گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛دزفول دروازه ای خوزستان است و خوزستان دروازه ای ایران. این را دزفولی ها خوب می دانستند. عراقی ها هم، از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند، مقاومت کنند، شهید بدهند و مجروح شوند. آن ها آموخته بودند که چه گونه باید روزگار گذراند؛ وقتی موشکی از ناکجا آباد روی سرت می آید؛ یا گلوله ای توپی یا هواپیمایی. آن ها می دانستند که فاصله شان تا نبودن لحظه ای است؛ به درازی لحظه ای انفجار، شاید واژه مقاومت برای دزفولی ها معنی جدیدی یافته بود. معنایی که مرد و زنشان با هم آن را ساخته بودند. این خاطرات بازخوانی گوشه ای از دقایقی حقیقی است که سالیانی نه چندان دور بر مردم آن دیارگذشته است. بر مردمان دیار مقاومت.
*نود سالش بود؛ امام جمعه دزفول. هر چه گفتیم قبول نکرد.نمی خواست پیامش را ضبط کند. می گفت: باید خودم اون جا باشم، اگه حرفی بود از نزدیک بهشون می گم. می گفتیم حاج آقا، سن و سال شما، وضعیت شما، اذیت می شید.قبول نمی کرد. می گفت: خاک پای بسیجی طوطیاست، باید باشی و ادای دین کنی! اگه بتونی.
*پنج ساعت آوارها را زیر و رو کرد تا زنش را پیدا کرد. هنوز زنده بود. سه چهار ماهی بعد خانواده شان سه نفری شد.
*داشت کوچه شان را آب و جارو می کرد. دو تا پسرهایش شهید شده بودند. وقتی پرسیدم چه کار می کنی؟ گفت: «آب و جارو می کنم که بسیجی ها که اومدن، ببینند هنوز هستیم. ببینند پشتشون رو خالی نکرده ایم.»
*انتخابات ریاست جمهوری بود. بیست و یکم رمضان. شب قبلش پنج تا خمپاره به شهر زدند. چهارمی خورد خانه برادرم. پسرش شهید شد. همان شب، جسدش را بردیم سردخانه.صبح همه فامیل رفتیم مسجد امام جعفر صادق )ع) رأی هایمان را دادیم از آن جا رفتیم سردخانه؛ بچه را بردیم شهید آباد.
*کنارکرخه چند تا عراقی ورق بازی می کردند. یک نارنجک انداختیم وسطشان، هر چهار تا کشته شدند، چند قبضه کلاشینکف و چند تا خشاب پر غنیمت گرفتیم و برگشتیم شهر. سه چهارتایی توی خیابان راه افتادیم و اسلحه ها را نشان مردم می دادیم. آخرهای خیابان چند هزار نفر پشت سرمان بودند. شعار می دادند و تکبیر می گفتند.
*دو تا تریلی برنج آورده بودند برای جبهه. جاده ها امنیت نداشت. قرار شد برنج ها را توی شهر تخلیه کنیم بعداً بفرستیم جلو. همان موقع موشک زدند به شهر. برای تخلیه ای برنج ها کمک می خواستیم؛ مردم آمدند صد نفری بودند. ده دقیقه نشده، تمام برنج ها انبار شد. خودمان هم نفهمیدیم چه طوری این کار را کردیم.
*کوچه پس کوچه های اطراف خیابان شریعتی موشک خورده بود. گرد و خاک را که دیدیم، دویدیم طرفش. اولین نفرهایی بودیم که رسیدیم. زن میان سالی نشسته بود وسط خاک ها؛ خون آلود و شوکه. سه تا بچه داشت که چند لحظه قبل تلویزیون تماشا می کردند. حالش که بهتر شد جایشان را نشانمان داد. اولی را زنده در آوردیم؛ پسر بچه ای بود. دومی را هم. او هم زنده بود. کر و لال بود و به زحمت به ما فهماند یکی دیگر هم آن جا است. سومی دختر بود. درش که آوردیم گفت: روسری به من بدین، چادرم کو؟
*بچه شوخ طبعی بود؛ اهل دزفول، توی جبهه فرمانده بود. موشک خورده بود به خانه شان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد. کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود «اصل حرفتو بزن» جواب داده بود که «خانواده ات توی موشک باران مجروح شده اند و باید برگردی دزفول» خوب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. این جوری حرف می زنی. کار دارم؛ باید بمونم. راستش زخمی نشده ان؛ شهید شدن.خوش به سعادتشون. حالا دیگر اصلاً بر نمی گردم؛ نمی تونم برگردم.برهم نگشت! هیچ وقت.
*فرمانده دسته بود. با اصرار بچه ها راضی شده بود. برای معالجه چند روزی برگردد عقب. موج انفجار گوشش را گرفته بود و خوب نمی شنید. توی ایستگاه اندیمشک منتظر قطار تهران ایستاده بود. همان موقع دزفول را با موشک زدند. برگشت دزفول. بلیت تهران ماند توی جیبش.رفته بود محل انفجار تا کمک کند. بعد رفت سری به خانواده اش بزند.موشک بعدی خورد به خانه اش. جنازه اش را که پیدا کردند، بلیت تهران هنوز توی جیبش بود.
*توی دزفول، توی بیمارستان. بعد از حمله ای هوایی قاعده ای بازی عوض می شد. شیفت کاری از وقتی پا توی بیمارستان می گذاشتی شروع می شد تا وقتی از خستگی یک گوشه از حال بروی. وقت غذا هم هر چند می دانستیم باید دست ها تمیز باشد، اما هیچ وقت نمی شد دست ها خونی نباشد.
*عراق گفته بود روز قدس دزفول را می زدند هرچه فکر کردیم یک مسیر امن برای راه پیمایی پیدا کنیم، نشد. فکر کردیم مردم نیایند. جمعیت آن قدر زیاد بود که کنترلشان سخت بود، انتظامات کم داشتیم. عراقی ها هم آمدند. بمب هم ریختند، ولی هدف گیریشان تعریفی نداشت. تمام بمب ها این طرف و آن طرف مسیر خورد. کسی هم طوریش نشد.
*پتو و لباس کثیف از جبهه می آوردند، زن ها می شستند. چند بار پیش آمد، لباس ها و پتوها آلوده بود؛ باز که می کردند دست و صورت و بدنشان تاول می زد. شیمیایی شده بودند. در دزفول شیمیایی شده بودند.
*می گفت «ناقابله برای بسیجی ها آورده ام. همین الان قربونی کنید، گوشتش رو بدید به بچه ها.»مجبور شده بود با وانت بیاوردش. از دزفول تا پادگان کرخه. راه کمی نبود. این قدر قربان صدقه ای بچه ها رفت و برایمان دعا کرد که خجالت کشیدیم. خدا بیامرز پسرش هم رزممان بود.
*به آن هایی که زیر آوار مانده بودند هیچ دسترسی نداشتیم.هم سایه ای دیوار به دیوار مسجد بود. داد می زد: «یالا دیوار رو خراب کنید و بچه ها رو در بیارین»یکی برگشت گفت: «خونه ات چی می شه؟»چی می شه؟ خونه ام می شه یه تیکه از مسجد، من می شم خادمش. تازه همون چند قدم پیاده روی روزهای قبل رو هم دیگه نمی کنم تا برم مسجد.
*می گفت دو سال کمر درد داشتم. اصلاً پا به آب نمی زدم. بشور و بمال با بقیه بود. پنجاه تا برانکار خونی آوردند. طاقت نیاوردم؛ افتادم به شستن. الحمدالله کمرم از اون روز داره بهتر می شه.
*تنها پسرش شهید شده بود. آمده بود تشییع شهدا. با یک عالمه پارچه ای سفید.اینا رو برای کفن شهدا آوردم. کفن پسرم رو سپاه داده بود، بدهکار بودم. اگر اضافی اومد، پرچم ایران درست کنید.
*هجده سالش بود. توی موشک باران یک پایش قطع شده بود. وقتی آوردندش داد می زد «ما می رویم به جبهه امام زنده بماند.آن هایی که می دیدند، یکی گریه اش گرفت؛ یکی باهاش شعار می داد، حتی به اتاق عمل هم نرسید.
*بیمارستان متخصص بی هوشی نداشت؛ قرار شد بروم شوش دانیال از آن جا متخصصشان را بیاورم دزفول. وقتی رسیدم، دیدم دکتره پاکستانی است. نمی آمد. می گفت «می ترسم، دزفول را مرتب می زنند. اگه بیام می میرم».نیامد که نیامد. می گفت «توی پایگاه های هوایی عراق برای خلبان ها با خط درشت نوشته اند دزفول را فراموش نکنید».
منبع:برگرفته از کتاب روزگاران