گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ همان جوانانی که 13 آبان سال 1358 سفارت آمریکا را فتح کردند با شنیدن ناقوس جنگ اولین نفراتی بودند که خود را به جبهه های نبرد رساندند. یکی از این جوانان با غیرت محمد (عباس ) ورامینی بود. در سالروز تسخیر لانه جاسوسی که به فرموده امام انقلاب دوم ما بود، خالی از لطف نیست نیم نگاهی به زندگی این دانشجو شهید بیندازیم....
شهید محمد ورامینی معروف به «عباس ورامینی» فرزند دوم خانوادهاش، در بهمنماه سال 1333 در محله پاچنار تهران متولد شد. علاقه و ارادت او به «حسین بن علی(ع)» و شرکت در تمام مراسمهای عزاداری، او را به لقب «عباس علمدار» مفتخر ساخت. او شدیداً به درس خواندن علاقه داشت و کلاس اول ابتدایی را در مدرسه اسلامی جعفـری کـه در آن زمان از مدارس اسـلامی خـاص بـود، شروع کـرد. دوران دبیرستان را هم در چهار راه سرچشمه گذراند که هر روز تا شش سال مسیر پاچنار تا چهار راه سرچشمه را پیاده طی میکرد.
تحصیل در دانشگاه
پس از گذرانیدن دوره سربازی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه علامه طباطبایی، رشته «تربیت کودک» پذیرفته شد. به رشتهاش علاقه داشت. همزمان با تحصیل به پرورشگاهها می رفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سرپرست خدمت میکرد. بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار میماند و با مهربانی به امور بچهها میپرداخت.
دوارن انقلاب
در دوران اوج گـرفتـن انقلاب، خصوصاً واقعه 17شهریور، دیگر آدمی متفاوتتر از قبل شده بود. زندگی برایش معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود، انگار که اصلاً برای خودش نبود. میخواست فقط بودنش بخاطر اعتقـادش و فایده عملش، برای مردم باشد. شرکت در تظاهرات و راهپیمایی را ترک نمیکرد و همیشه شریک پخش اعلامیه و عکس حضرت امام بود، شعار مینوشت و شبهـا در حکومت نظـامی از خانه بیرون میآمد. همزمان با اوج گیری انقلاب، شور و اشتیاقش برای شرکت در راهپیماییها زاید الوصف شد. راهپیمایی در همان روزهایی که قرار بود حضرت امام خمینی(ره) از پاریس تشریف آورند. عباس سراسر شب در سرمای زمستان، در بهشت زهرا، با چند نفر از دوستانش، برای حفظ جان امام ماند. روز ورود حضرت امام به ایران، در بهشت زهرا به حفاظت مشغول بود.
تسخیر لانه جاسوسى
در 13 آبان ماه 1358 که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام سفارت آمریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد و تا آخرین روزی که لانه جاسوسی و گروگانها تحویل دولت داده شدند، در لانهجاسوسی ماند، یک سال در آنجا فعالیت کرد. ایشان معتقد بود با اشغـال لانه جاسوسی افرادی از دولت آنوقت که شدیداً هم با اشغال لانه مخالف بودند، افشا شدند و این یکی از دلایل روشن و صریح برای مخالفتشان بود. همچنین بارها تاکید میکرد که اقدام به اشغـال لانـه جاسوسی، هیمنـه آمریکـا را در دنیـا شکسته است، قبلاً شاید کسی حتی جرأت نگاه کردن به دیوارهای سفارت آمـریکـا را در دنیـا نداشت، ولـی حـالا به راحتـی پرچمش را بـه آتش کشیـده و سفـارتشـان را هم اشغال کرده اند، در حالی که هیچ غلطی نتوانستند بکنند.
ازدواج
کمی بعد از تسخیر لانه جاسوسی، با یک دختر مسلمان و متعهد ازدواج کرد و روز مبعث حضرت رسول اکرم(ص) سال59 خدمت حضرت امام رفتند و خطبه عقدشان را ایشان خواندند. زندگی خیلی سادهای را با هم شروع کردند. همسرش نیز زینب وار همواره در کنار او، در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.
سیره عملی
عبـاس فـردی بسیار مـودب، متعهد، مومن، آرمانخواه و مقید به رعایت آداب و شرع بود و همچنین جوانی خوش صورت و خوش سیرت بود، خوش صحبت و کلام و خوش برخورد بود. بسیار لباس خوب میپوشید و گـاهی اوقـات اگر لباسش مرتب نبود تا مرتب کردن لباس و نظیف بودن آن ازخانه بیرون نمیرفت و به زیبایی ظاهر و باطن بسیار اهمیت میداد. بیان زیبـا و دلنشینـی داشت و بـه دل همـه مینشست و دیگران را جذب می کـرد. پـر تلاش و پـرکار بـود. اصلاً نمیتوانست بیکار بنشیند. وقتی هم که بیکار بود در کارهای خانه به مـادر و همسرش کمک میکرد. معمولاً روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و گاهی اوقات نماز را در پنجوقت بجا میآورد و در میهمانیهای خانوادگی نماز جماعت برگزار میکرد.
عضویت در سپاه پاسداران
پس از تحویل گروگانها عباس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه 10 به فعالیت پرداخت. شبانه روز در سپاه کار می کرد و در دستگیری منافقین تلاش جدی داشت، به طوری که چند بار منافقین می خواستند او را ترور کنند.
شروع جنگ تحمیلی و آغاز ایام رزمندگی
جنگ تحمیلی که شروع شد، مشتاقانه به جبهه شتافت. در عملیات «بیت المقدس» فرمانده یکی از گردانهای تیپ حضرت رسول (ص) بود. در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح و مدتی در بیمارستان «بهارلو» بستری شد. کمی که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه گردید. در سال 1362 از طرف سپاه نامش برای زیارت حج درآمد. عباس برای تبلیغ انقلاب اسلامی، به حج رفت و در آن جا فعالیتهای سیاسی داشت. از حج که بازگشت، گفتم: «عباس! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی» گفت: «خیلی دلم می خواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود.»
سردار بزرگوار حاج همت، درباره تاثیر شگرف زیارت خانه خدا بر عباس می گوید: از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر می کرد. توی خودش نبود. گوشهای خلوت میکرد و به نماز شب میایستاد و به راز و نیاز مشغول می شد. گریههایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغاثه می کرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند. همیشه تبسمی نمکین بر لب بود.
شهادت
شهید ورامینی پس از بازگشت از مکه عازم جبهه شد و پس از مدتی کوتاه، در نیمه شب دوشنبه، 28 آبان ماه 1362 در عملیات «والفجر 4» واقع در منطقه پنجوین، ارتفاعات کانی مانگا براثر اصابت ترکش خمپاره 60 به ناحیـه پیشـانـی به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت را نوشید و هماکنون در قطعه 24 بهشت زهرای تهران آرام گرفته است.
نامه شهید به فرزند کوچکش
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوست خود حس نماید. بابا رفت تا شاید بوی خون حسین(ع) به مشامش برسد، بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین(ع) بوسه بزند، بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز کند، بابا رفت ... شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همهچیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی میماند و قابل اتکاست خداست. میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یک سال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلویت نباشد اما هیچ عیبی ندارد بابا تو را دوست دارد. پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت خداحافظ.