گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند و الا تاریخ کربلا نشان داده که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند...
دانشجوی شهید محمد عبدالحسینی هم از آنانی بود که خوب این معنا را درک کرده بود و عصر روز عاشورای 1367 خود را به قافله اباعبدالله علیه السلام رساند.
محمد یازدهم اسفند 1347 در تهران به دنیا آمد. دومین پسر و آخرین فرزند خانواده. پدر و مادرش اهل محلات بودند. پدر کارمند راه آهن بود که در تابستان 1364 وقتی محمد دوران دبیرستانش را سپری می کرد به رحمت خدا رفت و این شاید اولین رنج بزرگ حیات شخصی اش بود.
خیلی به درس و مدرسه اهمیت می داد و این را در دانشگاه هم نشان داد. بسیار اهل مطالعه بود. حتی در کنار درس و مدرسه به یادگیری زبان عربی و انگلیسی و رفتن به کلاس خوشنویسی اصرار داشت. با یکی از دوستانش که در رشته برق و الکترونیک درس می خواند قرار گذاشته بود ند تا با هم تبادل اطلاعات داشته باشند. محمد در زمینه عربی و دوستش در زمینه برق و الکترونیک. در خانواده معروف بود به کامپیوتر خانه. هر چیزی را با یک بار خواندن یاد می گرفت، محمد واقعا باهوش بود.
محمد با خودش عهد کرده بود که اگر در رشته پزشکی قبول شود و موفق باشد، به سه مورد در زندگی آینده اش حتما عمل کند؛ 1- خدمت به مردم و اسلام 2- انجام وظیفه رایگان در قبال محرومین 3- زندگی در حد معمولی.
بعد از اتمام دبیرستان و گرفتن دیپلم ریاضی، به خاطر علاقه ای که به رشته پزشکی داشت تغییر رشته داد و ظرف یک ماه توانست دروس تجربی را به خوبی بخواند و همان سال اول یعنی سال 66 با رتبه 82 در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی قبول شود.
وقتی هم خبر قبولی اش را آوردند محمد جبهه بود. چند روز بعد که تلفنی خبر را شنید مکثی کرد و گفت: انشاالله به درگاه خدا قبول بشیم.
همیشه می گفت دوست دارم روزی مثل دکتر بهشتی شوم؛ هم دکتر و هم روحانی. حتی به کلاس های حوزوی هم می رفت و حدود 21 جلد از کتاب های علامه را هم خوانده بود که بعد از شهادتش این کتاب ها را به کتاب خانه محلات هدیه کردیم.
عملیات کربلای 5 بود که صادق تقدیری، صمیمی ترین دوست
محمد شهید شد. البته محمد هم از ناحیه پا مجروح شده و به عقب برگشته بود. این اتفاق روی او خیلی تاثیر گذاشته بود و ناراحت بود. این موضوع را به راحتی می شد در رفتار او دید. تا اینکه یک شب در خواب دید وارد باغی شده که تعدادی از شهدا از جمله صادق در آن هستند و یک نفر هم در حال سخنرانی است. صادق می گوید سخنران سید الشهدا علیه السلام است. محمد هم از او می خواهد وارد جمع شود، ولی صادق می گوید تو الان اجازه نداری ولی به زودی اجازه خواهی یافت.
بعد از این خواب بود که محمد یک جورهایی به شهادتش اطمینان پیدا کرده بود. هر وقت هم مادر را می دید می گفت: حاج خانم اگر من شهید شدم، فلان طور رفتار کنید. مادرم ناراحت می شد اما محمد حرفهایش را می زد.
27 تیر ماه 67 بود که قطعنامه پذیرفته شد. محمد خیلی ناراحت بود و دائما می گفت: دیدید کرکره ها را پایین کشیدند و شهادت به ما نرسید؟ این حرف ها را می زد و گریه می کرد. ولی باز می گفت: ما بایستی به تکلیف عمل کنیم گوش به فرمان باشیم ببینیم امام چه دستوری می دهند.
تا اینکه عملیات مرصاد شروع شد.
روز هشتم محرم ما را در ارتفاعات و روستاهای کردستان پخش کردند. شب تاسوعا خواستیم عملیات داشته باشیم ولی موفق نشدیم. روز تاسوعا با محمد کنار حوض نشسته بودیم که گفت: رضا، خوش به حال کسانی که فردا عصر شهید می شوند. گفتم: چرا؟ گفت: چون امام حسین علیه السلام در واقع عصر روز عاشورا شهید شد، نه ظهر عاشورا.
صبح عاشورا هوا خیلی گرم بود. مسئولین دسته ها را خواستند تا در مورد عملیات بحث شود. وقتی به محمد هم گفتند در جمع آنها حاضر شود، چون فرمانده ها زیر سایه بودند، محمد گفت: من زیر سایه نمی آیم چون نیروهام زیر آفتاب هستند. حال و هوای عجیبی داشت. زیارت عاشورای آخر را تماما با گریه خواند. وقتی به منطقه رسیدیم ساعت 5،6 عصر بود. در ارتفاعات جاده بوکان-مهاباد پخش شدیم. ما که دسته اول بودیم به دو تیم تبدیل و من و محمد از هم جدا شدیم.
یکی از مسئولین دسته ها حال خوبی نداشت و بیمار شده بود، محمد هم کوله پشتی او را گرفته بود و با خود می آورد. تیم اول را که حرکت دادند دلم شور محمد را می زد. اما فاصله مان طوری بود که همدیگر را می دیدیم.
محمد آر پی جی زن را صدا کرد و قبضه را از او گرفت تا سنگر کمین دشمن را بزند. جزء بهترین آر پی جی زنان گردان بود. بعد از شلیک بود که نیروهای دشمن شروع به پرتاب نارنجک به سمت او را کردند.محمد از ناحیه سر و سینه ترکش خورده بود و از دستگاه تنفسی اش خون بالا می آمد. اول فکر کردیم شهید شده اما هنوز نفس می کشید. لحظه های سختی بود. بچه ها برایش آب آورده بودند اما از خوردن آب امتناع کرد. محمد چند بار یا حسین گفت و بعد ساکت شد.
متن زیر با عنوان «جای پا» از نوشته های شهید محمد عبدالحسینی است که از دفتر انشاء سال سوم راهنمایی ایشان انتخاب شده است.
باد سردی می وزید. سوزش عجیبی داشت. صدای باد در آن دشت سفید می پیچید. مثل زوزه گرگ بود. صورتم سرخ شده بود. پاهایم از فرط سرما سر شده بود. همین طور که داشتم می رفتم یک جای پا در میان آن بیابان برهوت که برف لباس سفیدی به تنش کرده بود، نظرم را جلب کرد. روی جای پا دقیق شدم. رد یک پوتین سربازی بود. معلوم بود که از این جا یک سرباز یا پاسدار گذشته است. پایم را در جای پا گذاشتم جلو رفتم.
یکی یکی جای پاها را می شمردم و هنوز چند تایی را نشمرده بودم که یک سیاهی از دور به نظرم رسید. فکر کردم گرگ است، اما بی حرکت بود. هر چه جلوتر می رفتم سیاهی بزرگ تر می شد. شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک و هفتاد و دو؛ ناگهان جا خوردم. در مقابلم یک جسد مطهر افتاده بود. جنازه یک پاسدار بود. با حیرت به راه افتادم و دوباره شروع کردم به شمردن تا هفتاد و دو. دوباره در مقابلم یک جنازه مطهر دیگر. هر هفتاد و دو جای پا که می شمردم جنازه پاسداری روی برف ها افتاده بود. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. سرم گیج می رفت. خودم را به سختی کنترل کردم. هفتاد و یکمین جنازه را هم پشت سر گذاشتم. وقتی بالای سر هفتاد و دومین پاسدار شهید رسیدم دیدم که دستش را به ضریح امام حسین علیه السلام رسانده است و در حالی که پنجه اش را به ضریح قفل کرده بود، شهید شده بود...
راهشان پر رهرو باد.
گاهي با خودم فکر ميکنم کاش لااقل تعدادي از اين ادما رو خدا گلچين نميکرد و واسه ي اين دوران پر از تيرگي ما نگه ميداشت...