برشی از کتاب «چهل نامه کوتاه به همسرم»نامه سی و یکم:
عزیز من!
از این که این روزها، گهگاه ،
و چه بسا غالباً به خشم می آیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم.
من خوب می دانم که تو سخت ترین روزها و سال های تمامی زندگی ات را می گذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سال های گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصه ها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی...
صبوریِ تو...صبوریِ تو...صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی نا امن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمی سازد ، به راستی که شگفت انگیز ترین حکایت هاست...
برشی از کتاب «یک عاشقانه آرام»:
عشق ،
نَفس نخستین است ،
و درد ، دردِ جاری ، نخستین همیشه.
خداوند خدا،
پیش از آنکه انسان را بیافریند،
عشق را آفر ید ؛ چرا که میدانست انسان،
بدون عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ،
و بدون درد روح ،
بخشی از خداوند خدا را در خو یشتن خو یش نخواهد داشت .
برشی از کتاب «فردا مشکل امروز نیست»:
تو انتظار نداری شاه سابق برگردد ؟
مگر مغز خر خورده ام . اگر می خواستند برش گردانند اصلا چرا می بردندش ؟ ورق بر می گردد اما شاه بر نمی گردد .
چرا ورق بر می گردد ؟
مگر شده که بر نگردد ؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و باز هم برگشتن ورق . این حرف را یک جوان که ازش بازجویی می کردم به من گفت . حافظه ی بدی ندارم . نمی دانم چرا توی مدرسه ، آن مزخرفات را نمی توانستم یاد بگیرم .
به نظر تو کی ورق بر می گردد و چطور بر می گردد ؟
نمی دانم . شاید وقتی که مسلمان های حاکم بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند و نقش همان معلم شرعیات مرا بازی کنند و.....
برشی از کتاب «رونوشت بدون اصل»: این کتاب شامل هفت داستان که هر کدوم موضوعی متفاوت دارند. به موضوع هر داستان از زاویه دیگری نگاه و تعریف شده است.
در داستان کارمرگ، راوی به شهری دعوت می شود که اصلن روی نقشه کره زمین نیست و قطاری که او را به مقصد می برد تنها یک مسافر دارد چرا که میزبان فقط او را دعوت کرده است. مردم این کشور مراسم سنتی دارند به اسم کارمرگ همه باید این مراسم را انجام دهند و تا این مراسم در شناسنامه آنان ثبت نشود ، اعتبار ندارند.کسی که کارمرگی می کند، تمام مراسم یک مرگ واقعی را قبول می کند و.....
برشی از کتاب «آتش بدون دود»: در ذهن انسان ، احتمال وقوع یک معجزه همیشه وجود دارد : معجزه یی به وسیله ی علم ، به وسیله ی خدا ، به وسیله ی قدیسان ، به وسیله ی انسان ، یا طبیعت . فرق نمی کند . انسان هنوز در انتظار معجزه است . انسان ممکن است تعریف معجزه را عوض کند اما از آن قطع امید نمی کند .
استبداد همیشه از یک نقطه هندسی حرکت می کند و استبداد می شود . زور در ابتدا زور نیست ، شفقت است . شفقت در حرکت است که زور می شود و زور سیاه . تو به چه دلیل می توانی با وقاحت اعلام کنی که مصلحت مرا بهتر از من می دانی ؟
برشی از کتاب «مردی در تبعید ابدی»: اگر شبی، نیمه شبی دلی به کویر بسپاری و صدای راه رفتن خرامان ستارگان را بشنوی و درخشش هزار خورشیدی
آسمان کویر را ببینی و کهکشان را و جاده های شفاف قلب آسمان را و شهاب های خطِ نورکشان را بیابی و
آن خاموشی سحرآمیز پر غوغا را بشنوی و نَفَس بادِ نمکینِ کویری را، مُشک فشان، ببویی و جوان شدنِ دمادمِ
عالَمِ پیر را باور کنی و سماعِ صوفیانه ی روح را احساس کنی، خواهی دانست که شبِ کویر، سرشار از خداست
و کویر گوشه ای از ملکوتِ خداوند است... .
کاش که در کناره ی کویر، جای مان بدهند!
ما، قبل از این کوچِ به اجبار، قدرِ باغهای بزرگ، آسمان ِ سراسر پوشیده از ابر باران زا، چشمه های خنکِ
پر خروش و نان های برشته ی تازه از تنور در آمده را هیچ، هیچ نمی دانستیم. اما حال، قدرِ یک تازه نهال،
یک لکه ابر، یک کاسه آبِ نیمه شور و تکه یی نان خشک را بسیار بسیار میدانیم.
حالی چرا نباید رضامندانه خندید، بانوی من؟
کتاب «ابن مشغله»: این داستان داستان نادر و تجربه زندگی وی است ،وی هدفش صد شدن و کامل شدن است ، اما شاید هیچ گاه به آن دست نیاید ، و او به جای این کار، 5 بار تا 20 شمرده است یا شاید صد بار یک را کنار هم گذاشته است!
زندگی وی مملو از شغل عوض کردن های مداوم است! وی دوران جوانی و شور جوانیش را هنگامی که کاری می خواهد به دست آورد بی پیرایه در متن می آورد مثلا در جایی می نویسد: «برای اداره یک موسسه ی جدید التاسیس به یک مدیر جوان احتیاج است . داوطلبان باید شیک پوش ، جنتلمن ، مودب ، خوش بیان ، خوش برخوردو... و خلاصه خوش خوش باشند...»
برشی از کتاب «سه دیدار»: به عرض اعلی حضرت رساندند که بنا به فرمان مبارک مقام منیع سلطنت، ملّایی از قم آمده است برای زیارت اعلی حضرت.
شاه به تلخی چندش آوری پرسید: بروجردی ست؟
خیر اعلی حضرتا، شخصی ست به نام روح الله موسوس خمینی.
اسمش را هم تابه حال نشنیده ام. بروجردی آدم حسابی تر از این پیدا نکرده که بفرستد خدمت ما؟
اعلی حضرتا، می گوید که نماینده ی آقای بروجردی ست، و … منتخب ایشان است جهت شرفیابی به محضر مبارک اعلی حضرت.
باشد. او را بفرست تو! کثیف نیست؟ بو نمی دهد؟
خیر اعلی حضرتا. اگر جسارت نباشد، به نظر می رسد که برق می زند؛ صورتش و لباسش.
شاه به تلخی لبخند زد.
این عریضه را حضرت آیت الله بروجردی، مرجع تقلید شیعیان و سرپرست حوزه علمیه ی قم، حضورتان تقدیم داشتند و به بنده فرمودند به عرضتان برسانم که اگر اوامری هست، یا مکتوبی، بنده حامل آن خواهم بود، و اگر پرسشهایی در زمینه ی مسایل شرعی و فقهی مطرح است، که در حد توان بنده باشد، حضورا پاسخ خواهم داد.
شاه، به شیوه ی خود، مدتی به حاج آقا روح الله، که چشم به زیر انداخته بود نگاه کرد؛ مدتی طولانی، و بعد، با صدایی که در آن ته لرزشس احساس می شد گفت: رسم است که همه ی مردم ایران، با هر مقام و منزلتی، بنا به سنت، مرا «اعلی حضرت»بنامند. شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟
برشی از کتاب «آرش در قلمرو تردید»: مرد تنها از کمترین دره های ناپیدای روان ،حامیان تزلزل ناپذیری می طلبید: هان ای آرش ،پایدار باش ! تنهایی ،شکوه دردناک فتح تو را بیشتر می کند . لیکن زمان ،سنگ و تنهایی به دام دل بریدگی اش می کشید .
در اینجا فریاد می زد : تقدیر با من است ،طبیعت با من است و خدا با من و آنجا ،چند گامی فراتر به خود می گفت :کدام تقدیر ،کدام طبیعت ، کدام خدا؟" به کمان کودکانه ی خود می نگرسیت و تیر فراخور آن کمان . تلخ ترین خنده های روزگار بر لبش می نشست . دمی دلش را به این خیال خوش می کرد که "تیر منم ، کمان منم ،قدرت روزگار ، من! و لحظه ی کوتاهی بعد : نه...فریبکار من!....
برشی از کتاب «آسمان در تسخیر کلاغ ها»: کلاغها برخاستند و رفتند و روی درخت بلند نشستند. چرخریسک میخواست همهی داستان را بگوید؛ اما کلاغها نگذاشتند.
حالا فهمیدید؟ من نمیگفتم که سرو عاشق درخت انجیر شده؟
چرخریسک میلرزید و میگفت: وای بر شما کلاغها! باید خجالت بکشید! این که برای شما زندگی نشد. میان درختهای دوست را بههمزدن گناه بزرگیست.
دیدید چه پیامی برای چنار بلند فرستاد؟ من که جرئت نمیکنم به این درخت بیچاره چیزی بگویم.
درخت گفت: کلاغها من شما را خوب میشناسم. بروید پا از سر من بردارید. سرو با من انقدر دوستاست که هرگز کلمهای به من بد نمیگوید، و درخت انجیر انقدر کوچک است که به چشم سرو هم نمیآید.
برشی از کتاب «در حد توانستن» :
خداوندا..!
اسیرم کن، اسیر محبت مردم
و به زنجیر عشق به خلق ببندم... نه عشق به خالق
و خادم افتاده ی درگاه ملتم کن... نه بارگاه الهی.
خداوندا..!
کینه ام را به دشمنان مردمم عمیق تر کن
و زبانم را تیزتر... و پایم را استوارتر... و زبونی ام را کمتر.
خداوندا..! از عبادت خویش بازم دار تا عبادت مردم کنم.
خداوندا..!
برشی از کتاب «بر جاده های آبی سرخ»: خدایا ! تا دم موت از دریا دورم مکن : از بوی نمک ، از صدای موج ، از تخته سنگ های پوشیده از سبزینه های دریایی !
خدایا ! از آواز خوش شب های بی نهایت دریا محرومم مکن !
خدایا ! در قلب زنده دریا بمیرانم ، با آب شور دریا بشویانم ، در اعماق دریا مدفونم کن ! بسیار بیش از اینها مجنونم کن اما از عطر تلخ دریا هرگز دورم مکن !
محتاج توام ، خوب می دانی» ...»
مرد ، بر آتش برشته به کندی گام بر می دارد – نه انگار که سوحتنی هم در کار است .
عرق که از پیشانی مرد می سرد ، جدا می شود ، به زمین می رسد ، و بر شن های ساحلی فرو می نشیند ، در دم به تقلا می افتد ، می جوشد ، می خروشد ، حباب می شود ، بخار می شود ، و ناپدید – نه انگار که قطره عرقی هم در کار بوده است : عرق پیشانی مردی که بر جبین اراده اش ، حکایت ها حک کرده اند همه درد ، همه خون ، همه آتش ، همه برشته شدنی بر شن های سوزان زندگی ...
برشی از کتاب «مکان های عمومی»: می بینی پدر؟ می بینی؟ اشتباه تو همین جاست. ما یک نسل دیگریم با انرژی و شوری دیگر .
اسم مجموعه ی شکست هایتان را تجربه گذاشته یید و مرتب آن را توی سر ما می کوبید. ما چقدر باید بدهیم تا از این تجربه های گرانبهای شما استفاده نکنیم ؟ ما مثل شما در خُماری بزرگ نشده ییم پدر! من می دانم که منطقِ شما قوی است، من می دانم که شما مظهرِ شهادت تاریخ هستید، اما یکی از دوستان بزرگ من می گوید، هیچ منطقی قوی تر از ترس نیست، و به همین دلیل قوی ترین منطقها متعلق به ضعیف ترین انسانهاست. می فهمی پدر ؟ می فهمی؟
برشی از کتاب « ابوالمشاغل»: روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک میشناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمدهام، تا متقابلاً، در روز ختم من، خویشان ایشان، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که میخواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی به هیچکس نزد. حرف تندی به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام میگذاشتند... حقیقتاً چه خوب آمد و چه خوب رفت...
سایر آثار نادر ابراهیمی نیز به شرح زیر است:
کتابِ بزرگسالان
در سرزمینِ کوچکِ من