به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ عملیات کربلای 5،سکوی پرواز شهدای بسیاری بود من الجمله شهید داور یسری فرمانده سپاه اردبیل ،مجاهدی که برای شهادت لحظه شماری می کرد.
*قبل از تولد داور ، مادرش در خواب سیدی را میبیند که پیشانیبند و قنداقی را بر دست دارد و میگوید: فرزندی به دنیا خواهی آورد که از مقربان حضرت احدیت خواهد بود، پس این پیشانیبند و قنداق را بگیر و نامی را که بر روی پیشانیبند نوشته شده برای کودک خود انتخاب کن. بر روی پیشانیبند نوشته شده بود که این بچه پسر است و نام او را «داور» بگذار.
* داور از همان دوران نونهالی به تلاوت قرآن که توسط پدر و مادر و مادر بزرگش خوانده می شد عشق می ورزید . با علاقه بسیار در مقابل آنان می نشست و با گوش جان آیات قرآنی را جذب می کرد هنوز به دبستان راه نیافته بود که با صدای دلنشین ، اذان می گفت . در سالهای 42و 43 که حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر می رفت و دوستانش را به این کار دعوت می کرد و گاه پول هفتگی خود را به عنوان جایزه به کسی می داد که با او به مسجد می آمد تا نماز بخواند .
* داور از همان کودکی ، کار و تلاش را دوست داشت . در تعطیلات تابستانی پا به پای پدر کار می کرد . تا پدر و مادر می خواستند از کار معافش نمایند می گفت: « من از نعمت سلامتی برخوردارم و می توانم کار کنم و مخارج تحصیلی و پوشاک خود را تأمین نمایم . درست نیست که در عین توانایی انجام کار، چشم به دستان زحمت کش شما بدوزم . »
دستمزد کارگری ساختمان خود را که در طول سه ماه به دست می آورد صرف هزینه تحصیلی و پوشاک بچه های مدرسه و خانواده می کرد.
* در دوره دبیرستان ،روزی داور فریاد خشم خود را علیه شاه و حاکمیت بلند کرده بود. معاون مدرسه ازموضوع مطلع شد. از داور پرسید" آن دانش آموز مخالف کی بود ؟" داور گفت : «اطلاعی ندارم» ناظم با عصبانیت همه کلاس را تهدید کرد که باید تنبیه دسته جمعی شوند . داور که تحمل این وضع را نداشت،گفت کار خودش بوده است و معاون مدرسه که دل پری ازاو داشت با چوب آنقدر بر سر و صورت او کوبید که سرانجام چوب شکست ،ولی داور مقاوم بود و هرگز نشکست.
*فعالیت های مذهبی و انقلابی داور از سال 1348 شروع شد که به همراه شهید پیرزاده و سایر همرزمانش جلسات و محافل مذهبی تشکیل می دادند. در تهیه، تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام (ره) فعالیت می کردند و چگونگی شهادت افراد انقلابی توسط ساواک را به صورت شبانه در شهر پخش می کردند.
* در کنار اعمال عبادی، بخشی از برنامه خودسازی انقلابی داور مطالعه بود و به مطالعه عشق می ورزید هم چنین هر روز چندین آیه از قرآن را حفظ می کرد و روی این برنامه با دوستان خود عهد می بست و انصافاَ خود از عالمان صدیق این میثاقهای معنوی بود.
* داور بعد از پایان دبیرستان و اخذ دیپلم در سال 1350 به خدمت سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را در پادگان آموزشی کرج طی کرد . در همین پادگان برای اقامه نماز جماعت در ارتش دوران شاه همت گمارد . او را به دلیل مبادرت به این کار بازداشت و شکنجه کردند.
*آیت الله مشکینی از دوران سربازی داور چنین یاد می کردند:((قریب ده سال پیش به جوانی درلباس سربازی برخوردم. او را در میان لشکر طاغوت آن زمان از سربازان حق دیدم و در محیط فاسد آن روز از صالحانش مشاهده کردم و در جوّ آلوده آن محیط از همه پلیدی ها پاکیزه یافتم. وزانت سخن، پاکی اندیشه، صفای دل از روح انقلابی اش سرچشمه می گرفت. از ملاحظه حالاتش در شگفتی فرو رفتم. صراحت لهجه و صداقت باطنش مرا به رفاقت خواند و من پذیرفتم. نام شریفش داور، شهرتش یسری بود. رفته رفته در یافتم که او را نفسی است پاکیزه،هدفی است متعالی، آرمانی است والا، همتی است بلند . گاهگاهی در خانه ام مرا مورد عنایت قرار می داد و روزی هم من در بستر مجروحیتش از وی حال پرسیدم. تا آن روز که مطلع شدم او را به لقاء الله انتخاب کرده اند و خوشا به سعادت او،طوبی له.))
* در سال 1352 در آموزشکده متالوژی ذوب آهن اصفهان در رشته طراحی متالوژی مشغول به تحصیل شد هم زمان با تحصیل ،جلسات تدریس قرآن رادر مسجد زرین شهر اصفهان برپا داشت تا جوانان را با این چشمه جوشان وحی آشنا سازد.
* سال 1357 در جریان انفجار یکی از مراکز فساد رگ دستش قطع شد و ساواک نیز با استفاده از رد خون، او را دستگیر ساخت.
در زندان نیز همواره مایه شگفتی بود. در زیر ضربات باطوم مزدوران که در حمام با بدن خیس او را می زدند، تنها تکبیر می گفت.
* در نیمه ی دوم سال 58 به لبنان رفت و پس از آموختن دوره عملیات چریکی و انفجارات به میهن بازگشت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در پادگان «سعدآباد» به آموزش فنون فوق پرداخت.
* با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در (خونین شهر) مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و به شدت زخمی شد و حدود 9 ماه در بیمارستان مشغول معالجه بود و در نتیجه یکی از عصب های پایش قطع شد و از آن ناحیه معلول گردید. هم چنین در عملیات خیبر بود که مجروح شیمیایی شد.
* برای انجام کاری به سپاه رفتم و با کسب اجازه از نگهبان وارد اتاق فرمانده سپاه شدم . پاسداری را دیدم که مشغول جارو کشی بود . تا مرا دید پیشدستی کرد و به من سلام داد و با لحنی شیرین گفت : فرمایشی دارید ؟ گفتم : نامه ای دارم که فرمانده سپاه باید امضا کند ، مثل اینکه تشریف ندارند.
وی جارو را کنار گذاشت ، نامه را از من گرفت و شروع به خواندن کرد . تا من خواستم بگویم که برادر ، شما حق ندارید نامه مردم را بخوانید بایستی شخص فرمانده بخواند و امضا کند ؛ دیدم دست به خودکار برد و زیر نامه را امضا کرد و به من تحویل داد . با خدا حافظی ، در حالیکه از اتاق خارج می شدم ، پایین نامه را نگاه کردم ، زیر خطوط امضا کلمه یسری به چشم می خورد.
* او موذنی توانمند و خوشصدا بود و به سبک موذنزاده اردبیلی اذان میگفت. طنین اذان او در مسجد ستاد مرکزی سپاه و مسجدمحل سکونتش (مسجد جامع غدیرخم تهران) زبانزد عام و خاص بود.
*در منزل همیشه در کارها به من کمک می کردند و اجازه کارهای سنگین به من نمی دادند. بعضی اوقات که از کار بر می گشتند، بدون اینکه استراحت کنند و لباسشان را عوض کنند شروع به کار می کردند یادم نمی آید تا زمانی که با ایشان بودم به تنهایی سفره را پهن و جمع کرده باشم. علاوه بر خرید،جارو کردن، گرد گیری، قند شکستن و خرد کردن گوشت، حتی در بعضی مواقع سبزی را خودشان تمیز می کردند.
*هنگامی که فرمانده سپاه اردبیل بود در مجلس ضیافتی او را دعوت میکنند که عدهای از مسئولین نیزحضور داشتند. شهید یسری اظهار میدارد: «من مقلد امام هستم و امام فرموده است در میهمانیهای پرخرج شرکت نکرده و خود نیز از این میهمانیها نداشته باشید.»لذا مجلس ضیافتی را که خیلیها دنبال شرکت در آن بودند برای رضای خدا و اطاعت از دستورات امام ترک کرد.
* در دل شب دخترش فاطمه از خواب میپرد و یکسره میگوید: «سر بابایم را در خواب دیدم که مجروح شده بود» و بیقراری میکند. دو روز بعد که جنازه شهید به تهران منتقل میشود از همان ناحیهای که فرزندش اشاره کرده بود مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود.
*وقتی خبر شهادتش در محله پیچید همه همسایگان در خانه جمع شدند... عصر بود خواستیم از مهمانها با چای پذیرایی کنیم. تصور می کردیم با توجه به مسئولیت های که داور داشت امکانات لازم برای پذیرایی داشته باشیم . اما هر چه گشتیم بیشتر از یک دست – استکان و نعلبکی – پیدا نکردیم. ناگزیر از خانه همسایه تعدادی به امانت آوردیم ... وقتی شام آماده کردیم. باز متوجه شدیم که بیشتر از یک دست قاشق و چنگال در خانه موجود نیست.