گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ هفتم تیر یادآور حادثه ای غمبار برای انقلاب نوپای اسلامی ایران است که در آن هفتاد و دو تن از بهترین یاران امام راحلمان بهشتی شدند. به قول امام؛ "اشخاصی که برای خدمت خودشان را حاضر کرده بودند و خدمت گزار این کشور بودند، اشخاصی بودند که آن قدری که من آن ها را می شناسم از ابرار بودند. از اشخاص متعهد بودند که در راس آن ها مرحوم شهید بهشتی است."
خاطرات زیربرش هایی کوتاه از زندگانی پر برکت شهید آیت الله دکتر محمد حسین بهشتی است که از کتاب صد دقیقه تا بهشت نقل شده است.
• مادر خواب دیده بود؛ خواب پدر بزرگ محمد. پرسیده بود چکار کنم اون دنیا من را شفاعت کنند. گفته بود: از "محمد" محافظت کنید که باقیات صالحات شماست. محمد باقیات صالحات یه ملت شد. بهشتی یه امت.
• طلبه جوان هر روز می رفت دبیرستان ها درس انگلیسی می داد. پولش هم می شد مایه امرار معاش. می گفت این طوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می فهمم و با شجاعت بیشتری می تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می کرد.
• آلمان، هامبورگ، ایستگاه راه آهن؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت و همان جا ایستاد به نماز. پلیس را خبر کردند که یکی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود من مسلمانم، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود؛ آزادش کردند...
• بهش می گفتند: انحصار طلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت؟ می گفت: مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا. یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه. دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم. اون کارش رو خوب بلده...
• کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آلمان دعوتش کرده بودند برای سخنرانی. رفته بود. طبقه اول مشروب خوری و پارتی آلمانیها بود، طبقه دوم سخنرانی حاج آقا. اول از همه، حصیر رو پهن کرد تا نمازش رو بخونه. بعد هم پاسخ به سوالات. بهشتی تا آخر مونده بود.
• یک روز خانم، یک روز بچه ها، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی ظرف ها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره. کار خونه زنانه و مردانه نداره.
• لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت: من اینجا کار شخصی می کنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید. لامپ رو پس داد. لامپ خریدند از یک مغازه معمولی، با یک قیمت معمولی.
• غمگین رفته بود پیش بهشتی که اوضاع چنین است و چنان است. بهشتی با خنده ای گفت: برادر! انقلاب با چهره ها و دل های افسرده تضمین نمی شود بلکه دلهای پرشور و نشاط و چهره های شاداب می خواهد. آخر گفت: این چیزی است که از شما می خواهم؛ چون آخرش یا پیروزی است یا شهادت.
• همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنرو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است بریم گردش. اخم باهنرو که دید گفت: بچه ها منتظرند، سلام برسونید بگید فردا در خدمتم.
• صندوق قرض الحسنه درست کرده بودند. 10 ریال از پول ماهیانه می رفت تو صندوق. مشکل خیلی ها با همین پول حل می شد. می خواست جمع انجمن اسلامی با برکت بشه.
• غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی می گفتند: خوشمزه است؟! گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله، خوشمزه است. بعدها شد رئیس دیوان عالی کشور، اغلب روزها غذایش نان ماست بود.
• گزارشات و تحقیقات ثابت کرده بودند که دو قاضی تخلف کرده اند. گفت: باید علنی محاکمه بشند، تا همه ببینند نظام اسلامی اهل تساهل با خاطی نیست. هر دو محاکمه شدند؛ علنی.
• چندتایی اومده بودند که ما تو بازار فلانی رو خوب می شناسیم. مناسب برای سامان دادن امور اقتصادی دولت و انقلابه. بهشتی گفت: اگه 500 هزار تومان خودتون رو بدید دستش، مطمئنید خیانت نمی کنه؟ ساکت شده بودند. گفت: کار انقلاب، کار 500 هزار تومان نیست که تا این حد هم به او اعتماد ندارید. مواظب بود بیش از توانایی و اعتماد به او مسئولیت ندهد.
• به قاضی دادگاه نامه زده بود که: "شنیدم وقتی به ماموریت می روی ساک خود را به همراهت می دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی" قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصا به رفتار قضات...
• چراغ قرمز اول رو که رد کرد بهشتی خیلی تحمل کرد که چیزی نگه. دومین چراغ بود که دیگه صداش دراومد. گفت: اگه از این هم بگذری دیگه نمی شه پشت سرت نماز خواند. تکرار گناه صغیره... طرف با حالت حق به جانبی گفت: اینها قانون طاغوته باید سرپیچی کرد. بهشتی با ناراحتی دست گذاشت روی داشبورد و محکم گفت: اینها قوانین انسانیه، عین انسانیت...
• می گفت: 15 ساله که بودیم دست جمعی امر به معروف و نهی از منکر می کردیم. اول یکی مان می گفت، بعد دیگری، بعد... اثرش زیاد بود. می گفت: فهمیدیم همه چیز در جماعت است. ید الله مع الجماعه.
• با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم باید بهشتی طرف ما باشد. 8 نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره. آخر جلسه اومده بودند برای خواهش.
- خواهش می کنیم پخش نشود، آبرویمان می رود. بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود، هیچ وقت هم به رویشان نیاورد. انگار جلسه ای نبوده.
• "مرگ بر بهشتی"! انقدر این شعار رو بلند جلوی دادگستری فریاد می زدند که بهشتی به راحتی می شنید. رو کرد به بهشتی که: چرا امام ساکتند؟ ای کاش جواب این توهین ها رو می دادند. بهشتی گفت: برادر! قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم؛ نه او سپر ما.
• با غرور انگلیسی مآبانه گفت: شما خیلی غیر واقع بینانه با مسایل برخورد می کنید. این طور جلو برود تحریم می شوید. بهشتی با قاطعیت گفت: انقلاب ما انقلاب آرمان هاست نه تسلیم به واقعیت ها. همان نان و پنیر برای مان کافیست.
• از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عباش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ فرموده بودند آقای بهشتی شما عبای من هستید.
• رفت یه خونه خرید؛ خیابون ایران. گفت درسته که از اول قلهک بودیم اما الآن مسئولیم باید بین توده مردم باشیم. اثاثیه رو برده بودند، منتظر بودند شب بیاد شام رو خونه جدید بخورند. صدای انفجار همه رو شوکه کرد. بهشتی رفت خونه جدیدش. بهشتی شد.
کاش ما هم بهشتي بوديم...
نکنه جمله بهشتي و امثال بهشتي يادمان برود.